در این سرایِ بی کسی، کسی به در نمی زند
در این سرایِ بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پُر ملالِ ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی است پُر ستم که اندرو به غیرِ غم
یکی صدایِ آشنا به رهگذر نمی زند
دل خرابِ من دگر خراب تر نمی شود
که خنجرِ غمت از این خراب تر نمی زند.
به دشتِ پُر ملالِ ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی است پُر ستم که اندرو به غیرِ غم
یکی صدایِ آشنا به رهگذر نمی زند
دل خرابِ من دگر خراب تر نمی شود
که خنجرِ غمت از این خراب تر نمی زند.
۱.۳k
۲۳ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.