ادامه پارت ۱۶
نمیتونم بدون تو بمونم ا/ت.
من همینطور گریه میکردم
ا/ت:دیگ تنهات نمیزارم تهیونگم هیچوقت...
همون لحظه بود ک پسرا اومدن و متوجه شدن ک چیشده.
دکتر تهیونگ گفت ک میتونیم امروز ببریمش خونه.
تهیونگ مرخص شده بود و اومده بود خونه
من تو اتاقم نشسته بودم و از پنجره بیرونو نگاه میکردم.متوجه دستی مردونه رو شونم شدم یهو ترسیدم و از جام پریدم.
تهیونگ:نترس منم...ببخشید نمیخواستم بترسونمت.
ا/ت:نه تقصیر تو نبود همش احساس میکنم اون هوآن کثافته.
تهیونگ بقلم کرد و همینطور حرص میخورد با خودش فکر میکرد اگ یکم دیرنتر میومد چ بلایی سرم میومد.
|||•چندروز بعد•|||
تهیونگ:پسرا فردا تولد ا/ت میخوام سوپرایزش کنیم.
پسرا:اره خیلی فکر خوبیه.
پسرا ترتیب سوپرایز تولد ا/ت رو میدادن اما ا/ت فکر میکرد ک اونا یادشون رفته و از این موضوع خیلی ناراحت بود
*روز تولد ا/ت*
ا/ت با جین رفته بود بیرون خرید.
پسرا با جین هماهنگ کردن ک باهاشون در تماس باشه تا یوقت سوپرایزشون خراب نشه.
شب شد و جبن و ا/ت ا خرید میان میبینن ک هیچکس خونه نیست و تمام چراغا خواموشه تا اینکه تا چراغارو روشن مبکنن پسرارو میبینن ک با کلی بادکنک و چیزای دیگ جلوشون وایسادن.ا/ت خیلی خوشحال میشه و ذوق میکنه و ا ذوق جبن رو ک نزدیکش بود بقل میکنه😂.
پسرا:ما اینهمه کار کردیم جبن رو چرا بقل مبکنی؟😂
ا/ت خندش میگیره و میگه:بیاین حسودا بیاین بقلم.من فکر میکردم شما تولدمو یادتون رفته.
بعد یکم کیک خوردن و تولد گرفتن تهیونگ رفت تو اتاق و اومد دست ا/ت رو گرفت و بلندش کرد و جلوی خودش وایسوندش.
ا/ت ک نمیدونست چ اتفاقی میخواد بیوفته فقط نگاه میکرد.تهیونگ جلو ا/ت زانو زد
تهیونگ:ا/ت من خیلی دوست دارم و عاشقت شدم.
ا/ت...بامن...ازدواج میکنی؟😍😭
ا/ت از تعجب دستاشو گزاشته بود رو صورتش و تهیونگ رو نگاه میکرد و نمیدونست باید چی بگه
ا/ت:.....
من همینطور گریه میکردم
ا/ت:دیگ تنهات نمیزارم تهیونگم هیچوقت...
همون لحظه بود ک پسرا اومدن و متوجه شدن ک چیشده.
دکتر تهیونگ گفت ک میتونیم امروز ببریمش خونه.
تهیونگ مرخص شده بود و اومده بود خونه
من تو اتاقم نشسته بودم و از پنجره بیرونو نگاه میکردم.متوجه دستی مردونه رو شونم شدم یهو ترسیدم و از جام پریدم.
تهیونگ:نترس منم...ببخشید نمیخواستم بترسونمت.
ا/ت:نه تقصیر تو نبود همش احساس میکنم اون هوآن کثافته.
تهیونگ بقلم کرد و همینطور حرص میخورد با خودش فکر میکرد اگ یکم دیرنتر میومد چ بلایی سرم میومد.
|||•چندروز بعد•|||
تهیونگ:پسرا فردا تولد ا/ت میخوام سوپرایزش کنیم.
پسرا:اره خیلی فکر خوبیه.
پسرا ترتیب سوپرایز تولد ا/ت رو میدادن اما ا/ت فکر میکرد ک اونا یادشون رفته و از این موضوع خیلی ناراحت بود
*روز تولد ا/ت*
ا/ت با جین رفته بود بیرون خرید.
پسرا با جین هماهنگ کردن ک باهاشون در تماس باشه تا یوقت سوپرایزشون خراب نشه.
شب شد و جبن و ا/ت ا خرید میان میبینن ک هیچکس خونه نیست و تمام چراغا خواموشه تا اینکه تا چراغارو روشن مبکنن پسرارو میبینن ک با کلی بادکنک و چیزای دیگ جلوشون وایسادن.ا/ت خیلی خوشحال میشه و ذوق میکنه و ا ذوق جبن رو ک نزدیکش بود بقل میکنه😂.
پسرا:ما اینهمه کار کردیم جبن رو چرا بقل مبکنی؟😂
ا/ت خندش میگیره و میگه:بیاین حسودا بیاین بقلم.من فکر میکردم شما تولدمو یادتون رفته.
بعد یکم کیک خوردن و تولد گرفتن تهیونگ رفت تو اتاق و اومد دست ا/ت رو گرفت و بلندش کرد و جلوی خودش وایسوندش.
ا/ت ک نمیدونست چ اتفاقی میخواد بیوفته فقط نگاه میکرد.تهیونگ جلو ا/ت زانو زد
تهیونگ:ا/ت من خیلی دوست دارم و عاشقت شدم.
ا/ت...بامن...ازدواج میکنی؟😍😭
ا/ت از تعجب دستاشو گزاشته بود رو صورتش و تهیونگ رو نگاه میکرد و نمیدونست باید چی بگه
ا/ت:.....
۱۸۴.۳k
۲۸ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.