قسمت شانزدهم مسابقه رمان از دیار حبیب
قرهبنقیس میایسـتد و نگـاهش به نگـاه آشـناي حـبیب گره میخورد. حـبیب بـا لحنی آمیخته از مهر و عتـاب میگویـد: واي بر تو!
به راستی میخواهی برگردي به سـمت آن ستمپیشگان؟ بیا، بیا قرهبنقیس! به یاري مردي برخیز که خدا به واسطه او و پدرانش، ما و شـما راحیات و عزت کرامت بخشـیده است. قرهبنقیس مردد میماند. انتخاب دشواري است. نگاهی به انبوه سـپاه ابنسعد میانـدازد و نظري به خیام محـدود امام. بگـذار پیغام را ببرم، بعـد فکر میکنم که چه باید کرد. و به سـرعت ازحبیب دور میشود تا نگـاه ملامت بارش او را نیازارد. نگاه حبیب همچنان او را دنبال میکنـد تا در دریاي سـپاه دشـمن گم میشود. باخود میگویـد:
رفت، به یقین باز نخواهـد گشت. و بعد دلش میشـکند از اینهمه تنهایی امام، در مقابل آنهمه دشـمن غرق در سـلاح. به یاد طایفهای از قبیله خود میافتـد که در روسـتایی نزدیک نینوا زندگی میکنند: آقايمن! طایفهای از بنیاسد در این اطراف ساکنند؛ اگر اجازه فرمایید من آنها را به یاري دین خدا بخوانم. شاید خدا به برکت وجود شـما آنان را هدایت کند و به واسطه آنان،شر دشمنان را ازشـما کم کنـد. امـام بـا نگـاهی مهرآمیز، حبیب را مینوازد و رخصت میدهـد. هوا رو به تاریکی میرود وحبیب اگر بتواند
تـاریکی را محمـل سـفرخود کنـد، هم امشب دعوت به انجـام میرسـد. عبور از میان خیل دشـمن هم کار دشوارياست. حبیب با فاصـلهاي نسـبتا زیاد،سـپاه دشـمن را دور میزند و با سـرعت به سـمت قبیله خود میتازد. راه سپردن به آن سـرعت و در تاریکی شـب، بـا چشـمهاي کـمسـوي حـبیب، درحـالیکه مـاه نیز از نمـایش نیمچهره خـود هم بخـل میورزد،کـار آسـانی نیست. اگر
چشمهاي تیزبین و فراست کمنظیر اسب هم نباشد، معلوم نیست این تاریکستان چگونه بایدطی شود. شعلههای آتش چادرها نشان میدهد که خواب، هنوز هشـیاري قبیله را نربوده است.صداي فریاد اولین نگاهبان شب، به حبیب میفهماند که به مرز قبیله رسیده
است و بایـد اسب را به تعجیـل بایسـتاند تـا از تیر هشـیار نگاهبـان در امـان بمانـد. چهره حـبیب آنقـدر آشـنا هست که در دیـدرس روشـنایی مشـعل، شـناخته شود و بـا احـترام و عزت پروانه عبور بیابـد. حضور بیوقت و ناگهـانی حبیب در میـان قبیله،جزسؤال و اضطراب وحیرت چه میتواند در پی داشته باشد. به چشم بر همزدنی،حبیب در میان دایرهای از مشعل وسؤال و کنجکاوي قرار میگیرد، همه مردان قـبیله میخواهنـد بداننـد که چه خبري پیر قبیله را اینوقت شب به بیابـان کشانـده است.
ادامه در پست بعد
به راستی میخواهی برگردي به سـمت آن ستمپیشگان؟ بیا، بیا قرهبنقیس! به یاري مردي برخیز که خدا به واسطه او و پدرانش، ما و شـما راحیات و عزت کرامت بخشـیده است. قرهبنقیس مردد میماند. انتخاب دشواري است. نگاهی به انبوه سـپاه ابنسعد میانـدازد و نظري به خیام محـدود امام. بگـذار پیغام را ببرم، بعـد فکر میکنم که چه باید کرد. و به سـرعت ازحبیب دور میشود تا نگـاه ملامت بارش او را نیازارد. نگاه حبیب همچنان او را دنبال میکنـد تا در دریاي سـپاه دشـمن گم میشود. باخود میگویـد:
رفت، به یقین باز نخواهـد گشت. و بعد دلش میشـکند از اینهمه تنهایی امام، در مقابل آنهمه دشـمن غرق در سـلاح. به یاد طایفهای از قبیله خود میافتـد که در روسـتایی نزدیک نینوا زندگی میکنند: آقايمن! طایفهای از بنیاسد در این اطراف ساکنند؛ اگر اجازه فرمایید من آنها را به یاري دین خدا بخوانم. شاید خدا به برکت وجود شـما آنان را هدایت کند و به واسطه آنان،شر دشمنان را ازشـما کم کنـد. امـام بـا نگـاهی مهرآمیز، حبیب را مینوازد و رخصت میدهـد. هوا رو به تاریکی میرود وحبیب اگر بتواند
تـاریکی را محمـل سـفرخود کنـد، هم امشب دعوت به انجـام میرسـد. عبور از میان خیل دشـمن هم کار دشوارياست. حبیب با فاصـلهاي نسـبتا زیاد،سـپاه دشـمن را دور میزند و با سـرعت به سـمت قبیله خود میتازد. راه سپردن به آن سـرعت و در تاریکی شـب، بـا چشـمهاي کـمسـوي حـبیب، درحـالیکه مـاه نیز از نمـایش نیمچهره خـود هم بخـل میورزد،کـار آسـانی نیست. اگر
چشمهاي تیزبین و فراست کمنظیر اسب هم نباشد، معلوم نیست این تاریکستان چگونه بایدطی شود. شعلههای آتش چادرها نشان میدهد که خواب، هنوز هشـیاري قبیله را نربوده است.صداي فریاد اولین نگاهبان شب، به حبیب میفهماند که به مرز قبیله رسیده
است و بایـد اسب را به تعجیـل بایسـتاند تـا از تیر هشـیار نگاهبـان در امـان بمانـد. چهره حـبیب آنقـدر آشـنا هست که در دیـدرس روشـنایی مشـعل، شـناخته شود و بـا احـترام و عزت پروانه عبور بیابـد. حضور بیوقت و ناگهـانی حبیب در میـان قبیله،جزسؤال و اضطراب وحیرت چه میتواند در پی داشته باشد. به چشم بر همزدنی،حبیب در میان دایرهای از مشعل وسؤال و کنجکاوي قرار میگیرد، همه مردان قـبیله میخواهنـد بداننـد که چه خبري پیر قبیله را اینوقت شب به بیابـان کشانـده است.
ادامه در پست بعد
- ۳.۲k
- ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط