خیانت سخت!
خیانت سخت!
پارت دوازدهم:
ا.ت ویو:
از تو کیفم بطری آبمو در اوردمو ازش خوردم....دیدم یه ماشین جلوم ایستاد...از شدت گریه چشمام تار میدید....دیدم یه دختر ازش پیاده شد وقتی اومد طرفم دیدم ناراعه
نارا: ا.ت...خوبی؟...من....من واقعا نمیخواستم اینجوری بشه
ا.ت: باهم نقشی کشیدین منو عذاب بدین؟....تو که میدونی هر لحظه دیدنش منو بیشتر عذاب میده و بیشتر دلتنگ خودش میکنه
نارا نشست پیشم و بغلم کرد
نارا: خواهر من...ازت میخوان یه فرصت دیگه بهش بدی....اون خیلی پشیمونه....حتی پشیمونیشو ثابت کرده
ا.ت: چجوری پشیمونیشو ثابت کرده
نارا: مگه زخمای روی دستشو ندیدی؟
ا.ت: چی؟!
یکم فکر کردم و یادم افتاد که رو دستش چند تا زخم بود که بخیه خورده بودن
ا.ت: ن...نارا...اون چیکار کرد؟
نارا: اونشب که توی بار دیدیش...وقتی رفت خونه رگشو زد....شانس اورد که جیمین رفت پیشش و به موقع رسید
از حرفاش شکه شدم....اون داشته خودشو میکشته!
ا.ت: نارا....من واقعا نمیدونم چیکار کنم؟*بغض
نارا: یکم به حرفم فکر کن....میدونم الان واقعا از دستم ناراحتی ولی...
ا.ت: میشه بریم خونه؟
نارا: عا...اره...اره بیا بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به طرف خونه....سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم
(چند مین بعد)
رسیدیم خونه....مستقیم رفتم تو اتاقمو وسایلمو جمع کردم....با ساک کوچیکی که باهاش اومده بودم اینجا رفتم تو حال....جیمین و نارا با تعجب نگام میکردن
نارا: ا.ت....خبریه؟
ا.ت: راستش....با خودم فکر کردم و گفتم بهتره از اینجا برم
نارا: بری؟....کجا بری؟
ا.ت: نمیدونم....با تموم پولی که دارم شاید یه اتاق کوچیک توی یه هتل بتونم بگیرم
نارا: اخه نیازی نیست که بخوای بری اینجا خیلی راحت کنار ما داری زندگیتو میکنی....اگه از چیزی ناراضی بگو
یه سکوت کوتاه کردم
ا.ت: نه واقعا همچین چیزی نیست....خودم تصمیم دارم که برم....میشه برای من تاکسی بگیرید
جیمین: نیازی نیست خودم میرسونمت
نارا اومد بغلم کرد....رفتم سوار ماشین شدم جیمین منو به یه هتل رسوند....یه اتاق گرفتم و رفتم داخلش.....خودمو رو تخت هتل پرت کردم و یه نفس عمیق کشیدم
(نیم ساعت بعد)
داشتم وسایلامو جاگیر میکردم که گوشیم زنگ خورد
ادامه دارد....
پارت دوازدهم:
ا.ت ویو:
از تو کیفم بطری آبمو در اوردمو ازش خوردم....دیدم یه ماشین جلوم ایستاد...از شدت گریه چشمام تار میدید....دیدم یه دختر ازش پیاده شد وقتی اومد طرفم دیدم ناراعه
نارا: ا.ت...خوبی؟...من....من واقعا نمیخواستم اینجوری بشه
ا.ت: باهم نقشی کشیدین منو عذاب بدین؟....تو که میدونی هر لحظه دیدنش منو بیشتر عذاب میده و بیشتر دلتنگ خودش میکنه
نارا نشست پیشم و بغلم کرد
نارا: خواهر من...ازت میخوان یه فرصت دیگه بهش بدی....اون خیلی پشیمونه....حتی پشیمونیشو ثابت کرده
ا.ت: چجوری پشیمونیشو ثابت کرده
نارا: مگه زخمای روی دستشو ندیدی؟
ا.ت: چی؟!
یکم فکر کردم و یادم افتاد که رو دستش چند تا زخم بود که بخیه خورده بودن
ا.ت: ن...نارا...اون چیکار کرد؟
نارا: اونشب که توی بار دیدیش...وقتی رفت خونه رگشو زد....شانس اورد که جیمین رفت پیشش و به موقع رسید
از حرفاش شکه شدم....اون داشته خودشو میکشته!
ا.ت: نارا....من واقعا نمیدونم چیکار کنم؟*بغض
نارا: یکم به حرفم فکر کن....میدونم الان واقعا از دستم ناراحتی ولی...
ا.ت: میشه بریم خونه؟
نارا: عا...اره...اره بیا بریم
رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به طرف خونه....سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم
(چند مین بعد)
رسیدیم خونه....مستقیم رفتم تو اتاقمو وسایلمو جمع کردم....با ساک کوچیکی که باهاش اومده بودم اینجا رفتم تو حال....جیمین و نارا با تعجب نگام میکردن
نارا: ا.ت....خبریه؟
ا.ت: راستش....با خودم فکر کردم و گفتم بهتره از اینجا برم
نارا: بری؟....کجا بری؟
ا.ت: نمیدونم....با تموم پولی که دارم شاید یه اتاق کوچیک توی یه هتل بتونم بگیرم
نارا: اخه نیازی نیست که بخوای بری اینجا خیلی راحت کنار ما داری زندگیتو میکنی....اگه از چیزی ناراضی بگو
یه سکوت کوتاه کردم
ا.ت: نه واقعا همچین چیزی نیست....خودم تصمیم دارم که برم....میشه برای من تاکسی بگیرید
جیمین: نیازی نیست خودم میرسونمت
نارا اومد بغلم کرد....رفتم سوار ماشین شدم جیمین منو به یه هتل رسوند....یه اتاق گرفتم و رفتم داخلش.....خودمو رو تخت هتل پرت کردم و یه نفس عمیق کشیدم
(نیم ساعت بعد)
داشتم وسایلامو جاگیر میکردم که گوشیم زنگ خورد
ادامه دارد....
۵.۸k
۳۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.