"مافیای جذاب من"
"مافیای جذاب من"
پارت 4
اسلاید ها: لباس و کفش ات برای عروسی
ویو ا/ت
دیگه تا برسیم اونجا هیچی نگفتیم تا اینکه از ماشین پیاده شدم ی مرد با تمام سرعت میدوید که خورد به من توی دستش جعبه کیک بود که کلا لباسم کثیف شد..یهو یونگی اومده چنان کشیدش اونور که بدبخت خورد زمین..
مرد: ب..بخشید..
شوگا: ببخشید..زدی لباس همسرمو کثیف کردی*عصبانی*
وایستا ببینم الان یونگی به من گفت همسرش واقعا..
همه داشتن نگامون میکردن
ات: یونگی ولش کن همه دارن نگاه میکنن
شوگا:ـــــــــ
یونگی پاشد(گایز ات نمیدونه که اسم دیگه یونگی شوگاست).
اول میخواستیم بریم لباس عروس بگیریم ولی نمیشد لباسم کثیف بود رفتیم توی ی مغازه دیگه ی لباسو انتخاب کردم...
لباسامو عوض کردم اون لباسم که کثیف شده یونگی انداخت اشغالی رفتیم براژ انتخاب لباس عروس..
حدود 10 تاشو انتخاب کرده بودن..که من یکیشو بردارم همشونم پوشیده بودن...از یکیشون خیلی خوشم اومدو گفتم:
ات: من از این خوشم اومده
شوگا: ولی این..
مادرش وسطه حرفش پرید و گفت:
: خوبه پس همینو برمیداریم
شوگا: ولی مامان این لباس باز من دوست ندارم
: ات میتونی ی لباس دیگه رو انتخاب کنی چون شوهرت دوست نداره این لباسو بپوشی
ات: بله مادر*ناراحتی*
یکی دیگه رو انتخاب کردم خوب بود از اینم خوشم اومده بود ولی بیشتر اون یکی رو دوستت داشتم...چیزی نمیتونستم بگم..
لباسو انتخاب کردیم رفتیم برای انتخاب کفش..کفش روهم انتخاب کردیم...
بعدشم مادر یونگی گفت:
: بچها من دارم میرم کار دارم شماها هم برید ناهار بخورید
شوگا: باشه
بعد سوار ماشین شدیمو راه افتادیم....حدود یکساعت تو راه بودیم وقتی رسیدیم من خواب بودم و با صدای شوهر عزیزم😂 از خواب بیدار شدم
ویو شوگا
رفتیم ی رستورانی که یکساعت تو راه بودیم وقتی رسیدیم هرچقد صداش کردم دیدم جواب نمیده نگاش کردم دیدم گرفته خوابیده عین بچها خوابیده بود..یکم نوازشش کردم..بعد به خپدم اومدم داشتم چیکار میکردم..بعد صداش زدم
شوکا: ات..ات..ات
ات: بله*خوابالو*
شوگا: رسیدیم*سرد*
از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل رستوران..بعد گارسون اومدو غذا رو سفارش دادیم
ات: یونگی من برم دستو صورتمو بشورم بیام
شوگا: باشه*سرد*
بعد از 10 مین بالاخره اومد
یهو گوشیش زنگ خورد و وقتی به گوشیش نگاه کرد خیلی خوشحال شده و جوابشو داد..
<مکالمه بین ات و جونگ هو>
ات: سلام اوپا خوبی؟*با خوشحالی*
(علامت جونگ هو رو با این&نشون میدم)
&: سلام ات ممنون...شنیدم داری عروسی میکنی.
ات: اره اوپا تو هم باید بیای باشه
&: صدرصد میام..
&: راستی ی خبر
ات: چی؟
&: فردا شب میرسم..راستی کی عروسی دارین
ات: واقعا..اخجون
ات: سه روز دیگه
&: پس من پس فردا میام باهم خوش بگذرونیم
ات: واقعا مرسی*با ذوق*
پارت 4
اسلاید ها: لباس و کفش ات برای عروسی
ویو ا/ت
دیگه تا برسیم اونجا هیچی نگفتیم تا اینکه از ماشین پیاده شدم ی مرد با تمام سرعت میدوید که خورد به من توی دستش جعبه کیک بود که کلا لباسم کثیف شد..یهو یونگی اومده چنان کشیدش اونور که بدبخت خورد زمین..
مرد: ب..بخشید..
شوگا: ببخشید..زدی لباس همسرمو کثیف کردی*عصبانی*
وایستا ببینم الان یونگی به من گفت همسرش واقعا..
همه داشتن نگامون میکردن
ات: یونگی ولش کن همه دارن نگاه میکنن
شوگا:ـــــــــ
یونگی پاشد(گایز ات نمیدونه که اسم دیگه یونگی شوگاست).
اول میخواستیم بریم لباس عروس بگیریم ولی نمیشد لباسم کثیف بود رفتیم توی ی مغازه دیگه ی لباسو انتخاب کردم...
لباسامو عوض کردم اون لباسم که کثیف شده یونگی انداخت اشغالی رفتیم براژ انتخاب لباس عروس..
حدود 10 تاشو انتخاب کرده بودن..که من یکیشو بردارم همشونم پوشیده بودن...از یکیشون خیلی خوشم اومدو گفتم:
ات: من از این خوشم اومده
شوگا: ولی این..
مادرش وسطه حرفش پرید و گفت:
: خوبه پس همینو برمیداریم
شوگا: ولی مامان این لباس باز من دوست ندارم
: ات میتونی ی لباس دیگه رو انتخاب کنی چون شوهرت دوست نداره این لباسو بپوشی
ات: بله مادر*ناراحتی*
یکی دیگه رو انتخاب کردم خوب بود از اینم خوشم اومده بود ولی بیشتر اون یکی رو دوستت داشتم...چیزی نمیتونستم بگم..
لباسو انتخاب کردیم رفتیم برای انتخاب کفش..کفش روهم انتخاب کردیم...
بعدشم مادر یونگی گفت:
: بچها من دارم میرم کار دارم شماها هم برید ناهار بخورید
شوگا: باشه
بعد سوار ماشین شدیمو راه افتادیم....حدود یکساعت تو راه بودیم وقتی رسیدیم من خواب بودم و با صدای شوهر عزیزم😂 از خواب بیدار شدم
ویو شوگا
رفتیم ی رستورانی که یکساعت تو راه بودیم وقتی رسیدیم هرچقد صداش کردم دیدم جواب نمیده نگاش کردم دیدم گرفته خوابیده عین بچها خوابیده بود..یکم نوازشش کردم..بعد به خپدم اومدم داشتم چیکار میکردم..بعد صداش زدم
شوکا: ات..ات..ات
ات: بله*خوابالو*
شوگا: رسیدیم*سرد*
از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل رستوران..بعد گارسون اومدو غذا رو سفارش دادیم
ات: یونگی من برم دستو صورتمو بشورم بیام
شوگا: باشه*سرد*
بعد از 10 مین بالاخره اومد
یهو گوشیش زنگ خورد و وقتی به گوشیش نگاه کرد خیلی خوشحال شده و جوابشو داد..
<مکالمه بین ات و جونگ هو>
ات: سلام اوپا خوبی؟*با خوشحالی*
(علامت جونگ هو رو با این&نشون میدم)
&: سلام ات ممنون...شنیدم داری عروسی میکنی.
ات: اره اوپا تو هم باید بیای باشه
&: صدرصد میام..
&: راستی ی خبر
ات: چی؟
&: فردا شب میرسم..راستی کی عروسی دارین
ات: واقعا..اخجون
ات: سه روز دیگه
&: پس من پس فردا میام باهم خوش بگذرونیم
ات: واقعا مرسی*با ذوق*
۱۱.۹k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.