روزگار غیر باور. پارت 47

روزگار غیر باور
پارت 47


#هیونجون
هیو: میری دنبالش و همونجا تو بیمارستان وایمیستی تا کارش تموم بشه و بعد میرسونیش خونه. فهمیدی؟
...: بله، چشم
هیو:کارهای شرکت چجوری پیش میره؟؟
...:عالی، فقط یه قرارداد با شرکت...داریم، و فکر میکنم خودتون باشین بهتره.
هیو:سعی میکنم بیام.خدافظ
تلفن رو قطع کردم و سرعت ماشین رو زیاد تر کردم.[کمپانی نمیزاره که تنهایی جایی بریم اما من همیشه خودم میرم، اما تنبیهم میکنن که اصلا برام مهم نیست.]
...
در خونم رو باز کردم و ماشین رو بردم تو حیاط پارکش کردم. از ماشین پیاده شدم که پورپورو سریع اومد سمتم و پارس میکرد.
هیو: چیشده؟
سرش رو به سمت استخر تکون داد. که دیدم یه نفر تو آب بود، همتا!!!!!، سریع سمت استخر دوییدم، کتم و کفشم رو درآوردم و شیرجه زدم تو آب و رفتم سمتش چشاش بسته بود، کمرش گرفتم و بغلش کردم آوردمش بالا، از استخر اومدم بیرون و همتا را گذاشتم رو زمین. دستمو گذاشتم روی قفسه سینش و فشار دادم.
هیو:1، 2، 3 ، 1، 2، 3
همینجوری میزدم اما تاثیری نداشت، [تو اون لحظه ترسیده بودم و ترسم دلایل زیادی داشت] ، فقط یه راه مونده بود، تنفس دهان به دهان، صورتم و به صورتش نزدیک کردم که یهو شروع به سرفه کردن کرد، سریع رفتم اونور، همونطور که سرفه میکرد، نشست و...
#همتا
نشستم رو زمین و همونجور سرفه میکردم، احساس میکردم تو شکمم پر آبه، سردمم بود، میلززیدمو سرفه میکردم. که دیدم هیونجون اومد سمتم و گفت: خوبی؟
اونم خیس بود، پس اون منو نجات داده بود.همونطور میلززیدم و سرفه میزدم که هیونجون یه کت رو گذاشت رو شونه هام و دستش رو سمتم گرفت، دستشو گرفتم و میخواستم پاشم که با یاد کیفم و گوشیم، دستشو ول کردم،
ه:گوشیم😦[انقدر حواسم پرت بود که به فارسی گفتم]
هیو:چی؟
ه:کیف و گوشیم تو استخره
میخواستم برم تو آب که هیونجون گفت: شنا بلدی؟
ه:نه
هیو: اینجا عمقش زیاده
و راهشو کج کرد و رفت سمت خونه
آروم گفتم: اگه بسوزه چی، تمام کارت هام و کلیدام توشه. بلند شدم و کت هیونجون و گذاشتم روی تخت [داشتم از سرما یخ میزدم] و خم شدم تا برم تو آب که بازوم کشیده شد و باعث شد نتونم بپرم تو آب، نگاش کردم هیونجون بود.
هیو: اینجا 4 متره، بعد میخوای بپری توش.
ه: کیفم تو آ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که پرید تو آب منم لبه استخر نشستم...اومد رو آب و بهم داد.
ه: ممنون.
پاشدم که با دیدن اون سگه نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و دوباره افتادم تو آب...



کامنت فراموش نشه لاوا♥️
دیدگاه ها (۵)

روزگار غیر باور. پارت 48

روزگار غیر باور. پارت 49

روزگار غیر باور. پارت46 . قسمت دوم

روزگار غیر باور. پارت 46

رمان بغلی من پارت ۸۴رسلان: تک خنده ای کردم و خدافظی کردیم گو...

سناریو :: مثلث عشقی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط