شبی که ماه رقصید...
پارت 14
گردنبندو محکم تو دستم گرفتم و لباسارو تو بغلم و دوییدم بیرون سمت ایزول.
+ هی ایزولل...
ایزول بی معطلی بغلم کرد و گفت: لاوین خیلی برات خوشحالم. این فرصت کمی که داشتم و باهات آشنا شدم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. خوشحالم که از اینجا نجات پیدا کردی و داری میری تا آزادانه زندگی کنی. واقعا خوشحالم برات.
+ایزول...
ایزول: هیچ وقت فراموشت نمیکنم لاوین. از تو هم همینو میخوام. هیچ وقت فراموشم نکن. لاوین معمولا بچها وقتی به سرپرستی گرفته میشن دیگه نمیان پرورشگاه تا سر بزنن، اگرم بیان خیلی کم میان. میدونم در آینده این اتفاق برای تو هم خواهد افتاد و شاید دیگه نتونیم همو ببینیم. ولی اینو بدون، و ایمان داسته باش که اگه به یادم باشی سرونشت یجایی دوباره دست مارو میزاره تو دست هم و من دوباره تورو میبینم.
+ ایزول منظورت از این حرفا چیه؟
ایزول: قول بده هیچ وقت به هیچ چیز نبازی. یادت باشه لاوین، تو توانایی رد شدن از هر چالشی رو داری.
محکم تر بغلم کرد و منم متقابلا همین کارو کردم و بعد از چند دقیقه ازم جدا شد.
ایزول: این کیفو برا تو آوردم.
بدون گفتن هیچ حرفی وسایلمو گذاشتم تو کیف.
پاک گردنبندو فراموش کرده بودم.
بغض داشت گلومو پاره میکرد.
برای آخرین بار ایزول رو بغل کردم.
دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و من خیلی سریع از اونجا رفتم چون هر لحظه امکان داشت گریه کنم.
ایزولم دنبالم نیومد، انگار اونم همین حالو داشت.
وقتی به طبقه دوم رسیدم نشستمو گریه کردم.
خیلی بیصدا، یعنی تمام سعیم این بود که بیصدا باشه.
ایزول با مهربونیش خیلی سریع منو وابسته کرده بود.
اون منو مثل یه فرشته نجات از بین تنهایی عام نجات داد ولی الان من دوباره داشتم تنها میشدم اما اینبار ایزول هم نمیتونست کاری بکنه...
فئودور شاهد اون صحنه بود.
فئودور همون پسری بود که تو آشپزخونه باهاش بحثم شد.
شاید بخاطر خواهرش اومده بود سمت ساختمون دخترا.
اومد سمتم و دستمو از رو صورتم کشید و با آستینش اشکامو پاک کرد.
نه اون چیزی میگفت نه من.
بعد یه تیکه کیک گذاشت کف دستم.
همون کیکی بود که تو آشپزخونه سرش بحث کردیم.
نمیدونم از کجاش درآورد شایدم من چند دقیقه پیش به دستاش دقت نکردم و کیک دستش بود.
چند بار هم آروم زد به کمرم.
سعی کردم گریه هامو خفه کنم.
فئودور چند ثانیه اونجا موند و بعد رفت.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
گردنبندو محکم تو دستم گرفتم و لباسارو تو بغلم و دوییدم بیرون سمت ایزول.
+ هی ایزولل...
ایزول بی معطلی بغلم کرد و گفت: لاوین خیلی برات خوشحالم. این فرصت کمی که داشتم و باهات آشنا شدم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. خوشحالم که از اینجا نجات پیدا کردی و داری میری تا آزادانه زندگی کنی. واقعا خوشحالم برات.
+ایزول...
ایزول: هیچ وقت فراموشت نمیکنم لاوین. از تو هم همینو میخوام. هیچ وقت فراموشم نکن. لاوین معمولا بچها وقتی به سرپرستی گرفته میشن دیگه نمیان پرورشگاه تا سر بزنن، اگرم بیان خیلی کم میان. میدونم در آینده این اتفاق برای تو هم خواهد افتاد و شاید دیگه نتونیم همو ببینیم. ولی اینو بدون، و ایمان داسته باش که اگه به یادم باشی سرونشت یجایی دوباره دست مارو میزاره تو دست هم و من دوباره تورو میبینم.
+ ایزول منظورت از این حرفا چیه؟
ایزول: قول بده هیچ وقت به هیچ چیز نبازی. یادت باشه لاوین، تو توانایی رد شدن از هر چالشی رو داری.
محکم تر بغلم کرد و منم متقابلا همین کارو کردم و بعد از چند دقیقه ازم جدا شد.
ایزول: این کیفو برا تو آوردم.
بدون گفتن هیچ حرفی وسایلمو گذاشتم تو کیف.
پاک گردنبندو فراموش کرده بودم.
بغض داشت گلومو پاره میکرد.
برای آخرین بار ایزول رو بغل کردم.
دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و من خیلی سریع از اونجا رفتم چون هر لحظه امکان داشت گریه کنم.
ایزولم دنبالم نیومد، انگار اونم همین حالو داشت.
وقتی به طبقه دوم رسیدم نشستمو گریه کردم.
خیلی بیصدا، یعنی تمام سعیم این بود که بیصدا باشه.
ایزول با مهربونیش خیلی سریع منو وابسته کرده بود.
اون منو مثل یه فرشته نجات از بین تنهایی عام نجات داد ولی الان من دوباره داشتم تنها میشدم اما اینبار ایزول هم نمیتونست کاری بکنه...
فئودور شاهد اون صحنه بود.
فئودور همون پسری بود که تو آشپزخونه باهاش بحثم شد.
شاید بخاطر خواهرش اومده بود سمت ساختمون دخترا.
اومد سمتم و دستمو از رو صورتم کشید و با آستینش اشکامو پاک کرد.
نه اون چیزی میگفت نه من.
بعد یه تیکه کیک گذاشت کف دستم.
همون کیکی بود که تو آشپزخونه سرش بحث کردیم.
نمیدونم از کجاش درآورد شایدم من چند دقیقه پیش به دستاش دقت نکردم و کیک دستش بود.
چند بار هم آروم زد به کمرم.
سعی کردم گریه هامو خفه کنم.
فئودور چند ثانیه اونجا موند و بعد رفت.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۳۴۵
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.