ساکورا پارت ⁵
ساکورا]
پارت 5]
3 سال بعد]
از زبان دازای]
+عزیزمم بیا دیگه
-اومدمممم
دویدم سمت ماشین و سوارش شدم.از هیجان توی پوست خودم نمیگنجیدم.قرار بود دوباره به یوکوهاما برگردیم!
اون شهر برای من پر از خاطر بود.سعی میکردم به روی خودم نیارم ولی واقعا برای دیدن چویا لحظه شماری میکردم.من و اون خیلی فرق داشتیم ولی بهترین دوستای هم بودیم.
دبیرستان نکو هم ثبت نام کردیم.باورم نمیشه تونستم توی ازمونش قبول شم.اونجا خیلی سخت میگیرن.
همینطور که سرموگذاشته بودم روی پنجره اروم اروم خوابم برد.
گذر زمان]
+دازاییی پاشو!
-هن من کجام ؟ساعت چنده؟
جلوی مهدکودک قدیمیتیم!خودت گفتی میخوای یه سر بزنی!
چشمامو مالیدم و گفتم:اهان تازه یادم اومد.
کیفمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.
این مهدکودک برای من خیلی ارزشمنده.دوستای خوبی که توش داشتم معلم های مهربون و اون.
رفتم پشت مهدکودک.اونجا برام اشنا بود.یه رودخونه ی کوچیک و چند تا درخت همیشه بهار.خنده ی ریزی کردم.من تنها کسی بودم که 4 روز بعد از اومدنم نزدیک بود از مهدکودک اخراجشم.
فلش بک]
-چویا!این درختارو ببین چه خوشگلن!
*ما نباید بیایم اینجاها دردسر داره...
-این یکیش شاخه هاش پایین تر از بقیس میشه ازش رفت بالا!
*گوش میکنی چی میگم؟دردسر داره
(دازای از درخت میره بالا)
-وای اینجا خیلی خوشگله!کاش توهم میومدی
*دازای دیگه باید بریم سر کلاس
-اومم باشه الان...
*چیشد؟
-اوممم راستش من بلد نیستم از درخت بیام پایین
*هعی
گذر زمان]
یوسانو:دازای!چرا رفتی اون بالا!کلی دردسر درست کردی!ور ور زر زر.....
پایان فلش بک]
مدتی همونجا روی چمن ها نشستم.بعد از حدود یک ساعت بلند شدم.فردا روز اول بود.باید براش اماده میشدم
پایان پارت]
پارت 5]
3 سال بعد]
از زبان دازای]
+عزیزمم بیا دیگه
-اومدمممم
دویدم سمت ماشین و سوارش شدم.از هیجان توی پوست خودم نمیگنجیدم.قرار بود دوباره به یوکوهاما برگردیم!
اون شهر برای من پر از خاطر بود.سعی میکردم به روی خودم نیارم ولی واقعا برای دیدن چویا لحظه شماری میکردم.من و اون خیلی فرق داشتیم ولی بهترین دوستای هم بودیم.
دبیرستان نکو هم ثبت نام کردیم.باورم نمیشه تونستم توی ازمونش قبول شم.اونجا خیلی سخت میگیرن.
همینطور که سرموگذاشته بودم روی پنجره اروم اروم خوابم برد.
گذر زمان]
+دازاییی پاشو!
-هن من کجام ؟ساعت چنده؟
جلوی مهدکودک قدیمیتیم!خودت گفتی میخوای یه سر بزنی!
چشمامو مالیدم و گفتم:اهان تازه یادم اومد.
کیفمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.
این مهدکودک برای من خیلی ارزشمنده.دوستای خوبی که توش داشتم معلم های مهربون و اون.
رفتم پشت مهدکودک.اونجا برام اشنا بود.یه رودخونه ی کوچیک و چند تا درخت همیشه بهار.خنده ی ریزی کردم.من تنها کسی بودم که 4 روز بعد از اومدنم نزدیک بود از مهدکودک اخراجشم.
فلش بک]
-چویا!این درختارو ببین چه خوشگلن!
*ما نباید بیایم اینجاها دردسر داره...
-این یکیش شاخه هاش پایین تر از بقیس میشه ازش رفت بالا!
*گوش میکنی چی میگم؟دردسر داره
(دازای از درخت میره بالا)
-وای اینجا خیلی خوشگله!کاش توهم میومدی
*دازای دیگه باید بریم سر کلاس
-اومم باشه الان...
*چیشد؟
-اوممم راستش من بلد نیستم از درخت بیام پایین
*هعی
گذر زمان]
یوسانو:دازای!چرا رفتی اون بالا!کلی دردسر درست کردی!ور ور زر زر.....
پایان فلش بک]
مدتی همونجا روی چمن ها نشستم.بعد از حدود یک ساعت بلند شدم.فردا روز اول بود.باید براش اماده میشدم
پایان پارت]
۲.۴k
۰۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.