-ذهــن
-ذهــن
در گوشهی اتاقش، میانِ شیشههای شکسته شده بر زانو نشسته بود. به گوشهای خیره بود و ذهنش از دردهایی که میکشید، نویسنده شده بود. انگار که ذهنش قلم بر دست گرفتهاست و از حالِ او مینویسد و این نوشتنبر حالِ او تاثیر میگذارد.
"اتاق در سکوت غرق شده بود و کسی نمیدانست در این سکوت چه مقدار فریاد خفه شده."
ذهنش به چشمهایش اجازهی گریه نمیداد، حتی اجازه نمیداد عربده بزند. آدمها نمیدانستند در همانِ اتاق پر از سکوت، چه آدمی بر روی زمین مات و مبهوت نشسته است. هرکس در جهتهای مختلف شیشههای شکستهی روی زمینرا برمیداشت و به سمتِ قلب او پرتاب میکرد.به قلب و روحش قول داده بود، قول داده بود که دیگر اعتماد نکند چون خوب میدانست چطور رفتن آنها حالشرا بدتر میکند. اما احمق بود، ذهنش نیازمند بود حرفهایش را برای یکنفر بگوید پس هرکس که سمتش میآمد را، به امیدِ مکانِ امن به او نگاه میکرد.او و ذهنش هربار خستهتر میشدند، بیشتر از قبل گرفتارِ حال بدشان میشدند. میگفت حالم برایم اهمیتی ندارد، اما آرزو می کرد از این درد رها شود. آنقدر درد کشیده بود و ذهنش با حرفهایش سرشرا به درد آورده بود که دیگر نمیدانست چه دردیرا دارد می کشد. و این دردناک میکرد آنآدم خستهرا که نمیدانست؛
قلمرا از ذهنِ دردناکش بگیرد، یا خودشرا از این دنیا و آدمهایش.
در گوشهی اتاقش، میانِ شیشههای شکسته شده بر زانو نشسته بود. به گوشهای خیره بود و ذهنش از دردهایی که میکشید، نویسنده شده بود. انگار که ذهنش قلم بر دست گرفتهاست و از حالِ او مینویسد و این نوشتنبر حالِ او تاثیر میگذارد.
"اتاق در سکوت غرق شده بود و کسی نمیدانست در این سکوت چه مقدار فریاد خفه شده."
ذهنش به چشمهایش اجازهی گریه نمیداد، حتی اجازه نمیداد عربده بزند. آدمها نمیدانستند در همانِ اتاق پر از سکوت، چه آدمی بر روی زمین مات و مبهوت نشسته است. هرکس در جهتهای مختلف شیشههای شکستهی روی زمینرا برمیداشت و به سمتِ قلب او پرتاب میکرد.به قلب و روحش قول داده بود، قول داده بود که دیگر اعتماد نکند چون خوب میدانست چطور رفتن آنها حالشرا بدتر میکند. اما احمق بود، ذهنش نیازمند بود حرفهایش را برای یکنفر بگوید پس هرکس که سمتش میآمد را، به امیدِ مکانِ امن به او نگاه میکرد.او و ذهنش هربار خستهتر میشدند، بیشتر از قبل گرفتارِ حال بدشان میشدند. میگفت حالم برایم اهمیتی ندارد، اما آرزو می کرد از این درد رها شود. آنقدر درد کشیده بود و ذهنش با حرفهایش سرشرا به درد آورده بود که دیگر نمیدانست چه دردیرا دارد می کشد. و این دردناک میکرد آنآدم خستهرا که نمیدانست؛
قلمرا از ذهنِ دردناکش بگیرد، یا خودشرا از این دنیا و آدمهایش.
۸۰۵
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.