رمان دریای چشمات
پارت ۱۸۱
سعی کردم تا انتهای مسیر نگاهمو کنترل کنم و سعی کنم نگاش نکنم و تا حدودی هم موفق شدم.
وقتی رسیدیم یکم منتظر آرش و آیدا موندیم و اونا هم رسیدن بعدش رفتیم و پسرا کارای مربوط به پذیرش رو انجام دادن و ما هم منتظر موندیم نوبتمون بشه.
بلاخره نوبتمون رسید و اول من بعدش آیدا رفتیم تو.
پرستار که یه پسر حدودا ۲۵ ساله بود ازم خواست آستینم رو بزنم بالا که یهو رگ غیرت سورن زد بالا و روبه پسره گفت: اینجا پرستار خانم ندارین؟
پسره با تعجب نگاهی بهش انداخت و گفت: چرا داریم.
سورن با لبخند رو بهش گفت: خانمم راحت نیست اگه میشه به یکی از پرستارای خانمتون بگین بیان.
یه چشم غزه بهش رفتم که شونه ای بالا انداخت.
پسره هم یه نگاه به من و سورن انداخت و من یه لبخند مسخره تحویلش دادم و بعدش از اتاق رفت بیرون.
همین که رفت بیرون رو به سورن گفتم: چرا گفتی به جاش به خانم بیاد؟
سورن: نمیدونم از حالت نگاهش خوشم نیومد.
من: اون کارش اینه ینی چی که خودش نیومد اون فقط یه دکتره.
سورن پوفی کشید و گفت: باشه بابا یکم زیادی حساس شدم بیخیال.
چند دقیقه بعد پرستار خانم اومد تو و با یه لبخند کارمون ازم خواست آستینم رو بزنم بالا.
آستینم رو زدم بالا که کارشو شروع کرد و سرنگ رو فرو کرد تو بازوم.
از درد کوچیکی که تو دستم ایجاد شد چشمام رو بستم و بعد که کارش تموم شد پنبه الکلی رو داد دستم و ازم خواست چند دقیقه بشینم چون ممکنه سرم گیج بره.
به توصیش گوش دادم و کاری که گفت رو انجام دادم.
من و آیدا که کارمون تموم شد نوبت پسرا رسید و اونا هم رو صندلی نشستن تا ازشون خون بگیرن.
اول نوبت آرش شد و آرش خیلی ریلکس کارش رو انجام داد و اومد اینور.
سورنم رو صندلی نشست و آستینش رو بالا زد.
دستاش می لرزیدن و من با تعجب بهش خیره شده بودم.
از واکشش اینجور به نظر میومد که استرس داره و یا ترسیده.
به زور خودمو کنترل کردم که جیغ نزنم.
قبل از اینکه پرستاره کارش رو شروع کنه صدام زد و با مظلومیتی که تو چشماش بود گفت: میشه دستام رو بگیری؟
لبامو گاز گرفتم و به چشمای مظلومش نگاه کردم و سرم رو تکون دادم.
دستم رو محکم گرفت.
پرستارم مثل من سعی کرده بود جلوی خندش رو بگیره و از اونور آرش و آیدا ریز ریز می خندیدن.
نگاهی بهشون انداختم و وقتی منو دیدن یکم از شدت خندشون رو کم کردن و من با یه چشم غزه ازشون خواستم خفه شن.
پرستاره سرنگ رو آروم وارد دستش کرد و سورن محکم دستم رو فشار داد.
آروم بهش گفتم: اونقدرا هم درد نداره چرا میترسی؟
سورنم آروم مثل خودم گفت: از بچگی ازش می ترسیدم نمیدونم چرا.
سعی کردم تا انتهای مسیر نگاهمو کنترل کنم و سعی کنم نگاش نکنم و تا حدودی هم موفق شدم.
وقتی رسیدیم یکم منتظر آرش و آیدا موندیم و اونا هم رسیدن بعدش رفتیم و پسرا کارای مربوط به پذیرش رو انجام دادن و ما هم منتظر موندیم نوبتمون بشه.
بلاخره نوبتمون رسید و اول من بعدش آیدا رفتیم تو.
پرستار که یه پسر حدودا ۲۵ ساله بود ازم خواست آستینم رو بزنم بالا که یهو رگ غیرت سورن زد بالا و روبه پسره گفت: اینجا پرستار خانم ندارین؟
پسره با تعجب نگاهی بهش انداخت و گفت: چرا داریم.
سورن با لبخند رو بهش گفت: خانمم راحت نیست اگه میشه به یکی از پرستارای خانمتون بگین بیان.
یه چشم غزه بهش رفتم که شونه ای بالا انداخت.
پسره هم یه نگاه به من و سورن انداخت و من یه لبخند مسخره تحویلش دادم و بعدش از اتاق رفت بیرون.
همین که رفت بیرون رو به سورن گفتم: چرا گفتی به جاش به خانم بیاد؟
سورن: نمیدونم از حالت نگاهش خوشم نیومد.
من: اون کارش اینه ینی چی که خودش نیومد اون فقط یه دکتره.
سورن پوفی کشید و گفت: باشه بابا یکم زیادی حساس شدم بیخیال.
چند دقیقه بعد پرستار خانم اومد تو و با یه لبخند کارمون ازم خواست آستینم رو بزنم بالا.
آستینم رو زدم بالا که کارشو شروع کرد و سرنگ رو فرو کرد تو بازوم.
از درد کوچیکی که تو دستم ایجاد شد چشمام رو بستم و بعد که کارش تموم شد پنبه الکلی رو داد دستم و ازم خواست چند دقیقه بشینم چون ممکنه سرم گیج بره.
به توصیش گوش دادم و کاری که گفت رو انجام دادم.
من و آیدا که کارمون تموم شد نوبت پسرا رسید و اونا هم رو صندلی نشستن تا ازشون خون بگیرن.
اول نوبت آرش شد و آرش خیلی ریلکس کارش رو انجام داد و اومد اینور.
سورنم رو صندلی نشست و آستینش رو بالا زد.
دستاش می لرزیدن و من با تعجب بهش خیره شده بودم.
از واکشش اینجور به نظر میومد که استرس داره و یا ترسیده.
به زور خودمو کنترل کردم که جیغ نزنم.
قبل از اینکه پرستاره کارش رو شروع کنه صدام زد و با مظلومیتی که تو چشماش بود گفت: میشه دستام رو بگیری؟
لبامو گاز گرفتم و به چشمای مظلومش نگاه کردم و سرم رو تکون دادم.
دستم رو محکم گرفت.
پرستارم مثل من سعی کرده بود جلوی خندش رو بگیره و از اونور آرش و آیدا ریز ریز می خندیدن.
نگاهی بهشون انداختم و وقتی منو دیدن یکم از شدت خندشون رو کم کردن و من با یه چشم غزه ازشون خواستم خفه شن.
پرستاره سرنگ رو آروم وارد دستش کرد و سورن محکم دستم رو فشار داد.
آروم بهش گفتم: اونقدرا هم درد نداره چرا میترسی؟
سورنم آروم مثل خودم گفت: از بچگی ازش می ترسیدم نمیدونم چرا.
۴۰.۱k
۲۷ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.