رمان فرشته کوچولوم پارت ۱۷
ویو شوگا
یک روز بعد
کوک مرخص شده و داریم میریم خونه تو ماشین سکوت کرده بود
شوگا : اهم اهم. گلو صاف کردن
شوگا: خب کوک جدی چیزی یادت نمیاد
با حالت پوکر گفت نه
شوگا: اشکال نداره به مرور زمان مارو یادت میاد چون خانوادت هستیم
کوک: امیدوارم
سه ماه بعد
کوک کم کم داشت همه چیز به یادش میومد اونم نه هر چیزی فقد چیز هایی که ما بهش یاداوری میکردم به همه گفته بودم حق ندارن از ات صحبت کنن چون حال روحی کوک خیلی خوب بود
و همه چیز اوکی بود
تقریبا همه فراموشش کرده بودن
کوک الان کامل مارو یادش هست و دوباره به شرکتش میره
نمی دونم الان چی بگم شاید باور نکردنی نباشه ولی من اصلا پشیمون نیستم از کارم با اینکه ات رو دوست داشتم ولی دیگه اون مرده
الانم کوک دیگه راحت میتونه خودش تنهایی زندگی کنه مشکلی نداره و عوارض حاله بدش رفته
منم الان خونه خودمون هستم ههه
ویو کوک
روی کاناپه نشسته بودم و داشتم تی وی میدیدم
تو این سه ماه با اینکه همچی اوکی شده ولی ی حس عجیبی دارم سعی میکنم بروز ندم تا کسی نفهمه
مخصوصا شوگا
مشغول فیلم دیدن بودم که یکی از خدمتکار ها اومد برام چند تا تنقلات گذاشت
کوک : اینا چیه
خدمتکار : اجوما گفتن براتون بیارم ارباب
کوک: اهان خب برو دیگه
خدمتکار: چشم ارباب
رفت اون ور منم شروع کردم به خوردن اون تنقلات
روز بعد
از خواب بیدار شدم دیدم ی نفر مثل عجل معلق بالا سرم وایستاده ریدم تو خودم
کوک: تو کی؟
ماریا : مردک مادرتو نمی شناسی
کوک: ععع مامان توعی
ماریا : نه عموتم
کوک: هههه بامزه
ماریا : بلند شو کارت دارم
کوک: هوف چشم
ماریا: من پایین منتظرم خودتو مرتب کن بیا
کوک: چشم
مامان رفت منم ی دوش سریع گرفتم
و تند ی لباس پوشیدمو رفتم
دیدم مادر جان نشستن رو مبل منتظر من
رفتم سمتش
کوک: بفرما ماریا خانوم
ماریا: خب میخواستم بگم ..
کوک: ...
ماریا :...
کوک:....
ماریا :....
کوک: عععع خب بگو دیگه
ماریا : برات زن پیدا کردم
کوک: خب چیکار کنم.
..
..
..
کوک: چیییییی
چیییی گفتی زن؟؟؟؟
ماریا : اره زن
کوک: عمرا من ازدواج کنم
ماریا : داری دیگه فسیل میشی بابات گفته هرچه زودتر نتیجه میخواد منم خودم دلم نوه میخواد
کوک: مامان حرفش هم نزن
ماریا : بسه حوصله کل کل کردن رو ندارم تمام من رفتم
کوک: اخه ما.
ماریا: هیس هیچی نشنوم
کوک: من هیچ اون دخترو ندیدم
ماریا : اگه الان ا..
ماریا: اوا خاک به سرم
کوک: میخواستی چی بگی
ماریا : هیچی مامان جان
کوک: نه میخواستی بگی ا.
کوک: که نگفتی بگو دیگه
ماریا : گفتم هیچی اه خدافظ اصلا من رفتم
کوک:عععع وایستا
مامان بدو بدو در اومد رفت پرید تو ماشینش
اینا چیو دارن از من پنهان میکنن
اه از اینا بگذریم اخه ازدواج؟
من اصلا اماده نیستم
..
یک روز بعد
کوک مرخص شده و داریم میریم خونه تو ماشین سکوت کرده بود
شوگا : اهم اهم. گلو صاف کردن
شوگا: خب کوک جدی چیزی یادت نمیاد
با حالت پوکر گفت نه
شوگا: اشکال نداره به مرور زمان مارو یادت میاد چون خانوادت هستیم
کوک: امیدوارم
سه ماه بعد
کوک کم کم داشت همه چیز به یادش میومد اونم نه هر چیزی فقد چیز هایی که ما بهش یاداوری میکردم به همه گفته بودم حق ندارن از ات صحبت کنن چون حال روحی کوک خیلی خوب بود
و همه چیز اوکی بود
تقریبا همه فراموشش کرده بودن
کوک الان کامل مارو یادش هست و دوباره به شرکتش میره
نمی دونم الان چی بگم شاید باور نکردنی نباشه ولی من اصلا پشیمون نیستم از کارم با اینکه ات رو دوست داشتم ولی دیگه اون مرده
الانم کوک دیگه راحت میتونه خودش تنهایی زندگی کنه مشکلی نداره و عوارض حاله بدش رفته
منم الان خونه خودمون هستم ههه
ویو کوک
روی کاناپه نشسته بودم و داشتم تی وی میدیدم
تو این سه ماه با اینکه همچی اوکی شده ولی ی حس عجیبی دارم سعی میکنم بروز ندم تا کسی نفهمه
مخصوصا شوگا
مشغول فیلم دیدن بودم که یکی از خدمتکار ها اومد برام چند تا تنقلات گذاشت
کوک : اینا چیه
خدمتکار : اجوما گفتن براتون بیارم ارباب
کوک: اهان خب برو دیگه
خدمتکار: چشم ارباب
رفت اون ور منم شروع کردم به خوردن اون تنقلات
روز بعد
از خواب بیدار شدم دیدم ی نفر مثل عجل معلق بالا سرم وایستاده ریدم تو خودم
کوک: تو کی؟
ماریا : مردک مادرتو نمی شناسی
کوک: ععع مامان توعی
ماریا : نه عموتم
کوک: هههه بامزه
ماریا : بلند شو کارت دارم
کوک: هوف چشم
ماریا: من پایین منتظرم خودتو مرتب کن بیا
کوک: چشم
مامان رفت منم ی دوش سریع گرفتم
و تند ی لباس پوشیدمو رفتم
دیدم مادر جان نشستن رو مبل منتظر من
رفتم سمتش
کوک: بفرما ماریا خانوم
ماریا: خب میخواستم بگم ..
کوک: ...
ماریا :...
کوک:....
ماریا :....
کوک: عععع خب بگو دیگه
ماریا : برات زن پیدا کردم
کوک: خب چیکار کنم.
..
..
..
کوک: چیییییی
چیییی گفتی زن؟؟؟؟
ماریا : اره زن
کوک: عمرا من ازدواج کنم
ماریا : داری دیگه فسیل میشی بابات گفته هرچه زودتر نتیجه میخواد منم خودم دلم نوه میخواد
کوک: مامان حرفش هم نزن
ماریا : بسه حوصله کل کل کردن رو ندارم تمام من رفتم
کوک: اخه ما.
ماریا: هیس هیچی نشنوم
کوک: من هیچ اون دخترو ندیدم
ماریا : اگه الان ا..
ماریا: اوا خاک به سرم
کوک: میخواستی چی بگی
ماریا : هیچی مامان جان
کوک: نه میخواستی بگی ا.
کوک: که نگفتی بگو دیگه
ماریا : گفتم هیچی اه خدافظ اصلا من رفتم
کوک:عععع وایستا
مامان بدو بدو در اومد رفت پرید تو ماشینش
اینا چیو دارن از من پنهان میکنن
اه از اینا بگذریم اخه ازدواج؟
من اصلا اماده نیستم
..
۱۰.۵k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.