💦رمان زمستان💦 پارت 33
🖤پارت سی و سوم🖤
《رمان زمستون❄》
ارسلان: من دیگه نمیخوام از هم دیگه جدا شیم
دیانا: یعنی چی ارسلان؟
ارسلان: همین ک شنیدی
دیانا: ارسلان من به تو اعتماد کردم...
ارسلان: چرا نمیخوای ی زندگی جدید بسازیم؟
دیانا: بغضم ترکید...چون تو یکی دیگرو دوست داری چون تو مطلعق به من نیستی چرا نمیخوای اینو بفهمی تو ی ادمی ک هر شب میخوای ی دختر بیاری خونه...اونوقت با هم زندگی جدید بسازیم ؟
ارسلان: دیانا گریه نکن...باش باش اصن من غلط کردم خوبه؟...فقط ی چیزی:)
دیانا: بله؟
ارسلان: من کسی تو زندگیم نبود...مهدیه کسی بود ک ۲ بار به من خیانت کرد منم میخواستم تلافی کنم تو رو اوردم توی بازی و موفق شدم مهدیه کارما پس داد(قضیه خودمو بهش گفتم ولی مهراب نه چون به من ربطی نداشت و دنبال دردسر نبودم)
دیانا: منم این وسط عروسک خیمه شب بازیتون شدم نه؟
ارسلان: دیانا ببخشید
دیانا: چرا حقیقتو نگفتی؟
ارسلان: چون میدونستم قبول نمیکنی
دیانا: نیکای نامرد منو معرفی کرد؟
ارسلان: دیانا ولش کن این بحثارو
دیانا: از روی تخت بلند شدم و رفتم طرف آینه...از کی تا حالا انقد داغون شدم؟
ارسلان: دیانا بیا باهم همچیو درست کنیم...
دیانا: ارسلان تو هم میوفتی تو همون سیاهی ک من توشم باید از من دور باشی...به مدت شیش ماه فک نکنم دیگ لازم باشه پیشت باشم تو انتقامتو گرفتی از عشق سابقت،منم با ممدرضا صحبت میکنم شاید اون تونست کمکم کنه...
ارسلان: چطور اون نمیوفته تو سیاهی زندگیت؟ولی من میوفتم:)
دیانا: ارسلان من دوست ندارم تو ناراحت باشی...ممدرضا گفته میخواد از ایران بره گفته منم برم
دارم به پیشنهادش فکر میکنم..
《رمان زمستون❄》
ارسلان: من دیگه نمیخوام از هم دیگه جدا شیم
دیانا: یعنی چی ارسلان؟
ارسلان: همین ک شنیدی
دیانا: ارسلان من به تو اعتماد کردم...
ارسلان: چرا نمیخوای ی زندگی جدید بسازیم؟
دیانا: بغضم ترکید...چون تو یکی دیگرو دوست داری چون تو مطلعق به من نیستی چرا نمیخوای اینو بفهمی تو ی ادمی ک هر شب میخوای ی دختر بیاری خونه...اونوقت با هم زندگی جدید بسازیم ؟
ارسلان: دیانا گریه نکن...باش باش اصن من غلط کردم خوبه؟...فقط ی چیزی:)
دیانا: بله؟
ارسلان: من کسی تو زندگیم نبود...مهدیه کسی بود ک ۲ بار به من خیانت کرد منم میخواستم تلافی کنم تو رو اوردم توی بازی و موفق شدم مهدیه کارما پس داد(قضیه خودمو بهش گفتم ولی مهراب نه چون به من ربطی نداشت و دنبال دردسر نبودم)
دیانا: منم این وسط عروسک خیمه شب بازیتون شدم نه؟
ارسلان: دیانا ببخشید
دیانا: چرا حقیقتو نگفتی؟
ارسلان: چون میدونستم قبول نمیکنی
دیانا: نیکای نامرد منو معرفی کرد؟
ارسلان: دیانا ولش کن این بحثارو
دیانا: از روی تخت بلند شدم و رفتم طرف آینه...از کی تا حالا انقد داغون شدم؟
ارسلان: دیانا بیا باهم همچیو درست کنیم...
دیانا: ارسلان تو هم میوفتی تو همون سیاهی ک من توشم باید از من دور باشی...به مدت شیش ماه فک نکنم دیگ لازم باشه پیشت باشم تو انتقامتو گرفتی از عشق سابقت،منم با ممدرضا صحبت میکنم شاید اون تونست کمکم کنه...
ارسلان: چطور اون نمیوفته تو سیاهی زندگیت؟ولی من میوفتم:)
دیانا: ارسلان من دوست ندارم تو ناراحت باشی...ممدرضا گفته میخواد از ایران بره گفته منم برم
دارم به پیشنهادش فکر میکنم..
۴۶.۰k
۱۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.