گل رز②
گل رز②
#پارت6
از زبان چویا]
دازای!
اون... اون لعنتی میخواد دوباره چیکار کنه؟ دیگه دلم نمیخواد چشمم به قیافه ی نحس ـش بیوفته ولی... ولی...
_اتفاقی افتاده سرورم؟
دیدمو از نامه گرفتم ـو روبه وزیر گفتم: نـ.. نه چیزی نیست فقط... فقط یه دعوت برای ملاقات ـه پادشاه اوسامو هست.
سری تکون داد ـو گفت: اگه عمر ـه دیگه ای با من ندارید، برم!
سری تکون دادم ـو گفتم: زندانیایی که برای کشتن شکنجه ـشون دادم ـو ازاد کنید ـو از طرف ـه من ازشون عذرخواهی کن.
سری تکون داد ـو با تعظیم از اتاق بیرون رفت.
دوباره به نامه نگاه کردم، یعنی... یعنی از کارش پشیمونه؟ نه نه شاید داره گولم میزنه تا وارث ـه الهه ـرو به دست بیاره ولی... نمیتونم زود قضاوت کنم.
یعنی میتونیم دوباره همو ببینیم؟
نه دیگه نه، دیگه دلم نمیخواد ببینمش، نمیدونم اگه دوباره همو ببینیم واکنشمون چی باشه.
ازت متنفرم، هرچند هنوز.... هنوز....
کاخِ سلطنتی ـه اوسامو}
از زبان دازای]
امیدوارم نامه ای که براش فرستادم به دستش رسیده باشه.
زیاد مطمئن نیستم که حرفام روش تاثیر گذاشته یا نه ولی شاید دست از کشتن ـه خوناشاما برداره، اصلا جرعت ـه رودرو شدن باهاشو ندارم پس نتونستم بهش بگم که میخوام رودرو باهاش حرف بزنم.
امیدوارم دست از خشونت برداره.
سمت ـه پنجره رفتم ـو با دیدن ـه اتسوشی ـو اون مرد از سرزمین ـه پلیدی لبخندی روی لبام نقش بست.
اتسوشی با خونسردی ـو اروم داشت به اون مرد یاد نیداد که چجوری حریف ـشو نابود کنه، واقعا عجیبه اتسوشی خیلی سریع تونست به مقام ـه بالایی برسه ـو الان با اعتماد ترین زیر دست ـه من ـه ـو جانشین ـه وزیر ـه.
داشتم به اموزش دادناش نگاه میکردم که چشم ـم به من افتاد لبخندی زد ـو دستاشو برام تکون داد.
دستامو براش تکون دادم که صدای زده شدن ـه در اومد.
سمت ـه در برگشتم ـو گفتم: بفرمایید!
در باز شد ـو رامپو داخل اومد.
سمت ـه صندلی ـم رفت ـو روش نشست ـو گفت: میبینی الان بخاطر ـه یه اعتماد ـه ساده همچی ـو به اغوش ـه نابودی سپردی؟ چی تو نامه نوشتی؟
به میز تکیه دادم ـو گفتم: چیز ـه خاصی ننوشتم فقط ازش خواستم که دست از کشتن ـه خوناشاما برداره ـو عصبانیتی که بخاطر ـه کار ـه من شعله ور شده ـرو سر ـه بقیه خالی نکنه.
یکی از ابروهاشو بالا داد ـو گفت: بدون ـه عذرخواهی؟
سرمو به معنای "منفی" تکون دادم ـو گفتم: اولین کاری که کردم همین بود.
سرشو بالا برد ـو چشماشو بست ـو گفت: مرگ ـه پدرت تقصیر ـه کی بود؟
اخمی کردم ـو گفتم: بس کن رامپو داری زیاده روی میکنی، خیلی خوب میدونی که الان من از مقام ـه شازده به مقام پادشاه رفتم میتونم باهات خیلی کارا بکنم پس گنده تر از دهنت حرف نزن!
دستشو به معنای تسلیم بالا برد سرشو پایین اورد.
چشماشو باز کرد ـو گفت: برای من هیچ فرقی نداره تو همون پسری هستی که با احساسات ـه مردم بازی میکنه، پادشاه باشی یانه تو همون پسری.
با عصبانیت گفتم: تمومش کن!
از جاش بلند شد ـو سمت ـه در رفت، قبل از بیرون رفتن ـش با صدای ارومی گفت: همچی تقصیر ـه پدرته نه تو یا ناکاهارا ولی با این حال توعم تو این کار دست داشتی پس هردو مقصرید.
اینو گفت ـو از اتاق بیرون رفت.
دستامو مشت کردم ـو دندونامو به هم سابیدم.
همه ی این حرفایی که بهم زدی خودم میدونستم لازم نبود تو بگی.
ادامه دارد...
گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#پارت6
از زبان چویا]
دازای!
اون... اون لعنتی میخواد دوباره چیکار کنه؟ دیگه دلم نمیخواد چشمم به قیافه ی نحس ـش بیوفته ولی... ولی...
_اتفاقی افتاده سرورم؟
دیدمو از نامه گرفتم ـو روبه وزیر گفتم: نـ.. نه چیزی نیست فقط... فقط یه دعوت برای ملاقات ـه پادشاه اوسامو هست.
سری تکون داد ـو گفت: اگه عمر ـه دیگه ای با من ندارید، برم!
سری تکون دادم ـو گفتم: زندانیایی که برای کشتن شکنجه ـشون دادم ـو ازاد کنید ـو از طرف ـه من ازشون عذرخواهی کن.
سری تکون داد ـو با تعظیم از اتاق بیرون رفت.
دوباره به نامه نگاه کردم، یعنی... یعنی از کارش پشیمونه؟ نه نه شاید داره گولم میزنه تا وارث ـه الهه ـرو به دست بیاره ولی... نمیتونم زود قضاوت کنم.
یعنی میتونیم دوباره همو ببینیم؟
نه دیگه نه، دیگه دلم نمیخواد ببینمش، نمیدونم اگه دوباره همو ببینیم واکنشمون چی باشه.
ازت متنفرم، هرچند هنوز.... هنوز....
کاخِ سلطنتی ـه اوسامو}
از زبان دازای]
امیدوارم نامه ای که براش فرستادم به دستش رسیده باشه.
زیاد مطمئن نیستم که حرفام روش تاثیر گذاشته یا نه ولی شاید دست از کشتن ـه خوناشاما برداره، اصلا جرعت ـه رودرو شدن باهاشو ندارم پس نتونستم بهش بگم که میخوام رودرو باهاش حرف بزنم.
امیدوارم دست از خشونت برداره.
سمت ـه پنجره رفتم ـو با دیدن ـه اتسوشی ـو اون مرد از سرزمین ـه پلیدی لبخندی روی لبام نقش بست.
اتسوشی با خونسردی ـو اروم داشت به اون مرد یاد نیداد که چجوری حریف ـشو نابود کنه، واقعا عجیبه اتسوشی خیلی سریع تونست به مقام ـه بالایی برسه ـو الان با اعتماد ترین زیر دست ـه من ـه ـو جانشین ـه وزیر ـه.
داشتم به اموزش دادناش نگاه میکردم که چشم ـم به من افتاد لبخندی زد ـو دستاشو برام تکون داد.
دستامو براش تکون دادم که صدای زده شدن ـه در اومد.
سمت ـه در برگشتم ـو گفتم: بفرمایید!
در باز شد ـو رامپو داخل اومد.
سمت ـه صندلی ـم رفت ـو روش نشست ـو گفت: میبینی الان بخاطر ـه یه اعتماد ـه ساده همچی ـو به اغوش ـه نابودی سپردی؟ چی تو نامه نوشتی؟
به میز تکیه دادم ـو گفتم: چیز ـه خاصی ننوشتم فقط ازش خواستم که دست از کشتن ـه خوناشاما برداره ـو عصبانیتی که بخاطر ـه کار ـه من شعله ور شده ـرو سر ـه بقیه خالی نکنه.
یکی از ابروهاشو بالا داد ـو گفت: بدون ـه عذرخواهی؟
سرمو به معنای "منفی" تکون دادم ـو گفتم: اولین کاری که کردم همین بود.
سرشو بالا برد ـو چشماشو بست ـو گفت: مرگ ـه پدرت تقصیر ـه کی بود؟
اخمی کردم ـو گفتم: بس کن رامپو داری زیاده روی میکنی، خیلی خوب میدونی که الان من از مقام ـه شازده به مقام پادشاه رفتم میتونم باهات خیلی کارا بکنم پس گنده تر از دهنت حرف نزن!
دستشو به معنای تسلیم بالا برد سرشو پایین اورد.
چشماشو باز کرد ـو گفت: برای من هیچ فرقی نداره تو همون پسری هستی که با احساسات ـه مردم بازی میکنه، پادشاه باشی یانه تو همون پسری.
با عصبانیت گفتم: تمومش کن!
از جاش بلند شد ـو سمت ـه در رفت، قبل از بیرون رفتن ـش با صدای ارومی گفت: همچی تقصیر ـه پدرته نه تو یا ناکاهارا ولی با این حال توعم تو این کار دست داشتی پس هردو مقصرید.
اینو گفت ـو از اتاق بیرون رفت.
دستامو مشت کردم ـو دندونامو به هم سابیدم.
همه ی این حرفایی که بهم زدی خودم میدونستم لازم نبود تو بگی.
ادامه دارد...
گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
۶.۷k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.