به وقت عاشقی ♡... P=54
(یک ماه بعد)
ا. ت=(سونگ حاش خوب شده بود و با بقیه صمیمی شده بود...الانم نصف شبه و دورهم نشستیم و صحبت میکنیم... همه خندون...)
جیمین=راستی سونگ... چیشد که اومدی آمریکا؟
ا. ت=(سونگ تغییر چهره داد... انگار میخواست چیز مهمی بگه)
سونگ=راستش مدت زمان زیادیه که دارم درمورد اینکه میتونم باهاتون این موضوع و درمیون بزارم یا نه فکر میکنم...
تهیونگ=اگه نمیخوای بگی...
سونگ=راستش میخوام... این موضوع مربوط میشه به مرگ خواهرم هانا و کوک و پدرش
کوک=من و پدرم؟
سونگ=درسته... راستش نمیدونم همتون میدونین یا نه اما کوک تو خوب من و میشناسی... تا حالا من و ندیدی اما خوب میشناسیم...
کوک=متوجه نمیشم چی میگی!
سونگ=من... من پسر لی هستم... جیهوپ
کوک=چی...
سونگ=لطفا بزار ادامه حرفم و بزنم کوک!... اون شب دقیقا شبی که من از ا. ت جدا شدم پدرت قصد کشتن من و خواهرم هانا رو داشت... حتی اون عوضی اشتباهی به ا. ت هم زده بود
کوک=چ.. چی!... ا. ت راست میگه؟
ا. ت=اوهوم...
جیمین=خوب بعدش...
سونگ=جئون با ماشینش به سرعت به من و هانا زد و فرار کرد... من زنده موندم اما هانا...
تهیونو=خ.. خواهرت مرد؟
سونگ=هوم... راستش من اول فکر میکردم کار توعه کوک... اومدم آمریکا تا... تا بکشمت! اما بعد از اینکه نجاتم دادی و من آوردی به عمارتت خیلی به چیزی که فکر میکردم شک داشتم... و بعد از این مدت بالاخره متوجه شده بودم که کار جئونه!... ببین کوک... میدونم پدرامون دشمنای همن اما من دلم نمیخواد بعد از اینکه این موضوع و فهمیدی دوستی ما خراب شه... نه با تو و نه با هیچکدومتون
جیمین=این چه حرفیه... البته که دوستیمون سر جاشه
تهیونگ=ما خودمونم از او جئون اشغال متنفریم
کوک=باورم نمیشه که...که خواهرت و کشته.. واقعا دیگه مغزم نمیکشه این چه آدمیه! چرا نمیمیره؟ چرا تموم نمیشه!
تهیونگ=آروم باش کوک... اون همینه... از اولم همین بود...
(از این به بعد به جای سونگ مینویسم جیهوپ)
جیهوپ=پس... از این به بعد جیهوپ صدام کنین....
ا. ت=(سونگ حاش خوب شده بود و با بقیه صمیمی شده بود...الانم نصف شبه و دورهم نشستیم و صحبت میکنیم... همه خندون...)
جیمین=راستی سونگ... چیشد که اومدی آمریکا؟
ا. ت=(سونگ تغییر چهره داد... انگار میخواست چیز مهمی بگه)
سونگ=راستش مدت زمان زیادیه که دارم درمورد اینکه میتونم باهاتون این موضوع و درمیون بزارم یا نه فکر میکنم...
تهیونگ=اگه نمیخوای بگی...
سونگ=راستش میخوام... این موضوع مربوط میشه به مرگ خواهرم هانا و کوک و پدرش
کوک=من و پدرم؟
سونگ=درسته... راستش نمیدونم همتون میدونین یا نه اما کوک تو خوب من و میشناسی... تا حالا من و ندیدی اما خوب میشناسیم...
کوک=متوجه نمیشم چی میگی!
سونگ=من... من پسر لی هستم... جیهوپ
کوک=چی...
سونگ=لطفا بزار ادامه حرفم و بزنم کوک!... اون شب دقیقا شبی که من از ا. ت جدا شدم پدرت قصد کشتن من و خواهرم هانا رو داشت... حتی اون عوضی اشتباهی به ا. ت هم زده بود
کوک=چ.. چی!... ا. ت راست میگه؟
ا. ت=اوهوم...
جیمین=خوب بعدش...
سونگ=جئون با ماشینش به سرعت به من و هانا زد و فرار کرد... من زنده موندم اما هانا...
تهیونو=خ.. خواهرت مرد؟
سونگ=هوم... راستش من اول فکر میکردم کار توعه کوک... اومدم آمریکا تا... تا بکشمت! اما بعد از اینکه نجاتم دادی و من آوردی به عمارتت خیلی به چیزی که فکر میکردم شک داشتم... و بعد از این مدت بالاخره متوجه شده بودم که کار جئونه!... ببین کوک... میدونم پدرامون دشمنای همن اما من دلم نمیخواد بعد از اینکه این موضوع و فهمیدی دوستی ما خراب شه... نه با تو و نه با هیچکدومتون
جیمین=این چه حرفیه... البته که دوستیمون سر جاشه
تهیونگ=ما خودمونم از او جئون اشغال متنفریم
کوک=باورم نمیشه که...که خواهرت و کشته.. واقعا دیگه مغزم نمیکشه این چه آدمیه! چرا نمیمیره؟ چرا تموم نمیشه!
تهیونگ=آروم باش کوک... اون همینه... از اولم همین بود...
(از این به بعد به جای سونگ مینویسم جیهوپ)
جیهوپ=پس... از این به بعد جیهوپ صدام کنین....
۷.۲k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.