رمان شراب خونی🤤🍷
#شراب_خونی
#part25
کوک چند لحظه رفت بیرون و دوباره اومد
بغلم کرد و از کلاس بردم بیرون
ات:هی...هی کوک داری چیکار میکنی...بزارم زمین
رفت توی اتاق خانم مین...هیچکس او دور وبر نبود...گذلشتم روی تخت و گفت
"چند دقیقه بشین الان میام"
"ویو کوک"
باید از خون یکی از این ادما بهش میدادم...نمیتونستم بزارم از کم خونی بمیره...رفتم توی ابخوری ...یک دختره داست دست هاش رو میشست
کوک:اوممم...چطوری؟
دختره:خوبم...
خواست بره بیرون که دستش رو گرفتم و اوردمش جلو تر...چشمام قرمز شد و دندون هام اومد بیرون...دندون هام رو فرو کردم توی گردنش و تا تونستم خون خوردمم..انقدر که بدن بی جونش افتاد روی زمین...توی ابخوری هیچ دوربینی نبود...تا وفتی خونش توی رگ هام بود باید خودم رو میرسوندم به اتاق خانم مین...بدو بدو رفتم ....
ات:او کوک اومدی....هی میخوای چیکار کنی
یک سرنگ ورداشتم و کردمش توی رگ دستم و خون گرفتم...بعدشم سرنگ رو توی رگ دست ات گذاشتم و خون رو به رگش تزریق کردم...
ات:عامممم...کوک...چرا از خون خودت بهم دادی؟؟
کوک:خون خودم نیست...نگران نباش
توی اتاق بودم که تهیونگ اومد
تهیونگ:کوک؟؟
کوک:چته؟؟
تهیونگ:بیا بریم ...خانم مین حالش بهتر شده ...الانه که بیاد توی اتاقش...
کوک:اکی...ات بهتری؟؟
ات:اره خوبم...بهتره که بریم
رفتیم توی کلاس و سر جامون نشستیم
از کنار دفتر که رد شدیم ..یک پسری تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود...بهش گفتن که بیاد توی کلاس...
ماهم رفتیم توی کلاس
ات:کوکککک...اقای پارک با یک معلم دیگه عوض شده...خیلییییییی کراش عه..!
_هوممم واقعا کراشم؟؟
#part25
کوک چند لحظه رفت بیرون و دوباره اومد
بغلم کرد و از کلاس بردم بیرون
ات:هی...هی کوک داری چیکار میکنی...بزارم زمین
رفت توی اتاق خانم مین...هیچکس او دور وبر نبود...گذلشتم روی تخت و گفت
"چند دقیقه بشین الان میام"
"ویو کوک"
باید از خون یکی از این ادما بهش میدادم...نمیتونستم بزارم از کم خونی بمیره...رفتم توی ابخوری ...یک دختره داست دست هاش رو میشست
کوک:اوممم...چطوری؟
دختره:خوبم...
خواست بره بیرون که دستش رو گرفتم و اوردمش جلو تر...چشمام قرمز شد و دندون هام اومد بیرون...دندون هام رو فرو کردم توی گردنش و تا تونستم خون خوردمم..انقدر که بدن بی جونش افتاد روی زمین...توی ابخوری هیچ دوربینی نبود...تا وفتی خونش توی رگ هام بود باید خودم رو میرسوندم به اتاق خانم مین...بدو بدو رفتم ....
ات:او کوک اومدی....هی میخوای چیکار کنی
یک سرنگ ورداشتم و کردمش توی رگ دستم و خون گرفتم...بعدشم سرنگ رو توی رگ دست ات گذاشتم و خون رو به رگش تزریق کردم...
ات:عامممم...کوک...چرا از خون خودت بهم دادی؟؟
کوک:خون خودم نیست...نگران نباش
توی اتاق بودم که تهیونگ اومد
تهیونگ:کوک؟؟
کوک:چته؟؟
تهیونگ:بیا بریم ...خانم مین حالش بهتر شده ...الانه که بیاد توی اتاقش...
کوک:اکی...ات بهتری؟؟
ات:اره خوبم...بهتره که بریم
رفتیم توی کلاس و سر جامون نشستیم
از کنار دفتر که رد شدیم ..یک پسری تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود...بهش گفتن که بیاد توی کلاس...
ماهم رفتیم توی کلاس
ات:کوکککک...اقای پارک با یک معلم دیگه عوض شده...خیلییییییی کراش عه..!
_هوممم واقعا کراشم؟؟
۷.۲k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.