آلفای حریص من پارت ۳
نویسنده ویو*
دوباره همون رئیس مغرور و سختگیر وارد شرکت شد هم ن جئون جانگ کوکی...که همه ازش ترس داشتند و انقدر بنظر همه ترسناک میومد ک وقتی وارد یکجا میشود همه جارو سکوت فرا میگرفت...
اما قلبی ک داشت آیا سالم بود؟
نه...و مقصرش پسری بود ک وقتی فقط ۲۰ سال داشت اونرو توی مشت خودش گرفته بود و خوردش کرده بود...
حتی فکر اون اش.غال عصبیش میکرد...
خب این چیزه عجیبی نیست...
اصلا چیزی ک برای همه حتی تصورشم آدمو ب گریه میندازه اصلا عجیب نیست..حالا این گریه کردن هم میتونه ب خاطر ای ک شخصی براشون گذاشته و درسی بهشون داده باشه
هم میتونه بخاطر ترس از رها شدن باشه،ولی..حواستون باشه از هرچیزی ک بترسید سرتون میاد..درست مثل کوکی شیرین ما،ک الان شده یک انسان بشدت ترسناک ک حتی به خودش زحمت نمیده ک جواب سلام زیر دست هاش رو بده.. خب چرا بچه ی خوش قلبی نثل اون باید اینجوری بشه؟
چه قدرتی وجود داره ک اینکارو میتونه انجام بده؟
خب درست فکر کردین.....
بهش میگن عشق...چیزی ک یسریا رو نابود،و یسریا رو از نو میسازه...
خب پسرک داستان ما شانس خوبی نداشته و عشق نابودش کرده...و مسیح رو شکر میکنه ک اون فرد قبل از اینکه بدتر بشکنتش خودش این قضیه ی خیانت رو فهمیده
خب از طرفی این جانگ کوک ما درس عبرت خوبی هم گرفت درس گرفت ک دیگه اگه کسی بهش گفت ک ۱۵ ساعت فا*کی کار داره باور نکنه..
خب شاید یچیز ساده و کوچیک بنظر بیاد ولی کلی حرف توشه
خب حالا شاید فکر کنید روانشناس داستان زندگی عالی ای داشته و اصلا ضربه نخورده
خب بزارید افکارتون رو بهم بریزم...نه اینطور نیست روانشناس داستان بخاطر اینکه خودش هم روانی بوده روانشناس شده
بخاطر اینکه
خانوادش بهش اهمیت ندادن، و اون خواست ب خانواده های دیگه نصیحت کنه ک ب بچشون اهمیت بدن...!
دوستاش فیک بودن و خواست ب بقیه بگه دوستای فیک رو بهتر بشناسید و سمتشون نرید..!
دستش پر جای ت*یغ بود و خواست ب بقیه بگه
با اینکار فقط خودتون رو اذیت میکنید...!
افسردگی گرفته بود و خواست ب بقیه بگه دونیادوروزه و افسردگی ارزشش رو نداره...!
از یه ساعتی ب بعد شب اگه بیدار میموند گریه میکرد اما خواست ب بقیه بگه چشمای قشنگتون ارزشش رو نداره ک اینجوری خرابش کنید...!
خب روان شناس داستان ما خودش روانی بود و خواست از اینکه بقیه روانی بشن جلوگیری کنه
خب چیزی ک من گفتم خلاصه ای از زندگی شخصیتهای اصلی داستان بود
اما..حکایت داستان زندگی خیلی ها بود..!
____________>>>>>>>>>>>♡>>>>><<<<<<_____
هااااییی بیبی هام
خب خب یکم غمگین بود
شرمنده یکی از اقواممون فوت شده بود سر افسردگی و من خواستم اینجوری بهتون بگم خودکشی فقط بدترش میکنه و وحشتناک تر...
پسسس افسردگی و بیخیال بیا شاد باشیم تا کارما حتی دلش نیاد بهم بزنه شادیمونو...♡
دوباره همون رئیس مغرور و سختگیر وارد شرکت شد هم ن جئون جانگ کوکی...که همه ازش ترس داشتند و انقدر بنظر همه ترسناک میومد ک وقتی وارد یکجا میشود همه جارو سکوت فرا میگرفت...
اما قلبی ک داشت آیا سالم بود؟
نه...و مقصرش پسری بود ک وقتی فقط ۲۰ سال داشت اونرو توی مشت خودش گرفته بود و خوردش کرده بود...
حتی فکر اون اش.غال عصبیش میکرد...
خب این چیزه عجیبی نیست...
اصلا چیزی ک برای همه حتی تصورشم آدمو ب گریه میندازه اصلا عجیب نیست..حالا این گریه کردن هم میتونه ب خاطر ای ک شخصی براشون گذاشته و درسی بهشون داده باشه
هم میتونه بخاطر ترس از رها شدن باشه،ولی..حواستون باشه از هرچیزی ک بترسید سرتون میاد..درست مثل کوکی شیرین ما،ک الان شده یک انسان بشدت ترسناک ک حتی به خودش زحمت نمیده ک جواب سلام زیر دست هاش رو بده.. خب چرا بچه ی خوش قلبی نثل اون باید اینجوری بشه؟
چه قدرتی وجود داره ک اینکارو میتونه انجام بده؟
خب درست فکر کردین.....
بهش میگن عشق...چیزی ک یسریا رو نابود،و یسریا رو از نو میسازه...
خب پسرک داستان ما شانس خوبی نداشته و عشق نابودش کرده...و مسیح رو شکر میکنه ک اون فرد قبل از اینکه بدتر بشکنتش خودش این قضیه ی خیانت رو فهمیده
خب از طرفی این جانگ کوک ما درس عبرت خوبی هم گرفت درس گرفت ک دیگه اگه کسی بهش گفت ک ۱۵ ساعت فا*کی کار داره باور نکنه..
خب شاید یچیز ساده و کوچیک بنظر بیاد ولی کلی حرف توشه
خب حالا شاید فکر کنید روانشناس داستان زندگی عالی ای داشته و اصلا ضربه نخورده
خب بزارید افکارتون رو بهم بریزم...نه اینطور نیست روانشناس داستان بخاطر اینکه خودش هم روانی بوده روانشناس شده
بخاطر اینکه
خانوادش بهش اهمیت ندادن، و اون خواست ب خانواده های دیگه نصیحت کنه ک ب بچشون اهمیت بدن...!
دوستاش فیک بودن و خواست ب بقیه بگه دوستای فیک رو بهتر بشناسید و سمتشون نرید..!
دستش پر جای ت*یغ بود و خواست ب بقیه بگه
با اینکار فقط خودتون رو اذیت میکنید...!
افسردگی گرفته بود و خواست ب بقیه بگه دونیادوروزه و افسردگی ارزشش رو نداره...!
از یه ساعتی ب بعد شب اگه بیدار میموند گریه میکرد اما خواست ب بقیه بگه چشمای قشنگتون ارزشش رو نداره ک اینجوری خرابش کنید...!
خب روان شناس داستان ما خودش روانی بود و خواست از اینکه بقیه روانی بشن جلوگیری کنه
خب چیزی ک من گفتم خلاصه ای از زندگی شخصیتهای اصلی داستان بود
اما..حکایت داستان زندگی خیلی ها بود..!
____________>>>>>>>>>>>♡>>>>><<<<<<_____
هااااییی بیبی هام
خب خب یکم غمگین بود
شرمنده یکی از اقواممون فوت شده بود سر افسردگی و من خواستم اینجوری بهتون بگم خودکشی فقط بدترش میکنه و وحشتناک تر...
پسسس افسردگی و بیخیال بیا شاد باشیم تا کارما حتی دلش نیاد بهم بزنه شادیمونو...♡
۸.۰k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.