اشک های خاکستری
#پارت۴۱
وارد اتاقی که حتی دری هم برای محافظت نداشت شدم... چهارتا دیوار بسته با جای یه در کوچولو که الان از توش رد شده بودم..
خنده هاش اوج گرفت... کم کم تو چهارچوب در ظاهر شد..
_ خودت خودتو انداختی تو تله دختر !
جیغ کشیدم
+ برو گمشووو
آروم و خونسرد گفت..
_ هرچقد میخوای جیغ بکش هیچکی تو این جای متروکه نمیاد نجاتت بده.. درواقع هیچکی صداتو نمیشنوه!
اومد جلو تر... یه قدم رفتم عقب
_ اتفاقا... جیغ کشیدن و دادو بیداد کردن فقط باعث میشه بیشتر درد بکشی
دوباره خواستم فرار کنم که اینبار منو محکم کوبوند دیوار
یه طرف صورتم با برخوردی که با دیوار داشت کاملا بی حس شد.. اینقد محکم خوردم ک فکر کردم احتمالا استخوان صورتم شکسته!
دستامو با یه دستش از بالا قفل کرد...
_ باهام درنیفت کوچولو
نا امید هق هقمو دادم هوا... این دیوار سیاه قرار بود سیاه کنه زندگیمو که تا دیروز فقط خاکستری بود...
جعون جونگکوک.. دقیق بگو من کجای این داستانم؟؟!
مچ دستم انگار خیال شکستن داشت.. بدجور قفل دستای خشنش کرده بود...
همونطور که پشتم بهش بود سعی کرد تیشرتمو دربیاره... منم فقط میخواستم یکم دست و پا بزنم به امید اینکه نجات بدم خودمو... ولی چه امیدی؟؟
من فقط یه دختر ضعیف بودم که تو یه جای دور از شلوغی و مردم دست یه مرد بزرگ که من نصف قد و هیکلش بود گیر افتاده بودم
به قصد شکستن استخوانای بدنم تیشرتمو از تنم کند و حالا من بودم با دیوار سردی که باعث میشد بدنم تیر بکشه
گریه هام گوشای خودمم آزار میدادن...
بدنمو بیشتر چسبوند به دیوار و....
وارد اتاقی که حتی دری هم برای محافظت نداشت شدم... چهارتا دیوار بسته با جای یه در کوچولو که الان از توش رد شده بودم..
خنده هاش اوج گرفت... کم کم تو چهارچوب در ظاهر شد..
_ خودت خودتو انداختی تو تله دختر !
جیغ کشیدم
+ برو گمشووو
آروم و خونسرد گفت..
_ هرچقد میخوای جیغ بکش هیچکی تو این جای متروکه نمیاد نجاتت بده.. درواقع هیچکی صداتو نمیشنوه!
اومد جلو تر... یه قدم رفتم عقب
_ اتفاقا... جیغ کشیدن و دادو بیداد کردن فقط باعث میشه بیشتر درد بکشی
دوباره خواستم فرار کنم که اینبار منو محکم کوبوند دیوار
یه طرف صورتم با برخوردی که با دیوار داشت کاملا بی حس شد.. اینقد محکم خوردم ک فکر کردم احتمالا استخوان صورتم شکسته!
دستامو با یه دستش از بالا قفل کرد...
_ باهام درنیفت کوچولو
نا امید هق هقمو دادم هوا... این دیوار سیاه قرار بود سیاه کنه زندگیمو که تا دیروز فقط خاکستری بود...
جعون جونگکوک.. دقیق بگو من کجای این داستانم؟؟!
مچ دستم انگار خیال شکستن داشت.. بدجور قفل دستای خشنش کرده بود...
همونطور که پشتم بهش بود سعی کرد تیشرتمو دربیاره... منم فقط میخواستم یکم دست و پا بزنم به امید اینکه نجات بدم خودمو... ولی چه امیدی؟؟
من فقط یه دختر ضعیف بودم که تو یه جای دور از شلوغی و مردم دست یه مرد بزرگ که من نصف قد و هیکلش بود گیر افتاده بودم
به قصد شکستن استخوانای بدنم تیشرتمو از تنم کند و حالا من بودم با دیوار سردی که باعث میشد بدنم تیر بکشه
گریه هام گوشای خودمم آزار میدادن...
بدنمو بیشتر چسبوند به دیوار و....
۴۰۱
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.