stray boy part 4
حدسم درست از آب درومد. خودش بود.با کمترین فاصله رو به روم ایستاده بود. همون پسر ولگردی که زیر پل سنگی محلمون پاتوق کرده؛ همون پسرساکت و سر به زیری که آزارش به مورچه هم نمیرسه اره همون پسر کیوت و آرومی که وقتی میبینمش به جز یک پاپی کیوت چیز دیگه ای توش نمیبینم.همونی که بخاطرش با قلدر و کله گنده مدرسمون یه دعوا بزرگ راه انداختم ولی تهش به جای تشکر بهم گفت: به چه حقی ازم دفاع کردی؟ خودم میتونستم از پس خودم بر بیام و اصلا دلم نمیخواد سر یه مسئله پیش پا افتاده و بی خود مدیون یه دختر بشم.
گونه هام گل انداخته بودن و داشتم داغیشون رو حس میکردم.اتصال نگاهم رو با چشم های مشکیش قطع کردم و همونطور که سرم رو پایین مینداختم خودم رو کنار کشیدم تا شاید دلشوره ای که معلوم نیس به چه دلیلی به جونم افتاده از بین بره.
به گمونم بخاطر اینه که همین چند روز پیش به بیرحمانه ترین شکل ممکن ضایعم کرد و باعث شد غرورم جلوش ناچیز بنظر برسه.
راستش برای خودمم یکم عجیبه. منی که به کار هیچکس کاری ندارم و به عبارتی همه اتفاقای دور و برم برام بی اهمیته چرا خودمو مثل نخود آش انداختم وسط ماجرا؟ فقط بخاطرحس انسان دوستی و صلح طلبی؟...
-کیم شیهیون حواست کجاست؟
با صدای آقای جانگ از افکارم بیرون اومدم:
-بله؟
آقای جانگ سرش رو به نشانه تاسف تکون داد و گفت:
-هیچ معلومه سه ساعته به کدوم افق خیره شدی و محو چه افکاری هستی؟! چرا هر چی صدات میکنم جوابمو نمیدی؟
به همراه تعظیم عذر خواهی کردم و سمت پیشخوان رفتم.مثل این که اون پسر ولگرد تو این چند وقتی که تو فکر بودم سوپر مارکت رو ترک کرده...
بعد از حساب کردن اجناس تهیه شده از سوپر مارکت اومدم بیرون.
باد سردی وزید و باعث شد لرز آزار دهنده ای به جونم بیوفته و موهام رو بهم بریزه.
داشتم موهام رو با انگشتام به سمت بالا حالت میدادم که چشمم به زیر پل افتاد.سرم رو به سمت پایین متمایل کردم و لبخند زدم.
تو خودش جمع شده بود و یه گوشه نشسته بود.
به وسیله چاپستیک با غذاش بازی میکرد؛هر از چند گاهی هم یک لقمه بر میداشت و خیلی آروم و حلزونی اون رو میجوید.
لبخندم آروم آروم محو شد...
یعنی الان با اون سوییشرت نازک سردش نیست؟ بنظرت با همون یه کاسه رامن سیر میشه؟
صدای نوتیفیکشن موبایل رشته افکارم رو پاره کرد.
سرم رو آروم آروم صاف کردم و روی نرم افزار "پیامک ها" ضربه زدم.
(20:53 omma)
کجایی شیهیونا؟ غذا کم کم داره آماده میشه ولی تو هنوز اون بیرونی!زود بیا خونه.
موبایلم رو توی جیبم برگردوندم،کلاه سوییشرتمو روی سرم کشیدم،زیپش رو بالا کشیدم و تصمیم گرفتم به سمت خونه حرکت کنم.
گونه هام گل انداخته بودن و داشتم داغیشون رو حس میکردم.اتصال نگاهم رو با چشم های مشکیش قطع کردم و همونطور که سرم رو پایین مینداختم خودم رو کنار کشیدم تا شاید دلشوره ای که معلوم نیس به چه دلیلی به جونم افتاده از بین بره.
به گمونم بخاطر اینه که همین چند روز پیش به بیرحمانه ترین شکل ممکن ضایعم کرد و باعث شد غرورم جلوش ناچیز بنظر برسه.
راستش برای خودمم یکم عجیبه. منی که به کار هیچکس کاری ندارم و به عبارتی همه اتفاقای دور و برم برام بی اهمیته چرا خودمو مثل نخود آش انداختم وسط ماجرا؟ فقط بخاطرحس انسان دوستی و صلح طلبی؟...
-کیم شیهیون حواست کجاست؟
با صدای آقای جانگ از افکارم بیرون اومدم:
-بله؟
آقای جانگ سرش رو به نشانه تاسف تکون داد و گفت:
-هیچ معلومه سه ساعته به کدوم افق خیره شدی و محو چه افکاری هستی؟! چرا هر چی صدات میکنم جوابمو نمیدی؟
به همراه تعظیم عذر خواهی کردم و سمت پیشخوان رفتم.مثل این که اون پسر ولگرد تو این چند وقتی که تو فکر بودم سوپر مارکت رو ترک کرده...
بعد از حساب کردن اجناس تهیه شده از سوپر مارکت اومدم بیرون.
باد سردی وزید و باعث شد لرز آزار دهنده ای به جونم بیوفته و موهام رو بهم بریزه.
داشتم موهام رو با انگشتام به سمت بالا حالت میدادم که چشمم به زیر پل افتاد.سرم رو به سمت پایین متمایل کردم و لبخند زدم.
تو خودش جمع شده بود و یه گوشه نشسته بود.
به وسیله چاپستیک با غذاش بازی میکرد؛هر از چند گاهی هم یک لقمه بر میداشت و خیلی آروم و حلزونی اون رو میجوید.
لبخندم آروم آروم محو شد...
یعنی الان با اون سوییشرت نازک سردش نیست؟ بنظرت با همون یه کاسه رامن سیر میشه؟
صدای نوتیفیکشن موبایل رشته افکارم رو پاره کرد.
سرم رو آروم آروم صاف کردم و روی نرم افزار "پیامک ها" ضربه زدم.
(20:53 omma)
کجایی شیهیونا؟ غذا کم کم داره آماده میشه ولی تو هنوز اون بیرونی!زود بیا خونه.
موبایلم رو توی جیبم برگردوندم،کلاه سوییشرتمو روی سرم کشیدم،زیپش رو بالا کشیدم و تصمیم گرفتم به سمت خونه حرکت کنم.
۲۵۱
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.