Part 41
Part 41
همه با دیدن اون فرد از سره میز بلند شدن بجز ات
تهیونگ : مادر
تهیونگ به سمته مادرش رفت و اون رو بغل کرد
م/ت : پسرم خیلی دلم برات تنگ شده
ات شکه به اونا نگاه میکرد ات تویه ذهنش گفت
« یعنی این زنه جون و خوشگل مادره تهیونگه »
تهیونگ : مادر چیشده که اومدین اینجا
م/ت : وا یعنی نمیتونم بیام دیدنه پسرم دلمه برای پسرا تنگ شده بود
جیمین و جونکوک شوگا رو بغل کرد یهو چشمش خورد به ات
ات زود از رویه صندلی بلند شد و به مادر تهیونگ احترامی گذاشت
جانگ می با چشماش سر تا پاش رو با تمسخر نگاه کرد
جانگ می رفت سمته مبل و روش نشست
پسرا همه رفتن نشستن ات خواست بره داخل آشپزخونه
اما شوگا نزاشت و گفت بیاد پیششون بشینه
ات بی سرو صدا رفت نشست
م/ت : پسرم
تهیونگ : بله مادر
م/ت : این دختره کیه
تهیونگ بعد از کمی مکث کردن گفت
تهیونگ : ات دوست دخترمه
ات با تعجب به تهیونگ نگاه میکرد
جانگ می پوزخندی زد و گفت
م/ت : پسرم لطفاً شوخی نکن چون الان حوصله ندارم
تهیونگ : مادر من شوخی نمیکنم ات دوست دخترمه
م/ت: پسرم تو از من حتا نپرسیدی که این دختره رو می پزیرم یا نه
تهیونگ : مادر ات اسم داره
ات هیچی نمی گفت میدونست که آخر باید از تهیونگ جدا میشد
م/ت: خوب حالا از کدوم خانوادست مادر و پدرش کی هستن شغلت چیه
ات خودش گفت
ات : من مادر و پدر ندارم
م/ت : چی یعنی چی که مادر و پدر نداری پس شغلت چیه
ات : من تویه یه کافیه کار میکردم
م/ت : اصلا شوخی خوبی نیست
ات : ببخشید ولی من شوخی نمیکنم
م/ت: واقعا که پسرم تو چطور میتونی به یه همچین دختری باشی
تهیونگ : مادر درست در مورده ات حرف بزن
م/ت: پسرم میدونم که یه هوسه تو هیچ وقت حتا به همچین دخترای نگاهم نمی کردی چه برسه که باهاش باشی زود ازش جدا شو
تهیونگ عصبی و با صدای بلند گفت
تهیونگ : مادر چرا اینجوری حرف میزنی من عاشقه ات هستم و تو هم باید اینو قبول کنی
م/ت : پسرم بخاطر این دختره خدمتکار اینجوری باهام حرف میزنی
با این حرفای مادر تهیونگ ات قلبش مثله شیشه ای شکست
چشمامش پر از اشک شدن گلوش رو بغض گرفته بود با همون بغضی که تو گلوش بود رو کرد به مادر تهیونگ
ات : من هوس..... هیچکس.. نیستم من صادقانه تهیونگ رو دوست دارم ..
م/ت : انگار نمیدونم دنباله پوله شی بگو چقدر میخوای تا بهت بدم
ات ین دفعه بغض اش شکست و اشکاش رویه گونه هایش موج میزدن قلبه یه دختر که اینجوری بشکه دیگه درست نمیشه ات ای که آنقدر عاشقه اش بود این حرف ها حق نبود.....
همه با دیدن اون فرد از سره میز بلند شدن بجز ات
تهیونگ : مادر
تهیونگ به سمته مادرش رفت و اون رو بغل کرد
م/ت : پسرم خیلی دلم برات تنگ شده
ات شکه به اونا نگاه میکرد ات تویه ذهنش گفت
« یعنی این زنه جون و خوشگل مادره تهیونگه »
تهیونگ : مادر چیشده که اومدین اینجا
م/ت : وا یعنی نمیتونم بیام دیدنه پسرم دلمه برای پسرا تنگ شده بود
جیمین و جونکوک شوگا رو بغل کرد یهو چشمش خورد به ات
ات زود از رویه صندلی بلند شد و به مادر تهیونگ احترامی گذاشت
جانگ می با چشماش سر تا پاش رو با تمسخر نگاه کرد
جانگ می رفت سمته مبل و روش نشست
پسرا همه رفتن نشستن ات خواست بره داخل آشپزخونه
اما شوگا نزاشت و گفت بیاد پیششون بشینه
ات بی سرو صدا رفت نشست
م/ت : پسرم
تهیونگ : بله مادر
م/ت : این دختره کیه
تهیونگ بعد از کمی مکث کردن گفت
تهیونگ : ات دوست دخترمه
ات با تعجب به تهیونگ نگاه میکرد
جانگ می پوزخندی زد و گفت
م/ت : پسرم لطفاً شوخی نکن چون الان حوصله ندارم
تهیونگ : مادر من شوخی نمیکنم ات دوست دخترمه
م/ت: پسرم تو از من حتا نپرسیدی که این دختره رو می پزیرم یا نه
تهیونگ : مادر ات اسم داره
ات هیچی نمی گفت میدونست که آخر باید از تهیونگ جدا میشد
م/ت: خوب حالا از کدوم خانوادست مادر و پدرش کی هستن شغلت چیه
ات خودش گفت
ات : من مادر و پدر ندارم
م/ت : چی یعنی چی که مادر و پدر نداری پس شغلت چیه
ات : من تویه یه کافیه کار میکردم
م/ت : اصلا شوخی خوبی نیست
ات : ببخشید ولی من شوخی نمیکنم
م/ت: واقعا که پسرم تو چطور میتونی به یه همچین دختری باشی
تهیونگ : مادر درست در مورده ات حرف بزن
م/ت: پسرم میدونم که یه هوسه تو هیچ وقت حتا به همچین دخترای نگاهم نمی کردی چه برسه که باهاش باشی زود ازش جدا شو
تهیونگ عصبی و با صدای بلند گفت
تهیونگ : مادر چرا اینجوری حرف میزنی من عاشقه ات هستم و تو هم باید اینو قبول کنی
م/ت : پسرم بخاطر این دختره خدمتکار اینجوری باهام حرف میزنی
با این حرفای مادر تهیونگ ات قلبش مثله شیشه ای شکست
چشمامش پر از اشک شدن گلوش رو بغض گرفته بود با همون بغضی که تو گلوش بود رو کرد به مادر تهیونگ
ات : من هوس..... هیچکس.. نیستم من صادقانه تهیونگ رو دوست دارم ..
م/ت : انگار نمیدونم دنباله پوله شی بگو چقدر میخوای تا بهت بدم
ات ین دفعه بغض اش شکست و اشکاش رویه گونه هایش موج میزدن قلبه یه دختر که اینجوری بشکه دیگه درست نمیشه ات ای که آنقدر عاشقه اش بود این حرف ها حق نبود.....
۳۲۰
۲۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.