شبی مه ماه رقصید...
پارت 13
تصمیم گرفتم همینو بپرسم.
+خانواده من چجوری مردن خانوم مدیر؟!
مدیر یه لبخند زد و به اونا نگاه کرد انگار نمیخواست جواب بده و بعد دوباره به من نگاه کرد.
دستشو گذاشت رو شونم.
فشار بدنش رو اون یکی دستی بود که رو میز بود.
در واقع میشد گفت خم شده.
جواب داد: الان وقت این سوال نیست لاوین. بزار پرونده ها و کارارو راست و ریست کنم و تو به خونه جدیدت برو بعدش زنگ میزنم و همه چیزو برات توضیح میدم. قول میدم!
هیچی نگفتم در حالی که کلی حرف داشتم و همچنین کلی استمرار رو این موضوع، اما فقط سکوت کردم.
گوشه دفتر ساکت و مظلوم ایستاده بودم که کارا تموم شد و بعد مدیر اومد و بغلم کرد و آروم، جوری که فقط من بشنوم گفت: فرصت هارو غنیمت بشمار، از دستشون نده، و هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت، نزار احساسات برات تصمیم بگیرن. منطق و عقلتو در الویت قرار بده. این تنها کلید موفق شدن در هر کاریه.
بعد ازم جدا شد و یکم با لبخند بهم نگاه کرد و بعد گفت: برو حاظر شو و اینکه... این لباسی که الان تنت هست رو هم با خودت ببر، به عنوان یادگاری از ما!
شاید انتظار داشت من گریه کنم یا چیز دیگه ای، ولی واکنش خاصی نشون ندادم.
اما حرفاشو سعی کردم با دقت گوش کنم و هیچ وقت فراموشش نکنم.
رفتم سمت اتاقی که بهم داده بودن.
هیچ حرفی نمیزدم حتی تو ذهنم.
رفتم و چندتا وسایلی که داشتمو برداشتم.
یه کلاه، یه بولیز و یه شلوار. ناگهان یچیز از جیب شلوار پرت شد پایین.
یه ساعت هوشمند بود.
ساعتو برداشتم و خواستم روشنش کنم ولی نشد، انگار شارژ نداشت.
گذاشتم تو جیب شلواره ولی دستم به یه چیز دیگه هم خورد.
اونو از جیب برداشتم و دیدم یه گردنبنده که یه قلب روشه و قلبه یه قفل داره.
از اون گردنبند هایی بود که باز میشد و توی میتونستی چیزای کوچیک مثل یدونه انگشتر یا یه عکس کوچولویه تا شده بزاری.
اما کلیدش نبود.
همه جا رو گشتم ولی هیچ کلیدی در کار نبود.
ناگهان صدای ایزول رو از بیرون اتاق شنیدم که صدا میزد: لاوین؟!
گردنبندو محکم تو دستم گرفتم و لباسارو تو بغلم و دوییدم بیرون سمت ایزول.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
تصمیم گرفتم همینو بپرسم.
+خانواده من چجوری مردن خانوم مدیر؟!
مدیر یه لبخند زد و به اونا نگاه کرد انگار نمیخواست جواب بده و بعد دوباره به من نگاه کرد.
دستشو گذاشت رو شونم.
فشار بدنش رو اون یکی دستی بود که رو میز بود.
در واقع میشد گفت خم شده.
جواب داد: الان وقت این سوال نیست لاوین. بزار پرونده ها و کارارو راست و ریست کنم و تو به خونه جدیدت برو بعدش زنگ میزنم و همه چیزو برات توضیح میدم. قول میدم!
هیچی نگفتم در حالی که کلی حرف داشتم و همچنین کلی استمرار رو این موضوع، اما فقط سکوت کردم.
گوشه دفتر ساکت و مظلوم ایستاده بودم که کارا تموم شد و بعد مدیر اومد و بغلم کرد و آروم، جوری که فقط من بشنوم گفت: فرصت هارو غنیمت بشمار، از دستشون نده، و هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت، نزار احساسات برات تصمیم بگیرن. منطق و عقلتو در الویت قرار بده. این تنها کلید موفق شدن در هر کاریه.
بعد ازم جدا شد و یکم با لبخند بهم نگاه کرد و بعد گفت: برو حاظر شو و اینکه... این لباسی که الان تنت هست رو هم با خودت ببر، به عنوان یادگاری از ما!
شاید انتظار داشت من گریه کنم یا چیز دیگه ای، ولی واکنش خاصی نشون ندادم.
اما حرفاشو سعی کردم با دقت گوش کنم و هیچ وقت فراموشش نکنم.
رفتم سمت اتاقی که بهم داده بودن.
هیچ حرفی نمیزدم حتی تو ذهنم.
رفتم و چندتا وسایلی که داشتمو برداشتم.
یه کلاه، یه بولیز و یه شلوار. ناگهان یچیز از جیب شلوار پرت شد پایین.
یه ساعت هوشمند بود.
ساعتو برداشتم و خواستم روشنش کنم ولی نشد، انگار شارژ نداشت.
گذاشتم تو جیب شلواره ولی دستم به یه چیز دیگه هم خورد.
اونو از جیب برداشتم و دیدم یه گردنبنده که یه قلب روشه و قلبه یه قفل داره.
از اون گردنبند هایی بود که باز میشد و توی میتونستی چیزای کوچیک مثل یدونه انگشتر یا یه عکس کوچولویه تا شده بزاری.
اما کلیدش نبود.
همه جا رو گشتم ولی هیچ کلیدی در کار نبود.
ناگهان صدای ایزول رو از بیرون اتاق شنیدم که صدا میزد: لاوین؟!
گردنبندو محکم تو دستم گرفتم و لباسارو تو بغلم و دوییدم بیرون سمت ایزول.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۴۳۰
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.