رز سیاه
رز سیاه
P:4
×اونجا چیکار میکردی؟
+من... من هیچکاری
×یوناااا
+بلهههه
×بهم دروغ نگو
+نمیگم
دویدم از کنارش رد شدم و رفتم سالن روی تختم دراز کشیدم که انیا اومد و نشست روم
+چیکار میکنییییی
×تا بهم نگی بلند نمیشم
+بابا هیچکاری نمیکردم
×یونا... اگه من میفهمما
+باشه.. حالا از روم بلند شو
3ساعت بعد
+توی سالنی بودم که میز و چیزای دیگه اونجا بود و داشتم کتاب میخوندم که کیتی اومد
کیتی:ایششش بازم تو داری کتاب میخونی؟
+اره مشکل داری؟
کیتی: بده من ببینم
کتاب رو برمیداره یونا عصبی میشه
کیتی:اه اه سلیقه هم که نداری
+بدش من.. از طرز لباس پوشیدنت معلومه تو سلیقه داری
کیتی:ها چیه؟ نکنه تو میخوای به من لباس پوشیدن یاد بدی؟
+کتابمو بده*عصبی*
کیتی:ندم؟
+گفتم کتابمو بده*داد*
-صدای داد شدیدی اومد بعدش صدای جیغ اومد
....
اجوما در زد
اجوما:ارباب
-بله
اجوما:میشه بیام داخل
-بیا
اجوما:داخل سالن دعوا شده
-چی؟
یه لحظه با خودم گفتم نکنه یونا باشه .دویدم و رفتم داخل سالن بالای هر تخت اسم افراد رو زده بود.بالای یه تخت اسم یونا و یکی دیگه بود. برگشتم دیدم کسی روی تخت نیست. دویدم همون جایی که دعوا شده. دیدم یه دختر داره موهای یونا رو میکشه یونا هم همینطور.
جونگ کوک خودشو با قدم های بلند بهشون میرسونه و با بازوش کیتی رو از یونا جدا میکنه.
-چه غلطی داری میکنی دختره هرزه *عربده و منظورش کیتی*
+خیلی بد داد زد
-با توام*داد*
+ج.. جونگ کوک*ترس*
برگشت سمتم ترسیدم دستاشو قاب صورتم کرد
-حالت خوبه؟
+ا.ارباب!
-گفتم حالت خوبه؟
+من.... اره
-بغلش کردم و موهاشو بوسیدم
همه داشتن به جونگ کوک و یونا نگاه میکردن جونگ کوک دست یونا رو میکشه و میبرتش داخل اتاق و درو قفل میکنه
-میدونی چقدر نگرانت شدم؟
+چرا؟
-چ. چون
+چون؟
-بعدا بهت میگم
براید بغلش کردم و بردمش سمت تخت درازش دادم روی تخت و خوابوندمش
.....
بلند شدم و رفتم همونجایی که دعوا شده بود
...
دیدم اجوما با ملایمت داره با دختره حرف میزنه
خب دیگه واسه امروز بسه🙂🙃
P:4
×اونجا چیکار میکردی؟
+من... من هیچکاری
×یوناااا
+بلهههه
×بهم دروغ نگو
+نمیگم
دویدم از کنارش رد شدم و رفتم سالن روی تختم دراز کشیدم که انیا اومد و نشست روم
+چیکار میکنییییی
×تا بهم نگی بلند نمیشم
+بابا هیچکاری نمیکردم
×یونا... اگه من میفهمما
+باشه.. حالا از روم بلند شو
3ساعت بعد
+توی سالنی بودم که میز و چیزای دیگه اونجا بود و داشتم کتاب میخوندم که کیتی اومد
کیتی:ایششش بازم تو داری کتاب میخونی؟
+اره مشکل داری؟
کیتی: بده من ببینم
کتاب رو برمیداره یونا عصبی میشه
کیتی:اه اه سلیقه هم که نداری
+بدش من.. از طرز لباس پوشیدنت معلومه تو سلیقه داری
کیتی:ها چیه؟ نکنه تو میخوای به من لباس پوشیدن یاد بدی؟
+کتابمو بده*عصبی*
کیتی:ندم؟
+گفتم کتابمو بده*داد*
-صدای داد شدیدی اومد بعدش صدای جیغ اومد
....
اجوما در زد
اجوما:ارباب
-بله
اجوما:میشه بیام داخل
-بیا
اجوما:داخل سالن دعوا شده
-چی؟
یه لحظه با خودم گفتم نکنه یونا باشه .دویدم و رفتم داخل سالن بالای هر تخت اسم افراد رو زده بود.بالای یه تخت اسم یونا و یکی دیگه بود. برگشتم دیدم کسی روی تخت نیست. دویدم همون جایی که دعوا شده. دیدم یه دختر داره موهای یونا رو میکشه یونا هم همینطور.
جونگ کوک خودشو با قدم های بلند بهشون میرسونه و با بازوش کیتی رو از یونا جدا میکنه.
-چه غلطی داری میکنی دختره هرزه *عربده و منظورش کیتی*
+خیلی بد داد زد
-با توام*داد*
+ج.. جونگ کوک*ترس*
برگشت سمتم ترسیدم دستاشو قاب صورتم کرد
-حالت خوبه؟
+ا.ارباب!
-گفتم حالت خوبه؟
+من.... اره
-بغلش کردم و موهاشو بوسیدم
همه داشتن به جونگ کوک و یونا نگاه میکردن جونگ کوک دست یونا رو میکشه و میبرتش داخل اتاق و درو قفل میکنه
-میدونی چقدر نگرانت شدم؟
+چرا؟
-چ. چون
+چون؟
-بعدا بهت میگم
براید بغلش کردم و بردمش سمت تخت درازش دادم روی تخت و خوابوندمش
.....
بلند شدم و رفتم همونجایی که دعوا شده بود
...
دیدم اجوما با ملایمت داره با دختره حرف میزنه
خب دیگه واسه امروز بسه🙂🙃
۶.۰k
۲۱ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.