سلام
سلام
صبح بخیر
دیشب یهویی عین بختک اومدی توی خوابم
موهای باز
لبخند ریز
چشمای سرمه کشیده
لباس گل گلی بلند
کجا بودیم
وسط یه روستا
ته کوچه با دیوار های کاهگلی
کنار حوض وسط خونه مادر بزرگ
یه سینی پر از جایی تو استکان های کمر باریک
یه چادر رنگی سرت بود
انگاری به قول امروزی ها
کوبیده بودنت زمین از نو ساخته بودنت
پر از خجالت و دلبری
صدایی که آروم بود
من اونجا چیکار میکردم ، نمیدونم
دلیلش مهم نبود
اینکه تو اونجا بودی
فقط کافی بود
حیف خواب تموم شد
اگه رنگ واقعیت میگرفت
همون موقع خورم بازنشسته میکردم
از خونه و کنج دل تو دیگه تکون نمیخوردم
نمیدونم
آدمها توی اوج جوونی پیر میشن
یا
وقتی دلبری چون تو را دارن
توی پیری جوون میشن
من و تو میانه راهیم
البته با حساب هفتادسالگی
حالا این خواب اگه رنگ واقعیت میگرفت
من همون بچه ده ساله ای بودم که توی کوچه وسط بازی عاشق دختر همسایه میشد
توپ هم نمیتونست نگاهش ازت بدزده ... .
**دست نوشته های ذهن یک دیوانه**
صبح بخیر
دیشب یهویی عین بختک اومدی توی خوابم
موهای باز
لبخند ریز
چشمای سرمه کشیده
لباس گل گلی بلند
کجا بودیم
وسط یه روستا
ته کوچه با دیوار های کاهگلی
کنار حوض وسط خونه مادر بزرگ
یه سینی پر از جایی تو استکان های کمر باریک
یه چادر رنگی سرت بود
انگاری به قول امروزی ها
کوبیده بودنت زمین از نو ساخته بودنت
پر از خجالت و دلبری
صدایی که آروم بود
من اونجا چیکار میکردم ، نمیدونم
دلیلش مهم نبود
اینکه تو اونجا بودی
فقط کافی بود
حیف خواب تموم شد
اگه رنگ واقعیت میگرفت
همون موقع خورم بازنشسته میکردم
از خونه و کنج دل تو دیگه تکون نمیخوردم
نمیدونم
آدمها توی اوج جوونی پیر میشن
یا
وقتی دلبری چون تو را دارن
توی پیری جوون میشن
من و تو میانه راهیم
البته با حساب هفتادسالگی
حالا این خواب اگه رنگ واقعیت میگرفت
من همون بچه ده ساله ای بودم که توی کوچه وسط بازی عاشق دختر همسایه میشد
توپ هم نمیتونست نگاهش ازت بدزده ... .
**دست نوشته های ذهن یک دیوانه**
۸.۴k
۳۱ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.