روح های اینده (پارت 3)
انچه گذشت:
سیلور که خیلی حول شده بود نا خاسته شبیه سربازا دستش رو بالا اورد و گفت : بله قربانت گردم( و به سمت اشپزخونه دوید)
بلیز وارد شد و...
زمان حال:ادامه داستان:
وارد شد و به پدرش با مهربونی گفت: ممنونم بابا
-پدر:خواهش میکنم...فقط باید خودتم یه دستی برسونی
بلیز همین طور که داشت به سمت اشپزخونه می رفت گفت: چشم قربان
-چند ساعت بعد:-
سیلور جعبه ی پر از بشقاب های کثیف رو روی میز گذاشت با عصبیانیت و خستگی گفت: پرا اصلا ما باید ازین ظرف ها استفاده کنیم؟مگه ظرف یه بار مصرف چشه؟ آه لعنتی لعنتی لعنتی
بلیز از پنجره ی کوچیک خطاب به سیلور گفت؟ سیلور...میز شماره هفت ...میشه لطفا زحمتو بکشی؟ (بعد برگشت و سفارش مردی که جلوش وایستاده بود رو گرفت) امرتون ؟ .... نقدی یا کارت؟
مرد خارپشتی سیاه با خط های قرمز بود ... پول هارو از جیبش بیرون اورد و گفت: پول نقد (و سپس به قوطی های سس سویا اشاره کرد و گفت) میشه چند تا قوطی سس سویا .... (از گوشه چشم متوجه سیلور میشه)
سیلور با دیدن مرد تعجب میکنه و با خودش میگهک خودشه .. همونی که تو خواب دیدم
مرد پول هارو سریع گذاشت روی میز و با سس سویا پا به فرار گذاشت.
-بلیز(با صدای بلند): ولی کافی نیست.
سیلور اولش کاملا حول شده بود ولی به خودش اومد و به بلیز گفت: من الان میام اوکی؟
-بلیز: صبر کن .. پس 7 چی میشه؟
سیلور بی توجه از در پشتی بدو بدو خارج شد و همین طور با خودش فکر میکرد: و اگه خودشه.... (پشت دیواری رفت و که صدایی از ان بلند میشد) اگه خودشه...خارپشت ابیه کو؟
سیلور بلاخره نفس عمیقی کشید و وارد کوچه شد ... اون مرد سیاه داشت با روج سونیک صحبت میکرد: این خیلی خطرناکه ... تو قبلا اشتباه کردی
-سونیک: ولی گوش کن ... من مطمئنم این دفعه ....(متوجه سیلور میشه) خودشه... این تویی.!
سونیک و مرد سیاه به او خیره شدند.
سونیک با گیجی: این چیزی نیست که می بینم ... (به شدو گفت) من...ما...آه...تو هم اون میبینی؟خودشه؟
مرد سیاه با عصبانیت : هی گل پسر...ما تو یه مدت طولانی دنبالت می گشتیم
سیلور دست پاچه میشه و میگه: هی هی .. نه نه شما ها حتی واقعی هم نیستید ... شما فقط یک رویای احمقانه هستید .. (پشت به اون ها میکنه با گریه فرار میکنه)
سونیک سریع جلوش ظاهر میشه: صبر کن ... شرمنده قد و بالات ولی نمی شه بزاریم بری
سیلور دستش رو به سمت سونیک دراز میکنه و فریاد می زنه: نه نه و بعد بین دست سونیک و سیلور یک چیزی شبیه رعد و برق کوچک تولد میشه. سیلور با تعجب به کف دست هاش نگاه میکنه و صد تا فکر و خیال میکنه ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه بی هوش رو زمین می افته.
سونیک و شدو بالای سرش میان و شدو میگه: سونیک .. تو این کارو کردی؟
-سونیک: وایی...از قصد نبود مهم نیته و اینکه چیکارش کنیم حالا؟
-شدو: ای خدا ... فکر کنم باید برش گردونیم خونه
...این داستان ادامه دارد...
نکته : دوستان اینجا نگفتم شدو چون سیلور نمیدونه اون کیه برای همین مرد سیه گفتم و اخراش گفتم شدو چون انگار داستان دیگه از دید سیلور نبود و راحت می شد گفت شدو ... سونیک رو می شناخت چون تو رویاش شدو و اگمن گفتن سونیک و شناخته اون رو منم برای همین تو داستان سونیک رو نوشتم.
نویسنده:هرکی خواست بگه پارت بعد بزارم :) ... نظر؟ و اینکه از نظرم داستان از دید سیلوره پس نظرتون چیه پارتای بعد از دید سیلور بنویسم؟خوبه؟
سیلور که خیلی حول شده بود نا خاسته شبیه سربازا دستش رو بالا اورد و گفت : بله قربانت گردم( و به سمت اشپزخونه دوید)
بلیز وارد شد و...
زمان حال:ادامه داستان:
وارد شد و به پدرش با مهربونی گفت: ممنونم بابا
-پدر:خواهش میکنم...فقط باید خودتم یه دستی برسونی
بلیز همین طور که داشت به سمت اشپزخونه می رفت گفت: چشم قربان
-چند ساعت بعد:-
سیلور جعبه ی پر از بشقاب های کثیف رو روی میز گذاشت با عصبیانیت و خستگی گفت: پرا اصلا ما باید ازین ظرف ها استفاده کنیم؟مگه ظرف یه بار مصرف چشه؟ آه لعنتی لعنتی لعنتی
بلیز از پنجره ی کوچیک خطاب به سیلور گفت؟ سیلور...میز شماره هفت ...میشه لطفا زحمتو بکشی؟ (بعد برگشت و سفارش مردی که جلوش وایستاده بود رو گرفت) امرتون ؟ .... نقدی یا کارت؟
مرد خارپشتی سیاه با خط های قرمز بود ... پول هارو از جیبش بیرون اورد و گفت: پول نقد (و سپس به قوطی های سس سویا اشاره کرد و گفت) میشه چند تا قوطی سس سویا .... (از گوشه چشم متوجه سیلور میشه)
سیلور با دیدن مرد تعجب میکنه و با خودش میگهک خودشه .. همونی که تو خواب دیدم
مرد پول هارو سریع گذاشت روی میز و با سس سویا پا به فرار گذاشت.
-بلیز(با صدای بلند): ولی کافی نیست.
سیلور اولش کاملا حول شده بود ولی به خودش اومد و به بلیز گفت: من الان میام اوکی؟
-بلیز: صبر کن .. پس 7 چی میشه؟
سیلور بی توجه از در پشتی بدو بدو خارج شد و همین طور با خودش فکر میکرد: و اگه خودشه.... (پشت دیواری رفت و که صدایی از ان بلند میشد) اگه خودشه...خارپشت ابیه کو؟
سیلور بلاخره نفس عمیقی کشید و وارد کوچه شد ... اون مرد سیاه داشت با روج سونیک صحبت میکرد: این خیلی خطرناکه ... تو قبلا اشتباه کردی
-سونیک: ولی گوش کن ... من مطمئنم این دفعه ....(متوجه سیلور میشه) خودشه... این تویی.!
سونیک و مرد سیاه به او خیره شدند.
سونیک با گیجی: این چیزی نیست که می بینم ... (به شدو گفت) من...ما...آه...تو هم اون میبینی؟خودشه؟
مرد سیاه با عصبانیت : هی گل پسر...ما تو یه مدت طولانی دنبالت می گشتیم
سیلور دست پاچه میشه و میگه: هی هی .. نه نه شما ها حتی واقعی هم نیستید ... شما فقط یک رویای احمقانه هستید .. (پشت به اون ها میکنه با گریه فرار میکنه)
سونیک سریع جلوش ظاهر میشه: صبر کن ... شرمنده قد و بالات ولی نمی شه بزاریم بری
سیلور دستش رو به سمت سونیک دراز میکنه و فریاد می زنه: نه نه و بعد بین دست سونیک و سیلور یک چیزی شبیه رعد و برق کوچک تولد میشه. سیلور با تعجب به کف دست هاش نگاه میکنه و صد تا فکر و خیال میکنه ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه بی هوش رو زمین می افته.
سونیک و شدو بالای سرش میان و شدو میگه: سونیک .. تو این کارو کردی؟
-سونیک: وایی...از قصد نبود مهم نیته و اینکه چیکارش کنیم حالا؟
-شدو: ای خدا ... فکر کنم باید برش گردونیم خونه
...این داستان ادامه دارد...
نکته : دوستان اینجا نگفتم شدو چون سیلور نمیدونه اون کیه برای همین مرد سیه گفتم و اخراش گفتم شدو چون انگار داستان دیگه از دید سیلور نبود و راحت می شد گفت شدو ... سونیک رو می شناخت چون تو رویاش شدو و اگمن گفتن سونیک و شناخته اون رو منم برای همین تو داستان سونیک رو نوشتم.
نویسنده:هرکی خواست بگه پارت بعد بزارم :) ... نظر؟ و اینکه از نظرم داستان از دید سیلوره پس نظرتون چیه پارتای بعد از دید سیلور بنویسم؟خوبه؟
- ۵.۴k
- ۲۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط