گس لایتر/پارت ۱۳۷
روزها سپری میشد...
جونگکوک بیشتر سرگرم کارش بود... بایول هم توی خلا نبود پدرش بسر میبرد... بایول مثل قبل شاداب و پرحرف نبود... چندان صحبت نمیکرد... خیلی لبخند نمیزد... جونگکوک هم زمانیکه توی خونه بود چندان به بایول اهمیت نمیداد... برای بهبود روحیش تلاشی نمیکرد... و همین باعث شده بود بایول هم خودش رو توی غمش غرق کنه...
****************
جونگکوک توی خونه بود... ولی مدام سرش توی لپ تاپش بود یا اینکه به کارمنداش زنگ میزد... بایول روبروش نشسته بود ولی انگار اصلا دیده نمیشد... جونگکوک فرصتی برای توجه به بایول نداشت... میون ابر شرکتهای جهانی در حال دیده شدن بود... این بهش حس قدرت میداد... بایول چند بار به آرومی خودشو روی مبل جابجا کرد و تظاهر میکرد که این کار براش سخته... چون میخواست توجه جونگکوک رو جلب کنه... اما دریغ از یک نگاه!....
بایول میخواست از روی مبل بلند شه و به اتاقش بره که ناگهانی و ناخواسته "آخ" بلندی گفت...
جونگکوک بلاخره متوجهش شد و سرشو از توی مانیتور لپ تاپش بلند کرد و گفت: چی شد؟...
بایول درحالیکه دستشو روی شکمش گذاشت دوباره سر جاش نشست...
بایول: هیچی... لگد زد...
جونگکوک متعجب شد... با تعجب پرسید: بچه؟
بایول: اوهوم... میخوای حسش کنی؟...
جونگکوک تردید داشت... سکوت کرد...
بایول دوباره گفت: بیا... هنوزم داره لگد میزنه...
جونگکوک پاشد و به طرف بایول رفت...
جلوی بایول روی زمین زانو زد... دستاشو روی شکم بایول گذاشت... سرشو کج کرد و گوشش رو هم گذاشت رو شکمش.... چند ثانیه ثابت موند... که یهو بچه لگد زد...
جونگکوک حسش کرد... اما هیجان زده نشد...
توی ذهنش گفت: عجله نکن... اینجا چیز خاصی نداره که بخاطرش به شکم مادرت لگد میزنی!!...
برای تظاهر کردن جلوی بایول لبخندی زد... و گفت: حدس میزنم مثل تو شیطون باشه...
بایول لبخند زد... وقتی جونگکوک باهاش خوب رفتار میکرد سریعا حالش خوب میشد... دیگه توی افکار پریشونش فرو نمیرفت... چون عاشقش بود!...
با خنده گفت: شایدم مثل تو باشه...
لبخند جونگکوک از روی لبش پاک شد... آروم گفت: من هیچ شیطنتی نداشتم!...
اینو گفت و از روی زمین پاشد... به سمت لپ تاپش برگشت... و فضا درست مثل دقایقی پیش سرد و بی روح شد...
**************************
ایل دونگ پیش یون ها بود... توی شرکتشون بودن... ایل دونگ وارد اتاق یون ها شد و گفت: یون ها... بیا بریم بیرون قدم بزنیم
یون ها: حوصله ندارم ایل دونگ
-من دقیقا بخاطر تو میخوام بریم قدم بزنیم... هوا خیلی خوبه
یون ها: تو که میدونی حال روحیم چطوره؟
-بله میدونم... کار شرکت هست... غم نبود پدرتو داری... دردسر طلاق گرفتن از اون هیونوی خائنو داری.... ولی اگه هزارتا چیز دیگم باشه منو نمیتونی رد کنی... باید بیای
یون ها: چرا انقد اصرار داری با منی که انقد داغونم سر و کله بزنی؟
-چون دوس ندارم ضعیف ببینمت... از اولین باری که دیدمت توی ذهنم از تو یه زن قوی، مستقل، باهوش و خوش فکر ساختم
یون ها: فقط برای اینکه این ساختمون فکری تو تخریب نشه من مجبورم بیرون بیام؟
-نه... برای اینکه تو کسی نیستی که دنیا بتونه مشتشو بخوابونه... باید به قبل برگردی... یا حتی بهتر از اون!....
یون ها لبخند غمگینی زد و گفت: خیلی دارم تلاش میکنم... ولی تنهایی تلاش کردن خیلی سخته... دیر جواب میده...
ایل دونگ کمی لب گزید و با خجالت گفت: خب... تنهایی تلاش نکن... به من تکیه کن!...
یون ها متوجه حرف ایل دونگ شد... اما به روی خودش نیاورد... از جا بلند شد و لپ تاپشو بست...
یون ها: اگه نیام که تا شب دست از سرم برنمیداری...
ایل دونگ خندید و گفت: خوبه که میدونی!...
*******************************
جونگکوک بیشتر سرگرم کارش بود... بایول هم توی خلا نبود پدرش بسر میبرد... بایول مثل قبل شاداب و پرحرف نبود... چندان صحبت نمیکرد... خیلی لبخند نمیزد... جونگکوک هم زمانیکه توی خونه بود چندان به بایول اهمیت نمیداد... برای بهبود روحیش تلاشی نمیکرد... و همین باعث شده بود بایول هم خودش رو توی غمش غرق کنه...
****************
جونگکوک توی خونه بود... ولی مدام سرش توی لپ تاپش بود یا اینکه به کارمنداش زنگ میزد... بایول روبروش نشسته بود ولی انگار اصلا دیده نمیشد... جونگکوک فرصتی برای توجه به بایول نداشت... میون ابر شرکتهای جهانی در حال دیده شدن بود... این بهش حس قدرت میداد... بایول چند بار به آرومی خودشو روی مبل جابجا کرد و تظاهر میکرد که این کار براش سخته... چون میخواست توجه جونگکوک رو جلب کنه... اما دریغ از یک نگاه!....
بایول میخواست از روی مبل بلند شه و به اتاقش بره که ناگهانی و ناخواسته "آخ" بلندی گفت...
جونگکوک بلاخره متوجهش شد و سرشو از توی مانیتور لپ تاپش بلند کرد و گفت: چی شد؟...
بایول درحالیکه دستشو روی شکمش گذاشت دوباره سر جاش نشست...
بایول: هیچی... لگد زد...
جونگکوک متعجب شد... با تعجب پرسید: بچه؟
بایول: اوهوم... میخوای حسش کنی؟...
جونگکوک تردید داشت... سکوت کرد...
بایول دوباره گفت: بیا... هنوزم داره لگد میزنه...
جونگکوک پاشد و به طرف بایول رفت...
جلوی بایول روی زمین زانو زد... دستاشو روی شکم بایول گذاشت... سرشو کج کرد و گوشش رو هم گذاشت رو شکمش.... چند ثانیه ثابت موند... که یهو بچه لگد زد...
جونگکوک حسش کرد... اما هیجان زده نشد...
توی ذهنش گفت: عجله نکن... اینجا چیز خاصی نداره که بخاطرش به شکم مادرت لگد میزنی!!...
برای تظاهر کردن جلوی بایول لبخندی زد... و گفت: حدس میزنم مثل تو شیطون باشه...
بایول لبخند زد... وقتی جونگکوک باهاش خوب رفتار میکرد سریعا حالش خوب میشد... دیگه توی افکار پریشونش فرو نمیرفت... چون عاشقش بود!...
با خنده گفت: شایدم مثل تو باشه...
لبخند جونگکوک از روی لبش پاک شد... آروم گفت: من هیچ شیطنتی نداشتم!...
اینو گفت و از روی زمین پاشد... به سمت لپ تاپش برگشت... و فضا درست مثل دقایقی پیش سرد و بی روح شد...
**************************
ایل دونگ پیش یون ها بود... توی شرکتشون بودن... ایل دونگ وارد اتاق یون ها شد و گفت: یون ها... بیا بریم بیرون قدم بزنیم
یون ها: حوصله ندارم ایل دونگ
-من دقیقا بخاطر تو میخوام بریم قدم بزنیم... هوا خیلی خوبه
یون ها: تو که میدونی حال روحیم چطوره؟
-بله میدونم... کار شرکت هست... غم نبود پدرتو داری... دردسر طلاق گرفتن از اون هیونوی خائنو داری.... ولی اگه هزارتا چیز دیگم باشه منو نمیتونی رد کنی... باید بیای
یون ها: چرا انقد اصرار داری با منی که انقد داغونم سر و کله بزنی؟
-چون دوس ندارم ضعیف ببینمت... از اولین باری که دیدمت توی ذهنم از تو یه زن قوی، مستقل، باهوش و خوش فکر ساختم
یون ها: فقط برای اینکه این ساختمون فکری تو تخریب نشه من مجبورم بیرون بیام؟
-نه... برای اینکه تو کسی نیستی که دنیا بتونه مشتشو بخوابونه... باید به قبل برگردی... یا حتی بهتر از اون!....
یون ها لبخند غمگینی زد و گفت: خیلی دارم تلاش میکنم... ولی تنهایی تلاش کردن خیلی سخته... دیر جواب میده...
ایل دونگ کمی لب گزید و با خجالت گفت: خب... تنهایی تلاش نکن... به من تکیه کن!...
یون ها متوجه حرف ایل دونگ شد... اما به روی خودش نیاورد... از جا بلند شد و لپ تاپشو بست...
یون ها: اگه نیام که تا شب دست از سرم برنمیداری...
ایل دونگ خندید و گفت: خوبه که میدونی!...
*******************************
۲۳.۳k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.