اجبار به عشق ... part 28
ماشین در سکوت مرگ باری فرو رفته بود
که پسرک تصمیم به شکستن این سکوت گرفت
تهیونگ : کی میخوای لوم بدی ؟
هه یونگ : هر وقت که موقعیت مناسبی بود
تهیونگ : مادربزرگ امروز زنگ زد و همه را دعوت کرد
هه یونگ : کیا ؟
تهیونگ : عمه و عمو اینا
هه یونگ: اها ...
تهیونگ : یه خبرایی هست
هه یونگ : اوم ...
تهیونگ : باید ببینم چی اتفاقی میوفته
بعد از رسیدن به شهر بازی هنوز ماشین پارک نشده بود
و راننده به دنبال یک جای پارک مناسب میگشت
ماشین هم در حال اروم حرکت کردن بود
که دخترک به سرعت در ماشین را باز کرد و پیاده شد
تهیونگ : هوی ... ارومممم ... نمیگی یهو میوفتی میمیری؟
هه یونگ : اگه قابلمه تو باشی مشکلی ندارم
تهیونگ : منظ... هوفففف ... وایسا منم بیام خب
دخترک مانند بچه ای با سرعت به سمت شهر بازی میدوید
و با چشم هایی اکلیلی به وسایل مختلف نگاه میکرد
پسرک هم کاملا جدی همان طور که دست هایش را داخل جیب شلوارش کرده بود همراه با پدر و مادر بزرگش به سمتش میرفت
مامانبزرگ: خب بچه عا بریم چرخ و فلک
هه یونگ : نههههه
مامان بزرگ : چرا ؟
هه یونگ : حوصله سر بره
مامانبزرگ: پس شما برای خودتون برید من و شوهری جونمم با هم میریم
هه یونگ : ممنون مامان بزرگ
دخترک بعد از گذاشتن یک بوسه ی اروم و سریع روی گونه ی مادر بزرگش از اون ها دور شد
مامابزرگ : حواست بهش باشه
تهیونگ : چشم
و پسرک هم اروم دنبال دختر مورد نظرش راه افتاد
مادر بزرگ: جالب نیست که دارم دخترمو با خوده خطر میفرستم بره ؟
پدر بزرگ : چرا خیلی جالبه
مادر بزرگ : بیا میخوام برم اون کشتیه که ۳۶۰ درجه میچرخه ... عه هه یونگهم داره میره همون
پدربزرگ : میریم سکته میکنیما
مادر بزرگ : بهتر ... اینطوری با هم میمیریم و تو نمیری یه زن دیگه نمیری
پدر بزرگ : 👍😐
...
لایک : ۲۰
کامنت : ۱۰
این یکیم خراب کردم
که پسرک تصمیم به شکستن این سکوت گرفت
تهیونگ : کی میخوای لوم بدی ؟
هه یونگ : هر وقت که موقعیت مناسبی بود
تهیونگ : مادربزرگ امروز زنگ زد و همه را دعوت کرد
هه یونگ : کیا ؟
تهیونگ : عمه و عمو اینا
هه یونگ: اها ...
تهیونگ : یه خبرایی هست
هه یونگ : اوم ...
تهیونگ : باید ببینم چی اتفاقی میوفته
بعد از رسیدن به شهر بازی هنوز ماشین پارک نشده بود
و راننده به دنبال یک جای پارک مناسب میگشت
ماشین هم در حال اروم حرکت کردن بود
که دخترک به سرعت در ماشین را باز کرد و پیاده شد
تهیونگ : هوی ... ارومممم ... نمیگی یهو میوفتی میمیری؟
هه یونگ : اگه قابلمه تو باشی مشکلی ندارم
تهیونگ : منظ... هوفففف ... وایسا منم بیام خب
دخترک مانند بچه ای با سرعت به سمت شهر بازی میدوید
و با چشم هایی اکلیلی به وسایل مختلف نگاه میکرد
پسرک هم کاملا جدی همان طور که دست هایش را داخل جیب شلوارش کرده بود همراه با پدر و مادر بزرگش به سمتش میرفت
مامانبزرگ: خب بچه عا بریم چرخ و فلک
هه یونگ : نههههه
مامان بزرگ : چرا ؟
هه یونگ : حوصله سر بره
مامانبزرگ: پس شما برای خودتون برید من و شوهری جونمم با هم میریم
هه یونگ : ممنون مامان بزرگ
دخترک بعد از گذاشتن یک بوسه ی اروم و سریع روی گونه ی مادر بزرگش از اون ها دور شد
مامابزرگ : حواست بهش باشه
تهیونگ : چشم
و پسرک هم اروم دنبال دختر مورد نظرش راه افتاد
مادر بزرگ: جالب نیست که دارم دخترمو با خوده خطر میفرستم بره ؟
پدر بزرگ : چرا خیلی جالبه
مادر بزرگ : بیا میخوام برم اون کشتیه که ۳۶۰ درجه میچرخه ... عه هه یونگهم داره میره همون
پدربزرگ : میریم سکته میکنیما
مادر بزرگ : بهتر ... اینطوری با هم میمیریم و تو نمیری یه زن دیگه نمیری
پدر بزرگ : 👍😐
...
لایک : ۲۰
کامنت : ۱۰
این یکیم خراب کردم
۱.۳k
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.