part 5 asir dozdone daryaee(اسیر دزدان دریایی)
- باز میخوای برین بار شب های روشن ؟
چشم هاش گرد شدو زود برگشت سمت امیلیا ، نامزدش
وقتی دید امیلی حواسش نیست برگشت سمت من و با اخم گفت
+ این چه حرفیه میزنی ا/ت ... من یه مرد متاهلم ... دیگه اونجا نمیرم
- پس کجا میخواین برین ؟
+ لزومی نمیبینم به تو جواب بدم ا/ت
به یونگی نگاه کرد تا بلند شه
یونگی مودبانه بلند شد و رو به من لبخند زد
- با اجازه بانو
سر تکون دادم و تشکر کردم ازش . اما قبل رفتن اونا گفتم
- ویلیام ... شب های روشن خوش بگذره
+ گفتم که اونجا نمیریم ا/ت
- اما نگفتی کجا میری ، پس وقتی امیلیا ازم پرسید کجا دارین میرین ناراحت نشو اگه تنها گزینه روی میزو بهش گفتم
اخم هاش با حرص تو هم رفت . مطمئن بودم داره میره بار شب های روشن .
من برادر هامو خوب می شناختم و به اندازه کافی تو کارشون فضولی کرده بودم که بدونم چه سرگرمی هایی دارن و چطور راضی میشن
من میدونستم این رابطه ملایم قبل از ازدواج با امیلی اونو راضی نمیکنه
حتی میدونستم چه شب هایی میره بار و چندبار در هفته
به این دقت و کنجکاوی خودم لبخند مغرورانه ای زدم و خیره شدم تو چشم های ویلیام که گفت
- میریم بار ... اما نه شب های روشن ... داریم میریم بار خانوادگی اسمورف
- جدی ؟ پس چرا تنها .
بلند شدم و قبل از اینکه ویلیام بتونه جلومو بگیره به سمت امیلی رفتم .
- امیلیا ... ویلیام گفت اگه دوست داری با هم بریم بار اسمورف
امیلی دختر آروم و زیبایی بود . چشم های قهوه ای روشن و موهای بلند تیره اش زیبایی دلنشینی بهش میداد .
لبخندی زد و گفت
- البته عزیزم... خیلی وقت بود تفریح شبانه نداشتیم
پیروزمندانه برگشتم سمت ویلیام
از چشم هاش آتیش به سمت من پرت میشد اما دیگه کاری از دستش بر نمی اومد
ویلیام رو به امیت که مشغول صحبت با پدر بود گفت
- تو نمیای امیت ؟
- نه ... شما خوش بگذرونین
امیت بر عکس ویلیام خیلی اهل خوشگذرونی نبود امیلیا بلند شد و ویلیام اومد سمتش ، بازوهاشون تو هم قفل شد و راه افتادن
با لبخند بزرگی رو صورتم پشت سرشون حرکت کردم که یونگی اومد کنارم و آروم گفت
- همیشه برای رسیدن به خواسته هات اینکارو میکنی؟
مظلومانه گفتم
- چه کاری ؟
آروم خندید
- تو واقعا دختر زرنگ و نترسی هستی
چیزی نگفتم. اینجا زرنگی و نترسی شخصیتی نبود که باهاش از یه دختر تعریف کنن ، اما من با شنیدن این تعریف حسابی خوشحال شده بودم .
از خونه خارج شدیم و ویلیام به خدمتکار گفت کالاسکه رو برامون بیاره .
با اخم به من نگاه کرد
بازم فقط با لبخند جوابشو دادم که کالاسکه رسید و سوار شدیم
منو امیلی کنار هم نشستیم
ویلیام و یونگی رو به رو ما نشستن . دامن های بزرگمون بخشی از پای پسر هارو پوشونده بود
خیلی زود رسیدیم و همه پیاده شدیم
یونگی بازوش رو به سمت من گرفت تا همراهیم کنه
منم استقبال کردم چون..
ادمین : تا حالا ادمین به این وقت شناسی دیده بودین؟🗿💪🏾 میخواستم ظالم بشم چون امروز یه پارت گذاشته بودم پارت ۵ رو کوتاه کنم ولی دیدم خیلی گناه دارید دلم نیومد😔💔
چشم هاش گرد شدو زود برگشت سمت امیلیا ، نامزدش
وقتی دید امیلی حواسش نیست برگشت سمت من و با اخم گفت
+ این چه حرفیه میزنی ا/ت ... من یه مرد متاهلم ... دیگه اونجا نمیرم
- پس کجا میخواین برین ؟
+ لزومی نمیبینم به تو جواب بدم ا/ت
به یونگی نگاه کرد تا بلند شه
یونگی مودبانه بلند شد و رو به من لبخند زد
- با اجازه بانو
سر تکون دادم و تشکر کردم ازش . اما قبل رفتن اونا گفتم
- ویلیام ... شب های روشن خوش بگذره
+ گفتم که اونجا نمیریم ا/ت
- اما نگفتی کجا میری ، پس وقتی امیلیا ازم پرسید کجا دارین میرین ناراحت نشو اگه تنها گزینه روی میزو بهش گفتم
اخم هاش با حرص تو هم رفت . مطمئن بودم داره میره بار شب های روشن .
من برادر هامو خوب می شناختم و به اندازه کافی تو کارشون فضولی کرده بودم که بدونم چه سرگرمی هایی دارن و چطور راضی میشن
من میدونستم این رابطه ملایم قبل از ازدواج با امیلی اونو راضی نمیکنه
حتی میدونستم چه شب هایی میره بار و چندبار در هفته
به این دقت و کنجکاوی خودم لبخند مغرورانه ای زدم و خیره شدم تو چشم های ویلیام که گفت
- میریم بار ... اما نه شب های روشن ... داریم میریم بار خانوادگی اسمورف
- جدی ؟ پس چرا تنها .
بلند شدم و قبل از اینکه ویلیام بتونه جلومو بگیره به سمت امیلی رفتم .
- امیلیا ... ویلیام گفت اگه دوست داری با هم بریم بار اسمورف
امیلی دختر آروم و زیبایی بود . چشم های قهوه ای روشن و موهای بلند تیره اش زیبایی دلنشینی بهش میداد .
لبخندی زد و گفت
- البته عزیزم... خیلی وقت بود تفریح شبانه نداشتیم
پیروزمندانه برگشتم سمت ویلیام
از چشم هاش آتیش به سمت من پرت میشد اما دیگه کاری از دستش بر نمی اومد
ویلیام رو به امیت که مشغول صحبت با پدر بود گفت
- تو نمیای امیت ؟
- نه ... شما خوش بگذرونین
امیت بر عکس ویلیام خیلی اهل خوشگذرونی نبود امیلیا بلند شد و ویلیام اومد سمتش ، بازوهاشون تو هم قفل شد و راه افتادن
با لبخند بزرگی رو صورتم پشت سرشون حرکت کردم که یونگی اومد کنارم و آروم گفت
- همیشه برای رسیدن به خواسته هات اینکارو میکنی؟
مظلومانه گفتم
- چه کاری ؟
آروم خندید
- تو واقعا دختر زرنگ و نترسی هستی
چیزی نگفتم. اینجا زرنگی و نترسی شخصیتی نبود که باهاش از یه دختر تعریف کنن ، اما من با شنیدن این تعریف حسابی خوشحال شده بودم .
از خونه خارج شدیم و ویلیام به خدمتکار گفت کالاسکه رو برامون بیاره .
با اخم به من نگاه کرد
بازم فقط با لبخند جوابشو دادم که کالاسکه رسید و سوار شدیم
منو امیلی کنار هم نشستیم
ویلیام و یونگی رو به رو ما نشستن . دامن های بزرگمون بخشی از پای پسر هارو پوشونده بود
خیلی زود رسیدیم و همه پیاده شدیم
یونگی بازوش رو به سمت من گرفت تا همراهیم کنه
منم استقبال کردم چون..
ادمین : تا حالا ادمین به این وقت شناسی دیده بودین؟🗿💪🏾 میخواستم ظالم بشم چون امروز یه پارت گذاشته بودم پارت ۵ رو کوتاه کنم ولی دیدم خیلی گناه دارید دلم نیومد😔💔
۸.۱k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.