احساس او

#فیک_استری_کیدز
𝐏𝟐𝟒

بعد خوندن نامه نتونستم جلوی گریمو بگیرم
‏من:باباااا*گریه
‏بابا:دخترم آروم باش مگه تو اون نامه چی نوشته بود؟
‏من دلم نمی خواست حال بابا رو هم مثل خدم بد کنم
‏ولی..... مامان گف باید فرار کنیم... ینی چی؟
‏به بابا گفتم: بابایی کاری نداری؟ من برم لباسامو عوض کنم
‏بابا:نه دخترم ولی نگفتی تو اون نامه چی نوشته بود
‏من:الان نمی تونم توضیح بدم
‏رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم رو مبل نشستم و داشتم فکر میکردم
‏نامادری اومد پیشم نشست
‏مامان:یادته بت گفتم میتونی انتخاب کنی با فلیکس باشی یانه؟
‏من:بله
مامان:الان این حق انتخابو ازت میگیرم
من:چی؟ یعنی چی؟
مامان:الان دیگه نمی تونی انتخاب کنی باید بری با فلیکس
من:مجبور نیستم
مامان:هستی
من:یعنی چی؟ مگه خودتون نگفته بودین که میتونم انتخاب کنم؟
مامان:چرا ولی اون واسه قبل فلج شدن بابات بود الان که بابات فلجه کاری از دستش برنمی آد*لبخند شرورانه
بعد ادامه داد:الان باید با فلیکس ازدواج کنی
من بلند شدم:نمی خوام
اونم بلند شد و گفت:الان دیگه من بزرگ این خونم و حرف حرف منه چ بخوای چ نخوای
من:نه نیستی
مامان:به به خانم چ بلبل زبونی ای میکنه. تو با فلیکس ازدواج میکنی و بچه دار میشید تموم، شد و رفت
من سریع چند قدم رفتم عقب خواستم فرار کنم ک نامادری گف:وایسا
من فقط فرار کردم رفتم تو اتاقم...


ادامه دارد...
دیدگاه ها (۹)

احساس او

این عکسا=مرگ من

احساس او

رمان چرا به من نمی پیوندی؟بهش خندیدم بعدم همونجا موندم لباس ...

رمان عشق و نفرت پارت ۱ویو ات: من با خوانوادم بحسم شد بعد به ...

که دستی روی شونم حس کردم برگشتم _زود باش وسایلت رو جمع کن نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط