بی رحم تر از همه/پارت ۱۳۲
از زبان هایون:
نشسته بودم که تهیونگ به گوشیم زنگ زد... برداشتم که گفت: هایون کجایی؟
هایون: پیش هانام
تهیونگ: چرا خبر ندادی که میری نگران شدم...
میخواستم به تهیونگ جواب بدم که پدرم گفت: اگه تهیونگه بهش بگو بیاد اینجا
به تهیونگ گفتم : تهیونگا یه لحظه گوشیو نگه دار... گوشیو فاصله دادم و به پدر گفتم: الان بیاد؟ ولی...
پدر: گفتم همین الان!
از روی ناچاری به تهیونگ گفتم که پدرم اینجاست و میخواد باهاش حرف بزنه ولی دیگه نتونستم بهش بگم راجع به چی میخواد حرف بزنه... کاش میتونستم بهش بگم یه دفعه چی پروندم که بد نشه!! ولی نشد! چن بارم میخواستم بلند شم برم اونطرف تر بهش زنگ بزنم ولی پدر نذاشت انگار میخواست مطمئن بشه که من سرخود چیزی نگفتم؛ برای همین حواسش بود گوشیمو دست نگیرم... دیگه نمیشد مقاومت کنم چون مشخص میشد که دارم تقلا میکنم....
از زبان تهیونگ:
وقتی هایون گفت پدر مادرش اومدن و باید برم پیشش یکم نگران شدم چون خیلی یه دفعه اومدن و از قبل چیزی نگفتن...
از زبان هایون:
وقتی تهیونگ رسید زنگ درو زد پاشدم گفتم برم درو باز کنم که پدرم گفت: بشین هانا باز میکنه...
نشستم سرجام... هانا در رو باز کرد و تهیونگ وارد شد... اومد با پدر مادرم دست داد و سلام کرد و نشست پیش من... اولش حرفای معمولی زدیم بعد چند دقیقه پدرم پرسید: خب حالا که جفتتون اینجایین توضیح بدید ببینم شما واقعا میخواین ازدواج کنین؟
تهیونگ شوک شد و برگشت بهم نگاهی انداخت... نمیدونستم چی بگم... که گفتم: تهیونگا پدر از من درباره رابطمون پرسید و منم مجبور شدم سوپرایزو به هم بزنم و بگم که قراره ازدواج کنیم به همین زودی...
تهیونگ هنوز متعجب و گنگ بود انگار میترسید حرف بزنه سوتی بده چون خبر نداشت چی شده برای همین همچنان که بهم زل زده بود آروم گفت: به همین زودی؟...
خنده مصنوعی کردم و گفتم: آره عزیزم دیگه متاسفانه سوپرایزمون از دست رفت بگو که قراره ازدواج کنیم....
پدر مادرم به ما چشم دوخته بودن و منتظر بودن... تهیونگ یکم خودشو جمع کرد و گفت: باشه عزیزم... حالا که رازمون فاش شد میگم!... من و هایون میخوایم اگه شما اجازه بدین با هم ازدواج کنیم
پدر: ولی من درست تورو نمیشناسم... حتی تا حالا باهات حرفم نزدم
تهیونگ: درست میگین... حق دارین... ولی باید بهتون اطمینان بدم که من دخترتونو دوس دارم... هرکاریم ازم بربیاد هیچ کجای زندگیم دریغ نمیکنم ازش... قول میدم مراقبش باشم
هایون: منم تهیونگ رو خیلی دوس دارم... من خوب میشناسمش... خیلی خوب همو میفهمیم....
خلاصه کلی با پدرم صحبت کردیم... کلی سوال پیچمون کرد... تهیونگ همشو با مکث جواب میدادچون آمادگی قبلی نداشت کلی خیلی خوب جمعش کرد... پدرم شک نکرد...
وقتی بلاخره تونستیم فرار کنیم از این مخمصه، خداحافظی کردیم و گفتیم که برمیگردیم عمارت...
توی راه تهیونگ ازم پرسید که چی شده و منم بهش گفتم که خودمم تو عمل انجام شده قرار گرفتم... بعدش تهیونگی اصلا به این راحتیا نمیخندید زد زیر خنده و تا خود خونه زیر لب میخندید... وقتی رسیدیم تو حیاط و ماشینو نگه داشت با عصبانیت گفتم: تهیونگا میشه بس کنی؟ خنده هات خیلی رفت روی مخم... گفتم که مجبور شدم بگم کجاش خنده داره آخه؟
تهیونگ که لبشو گاز میگرفت تا خندش بند بیاد گفت: من که نخواستم ازدواج کنیم... تو گیر افتاده بودی من که مشکلی نداشتم فقط به خاطر تو چون دلم برات سوخت گفتم کمکت کنم...
خنده عصبی تحویلش دادم و گفتم: دلت سوخت؟ یعنی چییییی؟
تهیونگ: یعنی چی نداره که... تو میخوای ازدواج کنیم و جلوی پدر مادرت یه دفعه اینو مطرح کردی وگرنه من که قصد ازدواج ندارم
هایون: الان دقیقا هدفت چیه از گفتن این حرفا؟
تهیونگ: اگه بهم درخواست ازدواج بدی شاید قبول کنم ازدواج کنیم وگرنه من که نمیخوام...
از زبان تهیونگ:
خیلی شوخی کردن با هایون لذتبخش بود... وقتی اذیتش میکردم قیافش جدی و عصبی میشد که خیلی جذابش میکرد... اولین بار بود که بعد سالها انقد میخندیدم... چون مدام قیافه هایون میومد جلو چشمم وقتی جلوی پدر مادرش نشسته بود و نگران و ملتمسانه بهم نگاه میکردو میترسید که اوضاع خراب بشه... هایونو هیچوقت این شکلی ندیده بودم اون همیشه قیافش مصمم و پر از شجاعت بود ولی وقتی یه دفعه اون شکلی دیدمش برام جدید بود و دوس داشتم اذیتش کنم و یکم خوش بگذرونم... وقتی گفتم ازم درخواست ازدواج کن آتیش گرفت و تند تند حرف میزد سعی کردم نخندم؛ بهم گفت: محاله اینکارو بکنم... اینو بدون خیییییلی کارت لوس و بی مزس آخه این وضعیت من کجاش انقد لذت داره؟
تهیونگ: نخواستم که جلو بقیه ازم درخواست کنی همینجام بگی قبوله...
هایون: دیوونه شدی تو... همون تهیونگی که اولین بار دیدم بهتر بود تو تغییر نکن اصلا...
بعدشم از ماشین پیاده شد و با عصبانیت رفت داخل...
نشسته بودم که تهیونگ به گوشیم زنگ زد... برداشتم که گفت: هایون کجایی؟
هایون: پیش هانام
تهیونگ: چرا خبر ندادی که میری نگران شدم...
میخواستم به تهیونگ جواب بدم که پدرم گفت: اگه تهیونگه بهش بگو بیاد اینجا
به تهیونگ گفتم : تهیونگا یه لحظه گوشیو نگه دار... گوشیو فاصله دادم و به پدر گفتم: الان بیاد؟ ولی...
پدر: گفتم همین الان!
از روی ناچاری به تهیونگ گفتم که پدرم اینجاست و میخواد باهاش حرف بزنه ولی دیگه نتونستم بهش بگم راجع به چی میخواد حرف بزنه... کاش میتونستم بهش بگم یه دفعه چی پروندم که بد نشه!! ولی نشد! چن بارم میخواستم بلند شم برم اونطرف تر بهش زنگ بزنم ولی پدر نذاشت انگار میخواست مطمئن بشه که من سرخود چیزی نگفتم؛ برای همین حواسش بود گوشیمو دست نگیرم... دیگه نمیشد مقاومت کنم چون مشخص میشد که دارم تقلا میکنم....
از زبان تهیونگ:
وقتی هایون گفت پدر مادرش اومدن و باید برم پیشش یکم نگران شدم چون خیلی یه دفعه اومدن و از قبل چیزی نگفتن...
از زبان هایون:
وقتی تهیونگ رسید زنگ درو زد پاشدم گفتم برم درو باز کنم که پدرم گفت: بشین هانا باز میکنه...
نشستم سرجام... هانا در رو باز کرد و تهیونگ وارد شد... اومد با پدر مادرم دست داد و سلام کرد و نشست پیش من... اولش حرفای معمولی زدیم بعد چند دقیقه پدرم پرسید: خب حالا که جفتتون اینجایین توضیح بدید ببینم شما واقعا میخواین ازدواج کنین؟
تهیونگ شوک شد و برگشت بهم نگاهی انداخت... نمیدونستم چی بگم... که گفتم: تهیونگا پدر از من درباره رابطمون پرسید و منم مجبور شدم سوپرایزو به هم بزنم و بگم که قراره ازدواج کنیم به همین زودی...
تهیونگ هنوز متعجب و گنگ بود انگار میترسید حرف بزنه سوتی بده چون خبر نداشت چی شده برای همین همچنان که بهم زل زده بود آروم گفت: به همین زودی؟...
خنده مصنوعی کردم و گفتم: آره عزیزم دیگه متاسفانه سوپرایزمون از دست رفت بگو که قراره ازدواج کنیم....
پدر مادرم به ما چشم دوخته بودن و منتظر بودن... تهیونگ یکم خودشو جمع کرد و گفت: باشه عزیزم... حالا که رازمون فاش شد میگم!... من و هایون میخوایم اگه شما اجازه بدین با هم ازدواج کنیم
پدر: ولی من درست تورو نمیشناسم... حتی تا حالا باهات حرفم نزدم
تهیونگ: درست میگین... حق دارین... ولی باید بهتون اطمینان بدم که من دخترتونو دوس دارم... هرکاریم ازم بربیاد هیچ کجای زندگیم دریغ نمیکنم ازش... قول میدم مراقبش باشم
هایون: منم تهیونگ رو خیلی دوس دارم... من خوب میشناسمش... خیلی خوب همو میفهمیم....
خلاصه کلی با پدرم صحبت کردیم... کلی سوال پیچمون کرد... تهیونگ همشو با مکث جواب میدادچون آمادگی قبلی نداشت کلی خیلی خوب جمعش کرد... پدرم شک نکرد...
وقتی بلاخره تونستیم فرار کنیم از این مخمصه، خداحافظی کردیم و گفتیم که برمیگردیم عمارت...
توی راه تهیونگ ازم پرسید که چی شده و منم بهش گفتم که خودمم تو عمل انجام شده قرار گرفتم... بعدش تهیونگی اصلا به این راحتیا نمیخندید زد زیر خنده و تا خود خونه زیر لب میخندید... وقتی رسیدیم تو حیاط و ماشینو نگه داشت با عصبانیت گفتم: تهیونگا میشه بس کنی؟ خنده هات خیلی رفت روی مخم... گفتم که مجبور شدم بگم کجاش خنده داره آخه؟
تهیونگ که لبشو گاز میگرفت تا خندش بند بیاد گفت: من که نخواستم ازدواج کنیم... تو گیر افتاده بودی من که مشکلی نداشتم فقط به خاطر تو چون دلم برات سوخت گفتم کمکت کنم...
خنده عصبی تحویلش دادم و گفتم: دلت سوخت؟ یعنی چییییی؟
تهیونگ: یعنی چی نداره که... تو میخوای ازدواج کنیم و جلوی پدر مادرت یه دفعه اینو مطرح کردی وگرنه من که قصد ازدواج ندارم
هایون: الان دقیقا هدفت چیه از گفتن این حرفا؟
تهیونگ: اگه بهم درخواست ازدواج بدی شاید قبول کنم ازدواج کنیم وگرنه من که نمیخوام...
از زبان تهیونگ:
خیلی شوخی کردن با هایون لذتبخش بود... وقتی اذیتش میکردم قیافش جدی و عصبی میشد که خیلی جذابش میکرد... اولین بار بود که بعد سالها انقد میخندیدم... چون مدام قیافه هایون میومد جلو چشمم وقتی جلوی پدر مادرش نشسته بود و نگران و ملتمسانه بهم نگاه میکردو میترسید که اوضاع خراب بشه... هایونو هیچوقت این شکلی ندیده بودم اون همیشه قیافش مصمم و پر از شجاعت بود ولی وقتی یه دفعه اون شکلی دیدمش برام جدید بود و دوس داشتم اذیتش کنم و یکم خوش بگذرونم... وقتی گفتم ازم درخواست ازدواج کن آتیش گرفت و تند تند حرف میزد سعی کردم نخندم؛ بهم گفت: محاله اینکارو بکنم... اینو بدون خیییییلی کارت لوس و بی مزس آخه این وضعیت من کجاش انقد لذت داره؟
تهیونگ: نخواستم که جلو بقیه ازم درخواست کنی همینجام بگی قبوله...
هایون: دیوونه شدی تو... همون تهیونگی که اولین بار دیدم بهتر بود تو تغییر نکن اصلا...
بعدشم از ماشین پیاده شد و با عصبانیت رفت داخل...
۲۸.۵k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.