F2-P7
(چند روز بعد )
چند روز بود که حال خوبی نداشتم
برای اینکه حال روحیم خوب بشه میرفتم سر کار
امروز دیگه کلافه شدم و رفتم پیش دکتر
رفتم داخل مطب
دکتر گفت:سلام عزیزم بفرمایید بشینید
رفتم نشستم
گفت:مشکلتون چیه؟
گفتم:من چند روز دل پیچه بدجوری دارم باردار بودم و متاسفانه بچم سقط شد یعنب بخاطر اونه؟
گفت:چند روزه که بچتون سقط شده؟
گفتم:2 هفته
گفت:درد تا هفته اول طبیعیه بعد از اون غیر طبیعی .من یک ازمایش برات مینویسم برو بده بعد جوابش رو برام بیار
رفتم ازمایشو که نوشته بود رو ازش گرفتم و رفتم طبقه بالا که ازمایش میدادن
ازمایش دادم و جواب ازمایشو بعد از یک ساعت بهم دادن
رفتم پیش دکتر
ازمایش رو بهش دادم
گفت:عزیزم متاسفم
با نگرانی گفتم:چیزی شده؟
گفت:متاسفانه شما بخاطر تزریقی بهتون شده دیگه نمیتونین باردار شین چون اون ماده ای که به شکمتون خورده ضد بارداری بوده
شوگه شده بودم یعنی پی؟باید مادر بودنم رو به گور ببرم؟وای نه این حقیقت نداره چجوری به شوگا بگم؟
حالم افتضاح بود اصلا دیگه نمیتونستم برم مطب رفتم خونه رفتم توی اتاقمون و رفتم توی بالکن و یه دل سیری داد زدمو گریه کردم من ارزوی پدر بودن رو از شوگا هم گرفتم؟رفتم تو و کنار پنجره نشتم و زانو هامو توی بغلم گرفتم و اشک میریختم...
(از دید شوگا)
داشتم به خونه میرفتم با خودم گفتم برای ا/ت یک دسته گل بخرم این چند روز حال روحیش خوب نبوده
رفتم گل فروشی و براش یه دسته گل بزرگ و خوشکل خریدم
رفتم خونه میدونستم ا/ت خونست چون ماشینش توی پارکینگ بود
رفتم بالا و هیی صداش میزدم دیدم در اتاقمون بستس درو بازکردم و دیدم که همه جا تاریکه چراغارو روشن کردم و دیدم که ا/ت کنار پنجره نسته و زانو هاشو بغل کرده
گلهارو گذاشتم روی میز و رفتم سمتش و بغلش کردم تا فهمید منم منو بغل کرد و کمرمو چنگ میزد میدونستم مال قضیه بچه نیست چون اون این چند روز حالش اوکی بود ارمش کردم و بلندش کردم سرش پاین بود سرشو اوردم بالا و نگاش کردم دیدم چشاش شدن کاسه خون
با نگرانی پرسیدم:بیب اتفاقی افتاده ؟چرا اینقدر گریه کردی؟ بخاطر بچس؟
با بغض اروم گفت:شوگا ..هق..من معذرت می..هق..خوام
گفتم:پس بخاط بچس عزیزم گفتم که ددی دوباره برات میسازه نگران نباش
رفت عقب وبا داد گفت:شوگاا چرانمیفهمی؟....ما دیگه نمیتونیم بچه دارشیممم ...من..هق..من دیگه..نمیت.نم ....بخاطر اون ....داری لعنتی باردار شم.....
بعد با گریه ادامه داد:اون داروی ....هق..لعنتی ضد بارداری بودهه
شوکه شده بودم
خنده عصبی کردم و گفتم:داری شوخی میکنی دیگه درسته(خنده)
ا/ت با بیچارگی رفت سمت کشو میز و درشو باز کردو یه برگه بیرون اورد و داد دستم
ازش گرفتم و دیدم که راست میگه با چشمای پر از اشک رفتم ا/ت رو بغل کردم ...
چند روز بود که حال خوبی نداشتم
برای اینکه حال روحیم خوب بشه میرفتم سر کار
امروز دیگه کلافه شدم و رفتم پیش دکتر
رفتم داخل مطب
دکتر گفت:سلام عزیزم بفرمایید بشینید
رفتم نشستم
گفت:مشکلتون چیه؟
گفتم:من چند روز دل پیچه بدجوری دارم باردار بودم و متاسفانه بچم سقط شد یعنب بخاطر اونه؟
گفت:چند روزه که بچتون سقط شده؟
گفتم:2 هفته
گفت:درد تا هفته اول طبیعیه بعد از اون غیر طبیعی .من یک ازمایش برات مینویسم برو بده بعد جوابش رو برام بیار
رفتم ازمایشو که نوشته بود رو ازش گرفتم و رفتم طبقه بالا که ازمایش میدادن
ازمایش دادم و جواب ازمایشو بعد از یک ساعت بهم دادن
رفتم پیش دکتر
ازمایش رو بهش دادم
گفت:عزیزم متاسفم
با نگرانی گفتم:چیزی شده؟
گفت:متاسفانه شما بخاطر تزریقی بهتون شده دیگه نمیتونین باردار شین چون اون ماده ای که به شکمتون خورده ضد بارداری بوده
شوگه شده بودم یعنی پی؟باید مادر بودنم رو به گور ببرم؟وای نه این حقیقت نداره چجوری به شوگا بگم؟
حالم افتضاح بود اصلا دیگه نمیتونستم برم مطب رفتم خونه رفتم توی اتاقمون و رفتم توی بالکن و یه دل سیری داد زدمو گریه کردم من ارزوی پدر بودن رو از شوگا هم گرفتم؟رفتم تو و کنار پنجره نشتم و زانو هامو توی بغلم گرفتم و اشک میریختم...
(از دید شوگا)
داشتم به خونه میرفتم با خودم گفتم برای ا/ت یک دسته گل بخرم این چند روز حال روحیش خوب نبوده
رفتم گل فروشی و براش یه دسته گل بزرگ و خوشکل خریدم
رفتم خونه میدونستم ا/ت خونست چون ماشینش توی پارکینگ بود
رفتم بالا و هیی صداش میزدم دیدم در اتاقمون بستس درو بازکردم و دیدم که همه جا تاریکه چراغارو روشن کردم و دیدم که ا/ت کنار پنجره نسته و زانو هاشو بغل کرده
گلهارو گذاشتم روی میز و رفتم سمتش و بغلش کردم تا فهمید منم منو بغل کرد و کمرمو چنگ میزد میدونستم مال قضیه بچه نیست چون اون این چند روز حالش اوکی بود ارمش کردم و بلندش کردم سرش پاین بود سرشو اوردم بالا و نگاش کردم دیدم چشاش شدن کاسه خون
با نگرانی پرسیدم:بیب اتفاقی افتاده ؟چرا اینقدر گریه کردی؟ بخاطر بچس؟
با بغض اروم گفت:شوگا ..هق..من معذرت می..هق..خوام
گفتم:پس بخاط بچس عزیزم گفتم که ددی دوباره برات میسازه نگران نباش
رفت عقب وبا داد گفت:شوگاا چرانمیفهمی؟....ما دیگه نمیتونیم بچه دارشیممم ...من..هق..من دیگه..نمیت.نم ....بخاطر اون ....داری لعنتی باردار شم.....
بعد با گریه ادامه داد:اون داروی ....هق..لعنتی ضد بارداری بودهه
شوکه شده بودم
خنده عصبی کردم و گفتم:داری شوخی میکنی دیگه درسته(خنده)
ا/ت با بیچارگی رفت سمت کشو میز و درشو باز کردو یه برگه بیرون اورد و داد دستم
ازش گرفتم و دیدم که راست میگه با چشمای پر از اشک رفتم ا/ت رو بغل کردم ...
۳.۷k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.