دفتر خاطرات پارت چهاردهم
قسمت چهاردهم
جیمین:خانم جئون استراحت باشه برای بعدا
به حرفش گوش دادم و باهاش هم قدم شدم.
... نمیدونم چند ساعت گذشته بود ولی هوا کاملا تاریک بود و بزور آدم میتونست جلو دیدشو ببینه. حیوانات تاریک با هیاهوی خود آرامش جنگل رو بهم میزدند گرک،جغد،خفاش.
صدای جغد و زوزه ای گرگی خیلی رو مخم بودو ترسم رو بیشتر میکرد.
_ آقای پارک من مطمئنم اینجا خورده میشیم!.
جیمین:هیش نترس من کنارتم نمیزارم کسی بهت صدمه بزنه
با این حرفش همه ی ترسم ریخت و جاشو به دلگرمی داد،با دیدن یک کلبه که دوربرش پر بود از کلای زرد رنگ خوشحال لبخندی زدم،روبه روی کلبه یک چاه آب بود، دستمو از دست جیمین خارج کردم و به سمت چاه دویدم. سطل کنار چاه رو توی دستم گرفتم و انداختمش توی چاه با برخوردش با آب لبخند دندون نمایی زدم و گفتم.
_ وای خدا جونم آب داره!
سطلو رو کشیدم بالا،لبمو به لبه سطل چسپوندم و کمی از خنک ترین و گواراترین آب دنیا خوردم.سطل رو گذاشتم و با استینم دور لیمو پاک کردم
_ آقای پارک شما تشنتون نیست؟.
اومد سمتم و سطل رو از روی زمین برداشت و کمی از آب خورد.اطراف این کلبه هیچ درختی نبود درختا گردهم اطراف کلبه بودن، به آسمون نگاه کردم قرص کامل ماه باعث روشن شدن اینجا شده بود.
جیمین: بهتره امشبو بریم داخل این کلبه و فردا که هوا روشن شد مسیرمون رو پیدا کنیم!
رفت سمت کلبه و درشو باز کردم.
جبمین: از خلوتی اینجا حدس زده بودم که کسی داخل کلبه نباشه!.
با فکر به همون روح آدم کش دویدم سمتش.
_ آقای پارک نکنه این خونه ی همون روحه باشه.
خندید و برای اینکه آرومم کنه گفت
جبمین: اینجا هیچ روحی نیست تو بیخودی میترسی.
وارد کلبه شد و منم پشت سرش وارد شدم،یک کلبه جمع جور که چندتا وسیله قدیمی توی خودش داشت.
_ اوم اینجا بغییر از دوتا پتو و یه چندتا خرت پرت چیزی نداره.
جیمین: ولی بهتره از اینکه شبو بیرون بخوابیم.
سرمو تکون دادم و خمیازه ای کشیدم،جیمینم انگاری خیلی خسته بود.بدون برداشتن چیزی رفتم گوشه ی کلبه و نشستم،سرمو به پشت تیکه دادم و چشمامو بستم، با حس اینکه چیزی روم انداخته شده باشه لبخندی زدمو و اصلا نفهمیدم کی به خواب رفتم.
پایان فلش بک
به خونه رسیدم با دیدن ماشین مادرم وارد خونه شدم،پالتوم رو درآوردم و گیتارمو کنار در گذاشتم،درو پشت سرم بستم و پالتوم رو آویزون کردم،رفتم سمت آشپزخونه با دیدن مامانم که درحال درست کردن آب پرتقال بود بی روح گفتم.
_ سلام.
با شنیدن صدام برگشت سمتم و با دیدنم اشک توی چشماش حلقه زد.
+ دخترم چرا این بلا رو سرت آوردی؟.
جوابی نداشتم بهش بدم.اومد سمتم و با دستای گرمش دستای سردمو گرفت.
+ بهتر نیست گذشته هارو فراموش کنی و به فکر آینده باشی؟.
پوزخندی زدم قبلنا خیلی تلاش می کردم تا جیمین و همه خاطرات مربوط به اونو فراموش کنم ولی نمیشید برعکس همه خاطراتش برام پررنگ تر و فراموش نشدی میشید.
+ برات یه خواستگار اومده به پسره از طرف تو جواب مثبت دادم هفته بعد قرار عروسی گذاشتیم.
با عصبانیت دستمو از دستای مامانم کشیدم بیرون و با اخم غلیظی گفتم.
_ شما بیخود کردین که به جای من تصمیم گرفتین!.
قطره های اشکش از گوشه چشماش سر میخورد و روی گونه های سرخش می افتاد.
+ من نمیتونم روز به روز نابود شدنت رو ببینم بهتره ازدواج کنه شاید با این ازدواج تونستی جیمین رو فراموش کنی.
_ مامان شما با خودت چی فکر کردین جیمین با رفتنش قلب و روحمو با خودش برد.
آهی کشید که ادامه دادم.
_ چطور میخواین با مردی زندگی کنم که قلب و روحم مطلق به کسی دیگه؟.
نفسمو با خشم فرستادم بیرون
_ شما خودتون وقتی بابا رو از دست دادین تونستین باکسی دیگه ای ازدواج کنی؟.
+ ببین دخترم عشق یه چیز آتشیه که زود به خاکستر تبدیل میشه حالا جیمینی که در جمع ما نیست بهتر نیست عشق رو با یکی دیگه تجربه کنی؟.
خشم عصبانیت همه بهم هجوم آوردن
_ آتش عشق موقعی خاموش میشه که دیگه هیچ هیزمی نباشه!
دستشو گذاشت روی پیشونیش
+ حالا اینو ولش کن مهم اینکه با زندگی کردن با اون پسر به مرور زمان میتونی عاشقش بشی.
از مامان خودم اصلأ همچین توقعات و انتظاراتی نداشتم وقتی با جیمین نامزد کردم مامانم خیلی خوشحال بود و توی مراسم میرفت پز دومادشو به این اون میداد.
_ به اون نمیگن عشق اون فقط یه عادته و بس.
مامانم خواست دوباره حرفی بزنه که زودتر گفتم.
_ ازدواج پیوندش از اینجا میاد
دستمو گذاشتم روی قلبم و ادامه دادم
_ وقتی قلبی از طرف من نباشه چطور میتونم به این ازدواج راضی باشم.
+ ولی...
_ جیمینبا رفتنش ازم یه مرده ی متحرک ساخت.
با چشمانی پر اشک بهم نگاه کرد و گفت
+ باشه من میرم، برات غذا گذاشتم یه وقت گشنه نخوابی بعد به منم یه سر بزن مثلا من مادرتم.
پایان پارت
لایک کامنت؟
جیمین:خانم جئون استراحت باشه برای بعدا
به حرفش گوش دادم و باهاش هم قدم شدم.
... نمیدونم چند ساعت گذشته بود ولی هوا کاملا تاریک بود و بزور آدم میتونست جلو دیدشو ببینه. حیوانات تاریک با هیاهوی خود آرامش جنگل رو بهم میزدند گرک،جغد،خفاش.
صدای جغد و زوزه ای گرگی خیلی رو مخم بودو ترسم رو بیشتر میکرد.
_ آقای پارک من مطمئنم اینجا خورده میشیم!.
جیمین:هیش نترس من کنارتم نمیزارم کسی بهت صدمه بزنه
با این حرفش همه ی ترسم ریخت و جاشو به دلگرمی داد،با دیدن یک کلبه که دوربرش پر بود از کلای زرد رنگ خوشحال لبخندی زدم،روبه روی کلبه یک چاه آب بود، دستمو از دست جیمین خارج کردم و به سمت چاه دویدم. سطل کنار چاه رو توی دستم گرفتم و انداختمش توی چاه با برخوردش با آب لبخند دندون نمایی زدم و گفتم.
_ وای خدا جونم آب داره!
سطلو رو کشیدم بالا،لبمو به لبه سطل چسپوندم و کمی از خنک ترین و گواراترین آب دنیا خوردم.سطل رو گذاشتم و با استینم دور لیمو پاک کردم
_ آقای پارک شما تشنتون نیست؟.
اومد سمتم و سطل رو از روی زمین برداشت و کمی از آب خورد.اطراف این کلبه هیچ درختی نبود درختا گردهم اطراف کلبه بودن، به آسمون نگاه کردم قرص کامل ماه باعث روشن شدن اینجا شده بود.
جیمین: بهتره امشبو بریم داخل این کلبه و فردا که هوا روشن شد مسیرمون رو پیدا کنیم!
رفت سمت کلبه و درشو باز کردم.
جبمین: از خلوتی اینجا حدس زده بودم که کسی داخل کلبه نباشه!.
با فکر به همون روح آدم کش دویدم سمتش.
_ آقای پارک نکنه این خونه ی همون روحه باشه.
خندید و برای اینکه آرومم کنه گفت
جبمین: اینجا هیچ روحی نیست تو بیخودی میترسی.
وارد کلبه شد و منم پشت سرش وارد شدم،یک کلبه جمع جور که چندتا وسیله قدیمی توی خودش داشت.
_ اوم اینجا بغییر از دوتا پتو و یه چندتا خرت پرت چیزی نداره.
جیمین: ولی بهتره از اینکه شبو بیرون بخوابیم.
سرمو تکون دادم و خمیازه ای کشیدم،جیمینم انگاری خیلی خسته بود.بدون برداشتن چیزی رفتم گوشه ی کلبه و نشستم،سرمو به پشت تیکه دادم و چشمامو بستم، با حس اینکه چیزی روم انداخته شده باشه لبخندی زدمو و اصلا نفهمیدم کی به خواب رفتم.
پایان فلش بک
به خونه رسیدم با دیدن ماشین مادرم وارد خونه شدم،پالتوم رو درآوردم و گیتارمو کنار در گذاشتم،درو پشت سرم بستم و پالتوم رو آویزون کردم،رفتم سمت آشپزخونه با دیدن مامانم که درحال درست کردن آب پرتقال بود بی روح گفتم.
_ سلام.
با شنیدن صدام برگشت سمتم و با دیدنم اشک توی چشماش حلقه زد.
+ دخترم چرا این بلا رو سرت آوردی؟.
جوابی نداشتم بهش بدم.اومد سمتم و با دستای گرمش دستای سردمو گرفت.
+ بهتر نیست گذشته هارو فراموش کنی و به فکر آینده باشی؟.
پوزخندی زدم قبلنا خیلی تلاش می کردم تا جیمین و همه خاطرات مربوط به اونو فراموش کنم ولی نمیشید برعکس همه خاطراتش برام پررنگ تر و فراموش نشدی میشید.
+ برات یه خواستگار اومده به پسره از طرف تو جواب مثبت دادم هفته بعد قرار عروسی گذاشتیم.
با عصبانیت دستمو از دستای مامانم کشیدم بیرون و با اخم غلیظی گفتم.
_ شما بیخود کردین که به جای من تصمیم گرفتین!.
قطره های اشکش از گوشه چشماش سر میخورد و روی گونه های سرخش می افتاد.
+ من نمیتونم روز به روز نابود شدنت رو ببینم بهتره ازدواج کنه شاید با این ازدواج تونستی جیمین رو فراموش کنی.
_ مامان شما با خودت چی فکر کردین جیمین با رفتنش قلب و روحمو با خودش برد.
آهی کشید که ادامه دادم.
_ چطور میخواین با مردی زندگی کنم که قلب و روحم مطلق به کسی دیگه؟.
نفسمو با خشم فرستادم بیرون
_ شما خودتون وقتی بابا رو از دست دادین تونستین باکسی دیگه ای ازدواج کنی؟.
+ ببین دخترم عشق یه چیز آتشیه که زود به خاکستر تبدیل میشه حالا جیمینی که در جمع ما نیست بهتر نیست عشق رو با یکی دیگه تجربه کنی؟.
خشم عصبانیت همه بهم هجوم آوردن
_ آتش عشق موقعی خاموش میشه که دیگه هیچ هیزمی نباشه!
دستشو گذاشت روی پیشونیش
+ حالا اینو ولش کن مهم اینکه با زندگی کردن با اون پسر به مرور زمان میتونی عاشقش بشی.
از مامان خودم اصلأ همچین توقعات و انتظاراتی نداشتم وقتی با جیمین نامزد کردم مامانم خیلی خوشحال بود و توی مراسم میرفت پز دومادشو به این اون میداد.
_ به اون نمیگن عشق اون فقط یه عادته و بس.
مامانم خواست دوباره حرفی بزنه که زودتر گفتم.
_ ازدواج پیوندش از اینجا میاد
دستمو گذاشتم روی قلبم و ادامه دادم
_ وقتی قلبی از طرف من نباشه چطور میتونم به این ازدواج راضی باشم.
+ ولی...
_ جیمینبا رفتنش ازم یه مرده ی متحرک ساخت.
با چشمانی پر اشک بهم نگاه کرد و گفت
+ باشه من میرم، برات غذا گذاشتم یه وقت گشنه نخوابی بعد به منم یه سر بزن مثلا من مادرتم.
پایان پارت
لایک کامنت؟
۲۱.۷k
۳۰ دی ۱۴۰۲