آقا بیاین اتفاقایی که براتون افتاده راجب اجنه و اینا رو ت
آقا بیاین اتفاقایی که براتون افتاده راجب اجنه و اینا رو تعریف کنین😺💅🏻
من خودم حقیقتا زیاد دید-
ولی دوتاشمث سگ ترسوندتم😺..
آره خلاصه
اهم
رفتیم ویلامون تو مازندران بود
بعد من زود خوابم برد ساعت ۱۰ ۱۱
شب قبلش اصلا نخوابیده بودم
ساعت ۲ بیدار شدم نزدیک سه
خواستم آب بخورم دیدم در بطری باز نمیشه
پسرخالمم باهامون بود
تو سالنو دیدم
دیدم نیستش اول رفتم حیاطو ببینم
از تو پنجره دیدم
دیدم که یکی روی تاب نشسته توی گوشیه
واضح دیدم که یا نفر اونجاست
در رو باز کردم گفتم سمیر(پسرخالم)
نگاکردم دیدم هیچ کی روی تاب نیست اصلا توی حیاط نیست😺.....
همونجا سکته کردم درو بستم قفل کردم
رفتم تو اتاق پایین
دیدم پسرخالم رو تخت دراز کشیده
هنوز یادم میوفته سکته میکنم😺💔...
یکی دیگه هم داشتیم با رفیقم وپسرخالم بازی میکردیم
توی طبقه بالا که یه راهرو تقریبا ۲۰متریه و دوتا اتاقه
همه راهرو تاریک بود با اتاقا
پسرخالمم باید مارو میترسوند
رفیقم رفت عقب وایساد اتاق رو به رویی رو دید
دیدش که یه نفر از سمت کمد دیواری سرشو کج کرده دارهمارو نگاه میکنه
منم رو کولش بودم
گفت اوکیه بیا بریم اون تو اتاقه
یه قدم رفت جلو
دیدیم پسرخالم توی راه پله وایساده
هیچ کسی همجزما بالا نبود
چراغا رو روشنکردیمبریمچک کنیم
دیدیم هیچ کسی نبود
بچه کوچیکا و بزرگا هم تو سالن طبقه پایین بودن..
من خودم حقیقتا زیاد دید-
ولی دوتاشمث سگ ترسوندتم😺..
آره خلاصه
اهم
رفتیم ویلامون تو مازندران بود
بعد من زود خوابم برد ساعت ۱۰ ۱۱
شب قبلش اصلا نخوابیده بودم
ساعت ۲ بیدار شدم نزدیک سه
خواستم آب بخورم دیدم در بطری باز نمیشه
پسرخالمم باهامون بود
تو سالنو دیدم
دیدم نیستش اول رفتم حیاطو ببینم
از تو پنجره دیدم
دیدم که یکی روی تاب نشسته توی گوشیه
واضح دیدم که یا نفر اونجاست
در رو باز کردم گفتم سمیر(پسرخالم)
نگاکردم دیدم هیچ کی روی تاب نیست اصلا توی حیاط نیست😺.....
همونجا سکته کردم درو بستم قفل کردم
رفتم تو اتاق پایین
دیدم پسرخالم رو تخت دراز کشیده
هنوز یادم میوفته سکته میکنم😺💔...
یکی دیگه هم داشتیم با رفیقم وپسرخالم بازی میکردیم
توی طبقه بالا که یه راهرو تقریبا ۲۰متریه و دوتا اتاقه
همه راهرو تاریک بود با اتاقا
پسرخالمم باید مارو میترسوند
رفیقم رفت عقب وایساد اتاق رو به رویی رو دید
دیدش که یه نفر از سمت کمد دیواری سرشو کج کرده دارهمارو نگاه میکنه
منم رو کولش بودم
گفت اوکیه بیا بریم اون تو اتاقه
یه قدم رفت جلو
دیدیم پسرخالم توی راه پله وایساده
هیچ کسی همجزما بالا نبود
چراغا رو روشنکردیمبریمچک کنیم
دیدیم هیچ کسی نبود
بچه کوچیکا و بزرگا هم تو سالن طبقه پایین بودن..
۷۰۲
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.