now post
part 4❄️
Cherry chocolate🍒🍫
هانا: میخواست با زور منو وادار به کاری کنه
جیمین:غریبه بود یا آشنا
هانا:دوست پسرم بود یکسال باهاش بودم
جیمین:اوه خیلی سختته؟
هانا:اگه بهت خیانت شده باشه میفهمی
هانا اشکاش جاری شدن
هانا:میخوام بمیرم دیگه دلیلی برای زنده موندن ندارم اون همه چیز من بود
جیمین با خونسردی کمی از قهوش خورد
جیمین:انقدر ضعیف نباش زنده بمون و انتقام بگیر
هانا با تعجب سرش رو بالا آورد
هانا:اخه من چجوری از اون جونور انتقام بگیرم من نه پول دارم نه قدرت نه کسی که پشتم باشه
جیمین:من میتونم بهت قدرت بدم اگه دوست داشته باشی با هم انتقامت رو میگیریم
هانا مکثی کرد
هانا:دلم نمیاد
جیمین:تو فقط اوکی بده و کلا از من برای همیشه خداحافظی کن من انتقامت رو میگیرم
هانا تعجب کرد چرا باید کسی که یک روزم نیست که میشناسش انتقامش رو بگیره
هانا:تو چرا باید انتقام منو بگیری
جیمین:چون من توی داستان بودم و وظیفه خودم میدونم که اگه کاری از دستم بر میاد انجام بدم
مکثی کرد
جیمین:تازه اینجوری دیگه جرعت نزدیک شدن بهت هم پیدا نمیکنه
هانا:اگه بنا به انتقام باشه ترجیح میدم خودم انتقام بگیرم نه یکی دیگه
جیمین:هر جور راحتی
هانا برای چند لحظه چشماشون بست و دوباره اتفاق های گذشته رو مرور کرد که یه چیزی یادش افتاد
هانا:تو اسم منو از کجا میدونستی؟
جیمین استرس گرفت ولی نشون نداد
جیمین:خودت گفتی دیگه اخه من از کجا باید اسمتو میدونستم
هانا:من نگفته بودم اسمم چی بود
جیمین:گفته بودی
هانا:نگفتممم
جیمین خاطرات رو مرور کرد و فهمید سوتی بدی داده
جیمین:شاید دوست پسرت گفته
جیمین:بریم؟
هانا:بریم
دوباره رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
جیمین:کجا میخوای بری
هانا تعجب کرد
هانا:خونم دیگه، کجا برم
جیمین:ادرس خونه تورو نداره؟
هانا:داره
جیمین:خب پس چجوری میخوای بری اونجا
هانا:نمیدونم،،جایی هم ندارم که برم پس باید برم خونم نمیشه شب تو خیابون بمونم که
جیمین:ببین اگه حرفم رو بد برداشت نمیکنی بیا خونه من
هانا سرش رو با عصبانیت چرخوند سمت جیمین
هانا:همینم مونده از چاه دربیام بیوفتم تو چاله
و تک خنده ای مرد
جیمین ناراحت شد از قیافش میشد بخونی که دلش شکسته ولی اون باید حق رو به دختر میداد
فلش بک
جیمین
از وقتی پدرم کار هارو سپرده دست من زندگیم خیلی سخت شده دیگه توان ندارم
یه روز که خیلی خسته بودم رفتم بار و انقدر خوردم که دیگه حالم دست خودم نبود با تلو تلو خوردن از بار اومدم بیرون و داشتم به سمت خونه میرفتم که یه دختری رو دیدم نشسته کنار باغچه و داره از گل ها عکس میگیره
رفتم سمتش
جیمین:از منم عکس بگیر
لایک و کامنت فراموش نشه ❄️
Cherry chocolate🍒🍫
هانا: میخواست با زور منو وادار به کاری کنه
جیمین:غریبه بود یا آشنا
هانا:دوست پسرم بود یکسال باهاش بودم
جیمین:اوه خیلی سختته؟
هانا:اگه بهت خیانت شده باشه میفهمی
هانا اشکاش جاری شدن
هانا:میخوام بمیرم دیگه دلیلی برای زنده موندن ندارم اون همه چیز من بود
جیمین با خونسردی کمی از قهوش خورد
جیمین:انقدر ضعیف نباش زنده بمون و انتقام بگیر
هانا با تعجب سرش رو بالا آورد
هانا:اخه من چجوری از اون جونور انتقام بگیرم من نه پول دارم نه قدرت نه کسی که پشتم باشه
جیمین:من میتونم بهت قدرت بدم اگه دوست داشته باشی با هم انتقامت رو میگیریم
هانا مکثی کرد
هانا:دلم نمیاد
جیمین:تو فقط اوکی بده و کلا از من برای همیشه خداحافظی کن من انتقامت رو میگیرم
هانا تعجب کرد چرا باید کسی که یک روزم نیست که میشناسش انتقامش رو بگیره
هانا:تو چرا باید انتقام منو بگیری
جیمین:چون من توی داستان بودم و وظیفه خودم میدونم که اگه کاری از دستم بر میاد انجام بدم
مکثی کرد
جیمین:تازه اینجوری دیگه جرعت نزدیک شدن بهت هم پیدا نمیکنه
هانا:اگه بنا به انتقام باشه ترجیح میدم خودم انتقام بگیرم نه یکی دیگه
جیمین:هر جور راحتی
هانا برای چند لحظه چشماشون بست و دوباره اتفاق های گذشته رو مرور کرد که یه چیزی یادش افتاد
هانا:تو اسم منو از کجا میدونستی؟
جیمین استرس گرفت ولی نشون نداد
جیمین:خودت گفتی دیگه اخه من از کجا باید اسمتو میدونستم
هانا:من نگفته بودم اسمم چی بود
جیمین:گفته بودی
هانا:نگفتممم
جیمین خاطرات رو مرور کرد و فهمید سوتی بدی داده
جیمین:شاید دوست پسرت گفته
جیمین:بریم؟
هانا:بریم
دوباره رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
جیمین:کجا میخوای بری
هانا تعجب کرد
هانا:خونم دیگه، کجا برم
جیمین:ادرس خونه تورو نداره؟
هانا:داره
جیمین:خب پس چجوری میخوای بری اونجا
هانا:نمیدونم،،جایی هم ندارم که برم پس باید برم خونم نمیشه شب تو خیابون بمونم که
جیمین:ببین اگه حرفم رو بد برداشت نمیکنی بیا خونه من
هانا سرش رو با عصبانیت چرخوند سمت جیمین
هانا:همینم مونده از چاه دربیام بیوفتم تو چاله
و تک خنده ای مرد
جیمین ناراحت شد از قیافش میشد بخونی که دلش شکسته ولی اون باید حق رو به دختر میداد
فلش بک
جیمین
از وقتی پدرم کار هارو سپرده دست من زندگیم خیلی سخت شده دیگه توان ندارم
یه روز که خیلی خسته بودم رفتم بار و انقدر خوردم که دیگه حالم دست خودم نبود با تلو تلو خوردن از بار اومدم بیرون و داشتم به سمت خونه میرفتم که یه دختری رو دیدم نشسته کنار باغچه و داره از گل ها عکس میگیره
رفتم سمتش
جیمین:از منم عکس بگیر
لایک و کامنت فراموش نشه ❄️
۱.۷k
۱۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.