تقدیر سیاه و سفید p80
بدون ایجاد صدا از کلبه اومدم بیرون به سرم زد برم لب رودخونه ای که تهیونگ گفته بود
به سمت صدای آب رفتم ...پایین تپه پیداش کردم
رودخونه ی قشنگی بود
آبش زلال و شفاف بود احتمالا آب خنکی هم داره
عرضش زیاد نبود و تهش هم سنگ بود
کنارش نشستم و به نقاشی ماه که روی آب نقش بسته بود نگاه میکردم
همه جا توی سکوت فرو رفته بود ...فقط صدای اروم رودخونه میومد
از این همه آرامش لذت میبردم به هیچ چیز فکر نکردم و ذهنم رو آزاد کردم
باد لایه درختا میوزید...حلال نصف ماه خیلی زیبا توی اسمون خودنمایی میکرد
با صدایی به پشتم نگاه کردم : همینجوری اومدی بیرون سردت میشه
تهیونگ با پتو روی شونش به سمتم اومد کنارم نشست و منم زیر پتو کشید
پرسیدم: چرا نخوابیدی؟
تهیونگ: شاید همون دلیلی که تو نخوابیدی
با تعجب نگاش کردم: مگه توهم بدون ارامبخش و خواب آور خوابت نمیبره؟؟
نگاهشو از رودخونه به من داد و گفت: من بدون تو خوابم نمیبره
صورتشو اورد جلو قصدشو فهمیدم و سرمو به رو به رو برگردندم
نفسشو بیرون فرستاد و منو به خودش تکیه داد
سرم رو شونش قرار گرفت
بعد مدت ها توی زندگیم احساس آرامش میکردم
شاید واقعا تهیونگ تغییر کرده ...میتونم بفهمم بعضی از رفتاراش مثل قبل شده ولی از اخماش و زمان هایی که سعی میکنه عصبی نشه میترسم
چشامو بستم و ذهنم رو از همه چیز پاک کردم ...دیگه نفهمیدم کی خوابم برد
صبح چشمامو باز کردم و تنها چیزی که باهاش مواجه شدم لباس تهیونگ بود
بیشتر که دقت کردم دیدم منو تو سینش فرو برده و عمیق خوابیده
نمیتونستم از بغلش بیام بیرون برای همین اروم صداش زدم :تهیونگ...تهیونگ بلند شو
بیدار شد : صب بخی
گفتم: صب بخی...ولم میکنی
تک خنده ای زد : اگه بزاری بوست کنم اره ولت میکنم
خندمو جم کردم و گفتم: اذیت نکن ول کن دیگه
هی تکون میخوردم تا جداشم ولی سفت گرفته بودتم
آخرم دست ب دامن بقیه شدم بلند گفتم:ماری جان.. جونگ کوککک
تهیونگ: اونا صبح زود رفتن بگردن ..راه فرار نداری
یهو صدای جونگ کوک اومد :ما اومدیمممم
تهیونگ زیر لب گفت: بر خرمگس معرکه لعنت
بیخیال شد و ولم کرد
به سمت صدای آب رفتم ...پایین تپه پیداش کردم
رودخونه ی قشنگی بود
آبش زلال و شفاف بود احتمالا آب خنکی هم داره
عرضش زیاد نبود و تهش هم سنگ بود
کنارش نشستم و به نقاشی ماه که روی آب نقش بسته بود نگاه میکردم
همه جا توی سکوت فرو رفته بود ...فقط صدای اروم رودخونه میومد
از این همه آرامش لذت میبردم به هیچ چیز فکر نکردم و ذهنم رو آزاد کردم
باد لایه درختا میوزید...حلال نصف ماه خیلی زیبا توی اسمون خودنمایی میکرد
با صدایی به پشتم نگاه کردم : همینجوری اومدی بیرون سردت میشه
تهیونگ با پتو روی شونش به سمتم اومد کنارم نشست و منم زیر پتو کشید
پرسیدم: چرا نخوابیدی؟
تهیونگ: شاید همون دلیلی که تو نخوابیدی
با تعجب نگاش کردم: مگه توهم بدون ارامبخش و خواب آور خوابت نمیبره؟؟
نگاهشو از رودخونه به من داد و گفت: من بدون تو خوابم نمیبره
صورتشو اورد جلو قصدشو فهمیدم و سرمو به رو به رو برگردندم
نفسشو بیرون فرستاد و منو به خودش تکیه داد
سرم رو شونش قرار گرفت
بعد مدت ها توی زندگیم احساس آرامش میکردم
شاید واقعا تهیونگ تغییر کرده ...میتونم بفهمم بعضی از رفتاراش مثل قبل شده ولی از اخماش و زمان هایی که سعی میکنه عصبی نشه میترسم
چشامو بستم و ذهنم رو از همه چیز پاک کردم ...دیگه نفهمیدم کی خوابم برد
صبح چشمامو باز کردم و تنها چیزی که باهاش مواجه شدم لباس تهیونگ بود
بیشتر که دقت کردم دیدم منو تو سینش فرو برده و عمیق خوابیده
نمیتونستم از بغلش بیام بیرون برای همین اروم صداش زدم :تهیونگ...تهیونگ بلند شو
بیدار شد : صب بخی
گفتم: صب بخی...ولم میکنی
تک خنده ای زد : اگه بزاری بوست کنم اره ولت میکنم
خندمو جم کردم و گفتم: اذیت نکن ول کن دیگه
هی تکون میخوردم تا جداشم ولی سفت گرفته بودتم
آخرم دست ب دامن بقیه شدم بلند گفتم:ماری جان.. جونگ کوککک
تهیونگ: اونا صبح زود رفتن بگردن ..راه فرار نداری
یهو صدای جونگ کوک اومد :ما اومدیمممم
تهیونگ زیر لب گفت: بر خرمگس معرکه لعنت
بیخیال شد و ولم کرد
۲۶.۱k
۰۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.