پارت ۸ ویو ا/ت
پارت ۸ ویو ا/ت
از اینور دستم رو ارباب گرفته بود از اونور اونیکی،هی اون میکشید هی اون میکشید که دوباره صدای داد و بیداد اومد۰نگاه کردم دیدم پدربزرگ ارباب داره از پله ها میاد بالا،انگار نه انگار دمه مرگه۰اومد جلوی هردوتاشون و یه سیلی خوابوند زیر گوش هر دوتاشون که باعث هینه همه شد،دختر هایی که روی دوتاشون کراش داشتن با نگرانی به ارباب و سوهیوک نگاه میکردن۰پدربزرگ ارباب بلند داد زد:سوهیوک از تو بعید بود،جلوی این همه آوم واقعا؟؟؟
بعد برگشت طرف ارباب و سر اونم داد زد،هر دوتاشون سراشون رو مثل بچه ها انداختن پایین نمیدونم اون وسط چم شده بود که داشت خندم میگرفت۰هی میخواستم جلوی خودم رو بگیرم ولی نمیشد واقعا نمیشد که آروم آروم خندم قط شد که چشمم افتاد روی ویالا که حرکتی در اورد که دیگه نتونستم نخندم بلند بلند زدم زیر خنده که توجه همرو جلب کردم۰نگاه تعجب سوهیوک،پدربزرگ ارباب و خود ارباب رو قشنگ حس میکردم که میگفتن این دیگه کدوم خری؟؟
سعی کردم اوکی بشم که یکم جدی شدم و سرم رو انداختم پایین و صدام رو کلف و بلند گفتم:خیلی معذرت میخوام ارباب۰
پدربزرگش برگشت و رفت سمت پله ها دوتاشون سرشون رو اوردن بالا و با نگاه تعجب نگام میکردن۰لبخندی زدم و سریع رفتم سمت آشپز خونه بلافصله آهنگ رو دوباره پلی کردن و همه شروع کردن به نواختن و رقصیدن۰۰۰۰۰
فردا ویو جانگوک
از خواب با خستگی بلند شدم،دیشب بدجوری حالم بد بود معلوم نبود کی منو از اون وسط جمع کرده بود هیچی یادم نمی اومد۰بالا تنم لخت بودم رفت لباسی تنم کردم و آماده شدم و رفتم پایین۰
بعداز خوردن صبحانه رفتم حیاط امروز تعطیل بودم و هیچکی داخل عمارت نبود،چون امروز روز تعطیلی همه ی ندیمه ها رفتن و من بودم و یه عمارت خالی۰
ویو ا/ت
از خواب با خستگی پاشدم اخخخخ گردنم دیشب اون غول رو بلند کردم بردم گذاشتم رو تخت خوب واضحه که عضله هام گرفته بود(جانگوک رو میگه)آخخخخ بدنم با بی حالی رفتم پایین،یه لیوان برداشتم داخلش آب ریختم که با جیغ زنونه ای مواجح شدم که باعث افتادن لیوان از دستم شد برگشتم که دیدم۰۰۰
از اینور دستم رو ارباب گرفته بود از اونور اونیکی،هی اون میکشید هی اون میکشید که دوباره صدای داد و بیداد اومد۰نگاه کردم دیدم پدربزرگ ارباب داره از پله ها میاد بالا،انگار نه انگار دمه مرگه۰اومد جلوی هردوتاشون و یه سیلی خوابوند زیر گوش هر دوتاشون که باعث هینه همه شد،دختر هایی که روی دوتاشون کراش داشتن با نگرانی به ارباب و سوهیوک نگاه میکردن۰پدربزرگ ارباب بلند داد زد:سوهیوک از تو بعید بود،جلوی این همه آوم واقعا؟؟؟
بعد برگشت طرف ارباب و سر اونم داد زد،هر دوتاشون سراشون رو مثل بچه ها انداختن پایین نمیدونم اون وسط چم شده بود که داشت خندم میگرفت۰هی میخواستم جلوی خودم رو بگیرم ولی نمیشد واقعا نمیشد که آروم آروم خندم قط شد که چشمم افتاد روی ویالا که حرکتی در اورد که دیگه نتونستم نخندم بلند بلند زدم زیر خنده که توجه همرو جلب کردم۰نگاه تعجب سوهیوک،پدربزرگ ارباب و خود ارباب رو قشنگ حس میکردم که میگفتن این دیگه کدوم خری؟؟
سعی کردم اوکی بشم که یکم جدی شدم و سرم رو انداختم پایین و صدام رو کلف و بلند گفتم:خیلی معذرت میخوام ارباب۰
پدربزرگش برگشت و رفت سمت پله ها دوتاشون سرشون رو اوردن بالا و با نگاه تعجب نگام میکردن۰لبخندی زدم و سریع رفتم سمت آشپز خونه بلافصله آهنگ رو دوباره پلی کردن و همه شروع کردن به نواختن و رقصیدن۰۰۰۰۰
فردا ویو جانگوک
از خواب با خستگی بلند شدم،دیشب بدجوری حالم بد بود معلوم نبود کی منو از اون وسط جمع کرده بود هیچی یادم نمی اومد۰بالا تنم لخت بودم رفت لباسی تنم کردم و آماده شدم و رفتم پایین۰
بعداز خوردن صبحانه رفتم حیاط امروز تعطیل بودم و هیچکی داخل عمارت نبود،چون امروز روز تعطیلی همه ی ندیمه ها رفتن و من بودم و یه عمارت خالی۰
ویو ا/ت
از خواب با خستگی پاشدم اخخخخ گردنم دیشب اون غول رو بلند کردم بردم گذاشتم رو تخت خوب واضحه که عضله هام گرفته بود(جانگوک رو میگه)آخخخخ بدنم با بی حالی رفتم پایین،یه لیوان برداشتم داخلش آب ریختم که با جیغ زنونه ای مواجح شدم که باعث افتادن لیوان از دستم شد برگشتم که دیدم۰۰۰
۱.۶k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.