پارت۴۰(دردعشق)
((وای خدا چه سریع تا چهل پیش رفتیم😶))
از زبان ا/ت
گفت: تبریک میگم خانم پارک
میسون با اخم گفت: چی شده؟
دکتر خندید و گفت: شما همسرشی؟ خانمتون حاملس
گفتم: همسرم نیست
دکتر گفت: اوو...خب به همسرتون بگید تا خوشحال بشن
تو دلم یه لحظه خوشحال شدم این بچه ی من و تهیونگ بود اما مگه میسون میزاره؟
میسون با اخم گفت: میشه سقط جنین کنیم
دکتر با ترس گفت: نهههه مشکلتون چیه بزارید به دنیا بیاد در ضمن پدرش هم باید رضایت بده که
میسون با بد اخلاقی تمام دستمو گرفت و گفت: بیا بریم این دکتر حرف حالیش نمیشه
از دکتر عذرخواهی کردم بابت حرفش و بزور منو کشوند بیرون
بلافاصله تهدید وار انگشت اشارشو رو به من گرفت و گفت: دوتا انتخاب بیشتر نداری ا/ت
یا بچه رو سقط می کنی منم قول میدم تا آخر عمرم مراقبت باشم یا دیگه عضوی از خانواده ما نیستی و هیچ کس حتی مادربزرگ هم نداری
به زوره مگه؟
میسون مرد بد اخلاقی بود ولی برادرم بود اما منم میتونم یه بچه با ادب و مهربون تربیت کنم که حداقل منو سرگرم کنه
گفتم: مادربزرگ که توی کماس از کجا معلوم زنده بمونه
گفت: دیگه نمیدونم انتخاب کن
سختم بود ولی من تهیونگ رو با اون همه دردسرش به میسون بدون دردسر هم مقایسه نمی کنم
تهیونگ مثل یه الماس بود میون یه عالمه سنگ سفت و سیاه
اما میسون چی؟ اون چی بود؟
با جرعت گفتم: پشیمون نیستم که به تهیونگ کمک کردم چون خیلی از تو با فرهنگ تره
عصبی شد و گفت: بحث جدید باز نکن
گفتم: بحث؟ باشه پس بزار انتخابمو بگم
ادامه دادم : میسون همه چیزمو هم ازم بگیری من این بچه رو به دنیا میارم
پوزخندی زد و گفت: پس خانواده رو نمیخوای؟
پوزخندی زدم و گفتم: خانواده؟
ادامه دادم: هی رین مرد...تو هم میمیری ...مامان و بابایی هم نداشتم مادربزرگ هم توی کماس ....به این میگی خانواده؟
گفت: پس اینو میخوای؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم که گفت: پس از همین الان همین جا دیگه نسبتی باهم نداریم تمام شد ا/ت برو بچت رو تنهایی بزرگ کن
خیلی راحت برگشت و من رو توی بیمارستان تنها گذاشت
من موندم یه بچه کوچیک توی وجودم...
((خبببب
دو پارت گذاشتم قدرمو بدونید قشنگام😐😂
پارت های بعد قراره خیلی خفن بشن چون گفتید بلند باشه سعی می کنم تا پارت ۶۰ هم ادامه بدم ))
از زبان ا/ت
گفت: تبریک میگم خانم پارک
میسون با اخم گفت: چی شده؟
دکتر خندید و گفت: شما همسرشی؟ خانمتون حاملس
گفتم: همسرم نیست
دکتر گفت: اوو...خب به همسرتون بگید تا خوشحال بشن
تو دلم یه لحظه خوشحال شدم این بچه ی من و تهیونگ بود اما مگه میسون میزاره؟
میسون با اخم گفت: میشه سقط جنین کنیم
دکتر با ترس گفت: نهههه مشکلتون چیه بزارید به دنیا بیاد در ضمن پدرش هم باید رضایت بده که
میسون با بد اخلاقی تمام دستمو گرفت و گفت: بیا بریم این دکتر حرف حالیش نمیشه
از دکتر عذرخواهی کردم بابت حرفش و بزور منو کشوند بیرون
بلافاصله تهدید وار انگشت اشارشو رو به من گرفت و گفت: دوتا انتخاب بیشتر نداری ا/ت
یا بچه رو سقط می کنی منم قول میدم تا آخر عمرم مراقبت باشم یا دیگه عضوی از خانواده ما نیستی و هیچ کس حتی مادربزرگ هم نداری
به زوره مگه؟
میسون مرد بد اخلاقی بود ولی برادرم بود اما منم میتونم یه بچه با ادب و مهربون تربیت کنم که حداقل منو سرگرم کنه
گفتم: مادربزرگ که توی کماس از کجا معلوم زنده بمونه
گفت: دیگه نمیدونم انتخاب کن
سختم بود ولی من تهیونگ رو با اون همه دردسرش به میسون بدون دردسر هم مقایسه نمی کنم
تهیونگ مثل یه الماس بود میون یه عالمه سنگ سفت و سیاه
اما میسون چی؟ اون چی بود؟
با جرعت گفتم: پشیمون نیستم که به تهیونگ کمک کردم چون خیلی از تو با فرهنگ تره
عصبی شد و گفت: بحث جدید باز نکن
گفتم: بحث؟ باشه پس بزار انتخابمو بگم
ادامه دادم : میسون همه چیزمو هم ازم بگیری من این بچه رو به دنیا میارم
پوزخندی زد و گفت: پس خانواده رو نمیخوای؟
پوزخندی زدم و گفتم: خانواده؟
ادامه دادم: هی رین مرد...تو هم میمیری ...مامان و بابایی هم نداشتم مادربزرگ هم توی کماس ....به این میگی خانواده؟
گفت: پس اینو میخوای؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم که گفت: پس از همین الان همین جا دیگه نسبتی باهم نداریم تمام شد ا/ت برو بچت رو تنهایی بزرگ کن
خیلی راحت برگشت و من رو توی بیمارستان تنها گذاشت
من موندم یه بچه کوچیک توی وجودم...
((خبببب
دو پارت گذاشتم قدرمو بدونید قشنگام😐😂
پارت های بعد قراره خیلی خفن بشن چون گفتید بلند باشه سعی می کنم تا پارت ۶۰ هم ادامه بدم ))
۱۴.۷k
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.