پارت۶ سناریو ت و باجی:)
اوه نه، اینو به عنوان شروع یه دوستی جدید ببین^^(یه لبخند چشم بسته میزنه*)
خواهش میکنم:)
اما... تو خودت خانواده داری من..من مزاحم تو میشم و اینکه من باید روی پای خودم وایستم!
اما ا/ت تو هیچ خانواده ایی نداره اینجوری واقعا سخته! نمیتونی همه کارارو تنهایی به دوشت بگیری!
(بچه ها پارازیت بندازم😂 داریم رد میشیم از جاده حدس بزنید کیارو دیدممممم! دوستاموننننن.گاوووو🤣یه گله گاو دیدمممم دوستامون داشتن علف میخوردن🤣)
اما....
باجی دیگه نزاشت(دوباره پارازیت. ایندفعه اون یکی دوستامونو دیدممم😂گوسفندااااا🤣)
حرف بزنی دستت رو کشید و گفت: بیا باید ببرمت به مامانم معرفیت کنم مطمئنم اونم دلش نمیخواد دختری مثل تو اینجوری باشه وضعیتش!
دستت رو کشید و اصلا به حرفات گوش نمیداد که هعی میگفتی نه و من نمیخوام بیام!*
سوار موتوری کرد و بردش اپارتمانشون و تورو برد پیش مادرش و تمام ماجراتو براش تعریف کرد و به قسمتی رسید که چطور پدر و مادرت مردن چیزی نگفت،چون نمیدونست.*
خودت یکم سکوت کردی بعد شروع کردی و گفتی: یه تصادف بود!...همه چی مال وقتی بود که من ۱۴ سالم بود! یعنی ۲ سال پیش... برای سفر با خانواده ام رفته بودیم داشتیم اهنگ میخواندیم مامانم جلو و پدرم راننده، منم عقب بودم و نوبت من بود آواز بخوانم!
وقتی شروع کردم به آواز خواندن بابام یک لحظه سرش رو برگردوند که مثل همیشه منو اذیت کنه که مامانم یهو داد زد و گفت مراقب باش و وقتی پدرم سرش رو برگردوند، یه گربه وسط جاده دید! میخواست جهت ماشین رو عوض کنه برای همین ماشین کج شد و کلا برعکس شد. توی اونجا فقط من سالم موندم....داخل گردن مادرو پدرم شیشه خورد شده بود و گلوشون رو برید بود....
بعد اون هیچی جز سیاهی یادم نیست! من خانواده مادری و پدریم خیلی از ما دورن! برای همین نمیتونستن کمکی به من بکنن! منم تصمیم گرفتم خودم روی پای خودم وایستم و همین شد تونستم ولی...کارم رو از دست دادم چون صاحب اونجا مرد و هر کاری رفتم یا مردای خیلی هیزی داشتن یا پول خوبی نداشت! برای همین بیکار بودم و پول نداشتم.. الانم که صاحب خوانم اومده همینطور که باجی بهتون گفته....(بغض کردی*)
مادر باجی هم که اینارو شنید دلش خیلی برات سوخته بود و اومد و بغلت کرد و گفت: اصلا نگران نباش ا/ت_چان! میتونی تا هروقت خواستی پیش ما بمونی. اینجارو مثل خونه خودت بدون!
گریت گرفت و شروع کردی به گریه و هعی تشکر میکردی!*
فردا صبح زود*
با باجی رفتید تا وسایلمون رو جمع کنید و برید پیش اونا زندگی کنید*
جمع کردن وسایلمون کاری نداشت همش یه چمدون شده بود!*
باجی تعجب کرده بود و پرسید: ا/ت میگم همینقدره وسایلت؟
اره همینقدره!
اوه.... پس بیا بریم:)
باشه مرسی:)
فقط باجی!
بله؟
ادامش توی پست بعد،زیاده نمیاد:/
خواهش میکنم:)
اما... تو خودت خانواده داری من..من مزاحم تو میشم و اینکه من باید روی پای خودم وایستم!
اما ا/ت تو هیچ خانواده ایی نداره اینجوری واقعا سخته! نمیتونی همه کارارو تنهایی به دوشت بگیری!
(بچه ها پارازیت بندازم😂 داریم رد میشیم از جاده حدس بزنید کیارو دیدممممم! دوستاموننننن.گاوووو🤣یه گله گاو دیدمممم دوستامون داشتن علف میخوردن🤣)
اما....
باجی دیگه نزاشت(دوباره پارازیت. ایندفعه اون یکی دوستامونو دیدممم😂گوسفندااااا🤣)
حرف بزنی دستت رو کشید و گفت: بیا باید ببرمت به مامانم معرفیت کنم مطمئنم اونم دلش نمیخواد دختری مثل تو اینجوری باشه وضعیتش!
دستت رو کشید و اصلا به حرفات گوش نمیداد که هعی میگفتی نه و من نمیخوام بیام!*
سوار موتوری کرد و بردش اپارتمانشون و تورو برد پیش مادرش و تمام ماجراتو براش تعریف کرد و به قسمتی رسید که چطور پدر و مادرت مردن چیزی نگفت،چون نمیدونست.*
خودت یکم سکوت کردی بعد شروع کردی و گفتی: یه تصادف بود!...همه چی مال وقتی بود که من ۱۴ سالم بود! یعنی ۲ سال پیش... برای سفر با خانواده ام رفته بودیم داشتیم اهنگ میخواندیم مامانم جلو و پدرم راننده، منم عقب بودم و نوبت من بود آواز بخوانم!
وقتی شروع کردم به آواز خواندن بابام یک لحظه سرش رو برگردوند که مثل همیشه منو اذیت کنه که مامانم یهو داد زد و گفت مراقب باش و وقتی پدرم سرش رو برگردوند، یه گربه وسط جاده دید! میخواست جهت ماشین رو عوض کنه برای همین ماشین کج شد و کلا برعکس شد. توی اونجا فقط من سالم موندم....داخل گردن مادرو پدرم شیشه خورد شده بود و گلوشون رو برید بود....
بعد اون هیچی جز سیاهی یادم نیست! من خانواده مادری و پدریم خیلی از ما دورن! برای همین نمیتونستن کمکی به من بکنن! منم تصمیم گرفتم خودم روی پای خودم وایستم و همین شد تونستم ولی...کارم رو از دست دادم چون صاحب اونجا مرد و هر کاری رفتم یا مردای خیلی هیزی داشتن یا پول خوبی نداشت! برای همین بیکار بودم و پول نداشتم.. الانم که صاحب خوانم اومده همینطور که باجی بهتون گفته....(بغض کردی*)
مادر باجی هم که اینارو شنید دلش خیلی برات سوخته بود و اومد و بغلت کرد و گفت: اصلا نگران نباش ا/ت_چان! میتونی تا هروقت خواستی پیش ما بمونی. اینجارو مثل خونه خودت بدون!
گریت گرفت و شروع کردی به گریه و هعی تشکر میکردی!*
فردا صبح زود*
با باجی رفتید تا وسایلمون رو جمع کنید و برید پیش اونا زندگی کنید*
جمع کردن وسایلمون کاری نداشت همش یه چمدون شده بود!*
باجی تعجب کرده بود و پرسید: ا/ت میگم همینقدره وسایلت؟
اره همینقدره!
اوه.... پس بیا بریم:)
باشه مرسی:)
فقط باجی!
بله؟
ادامش توی پست بعد،زیاده نمیاد:/
۶.۰k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.