روزی ابومسلم خراسانی با سپاه خویش از کنار روستای بسیار سب
روزی ابومسلم خراسانی با سپاه خویش از کنار روستای بسیار سبز و زیبا می گذشت.
جمعی از مردم آن روستا تقاضای دیدار با او را داشتند یکی از آنها را اجازه دادند تا نزد سردار ایرانی بیاید او گفت : ما مردان روستا از شما می خواهیم ثروت روستا را بین ما تقسیم کنید و ادامه داد باغ بزرگی در کنار روستا است که اگر تقسیم اش کنید هر کدام از ما صاحب باغ کوچکی می شویم و همیشه دعاگوی شما خواهیم بود .
سردار پرسید اگر صاحب باغ هستید پس چرا به پیش من آمده اید ؟! بروید و بین خویش تقسیم اش کنید .
مرد گفت : در حال حاضر باغ از آن ما نیست اما ما آن را سبز کردیم ابومسلم متعجب شد و پرسید : داستان این باغ چیست ؟! از آغازش برایم بگویید.
آن مرد گفت :مردم روستای ما 15 سال پیش تنها چند باغ کوچک داشتند تا اینکه مرد مسافری شبی در روستای ما میهمان شد و فردای آن ، مسافر بخشی از زمینهای اطراف روستا را از مردم روستا خرید و بخشی از مردان و زنان روستا را به کار گرفت تا باغ سبز شد .
سردار پرسید :در این مدت مزد کارگر و سهم زحمت مردم روستا را پرداخته است ؟ و روستایی گفت آری پرداخته اما ریشه او از روستای ما نیست و مردم روستا می گویند چرا او دارایی بیشتری نسبت به ما دارد؟ و باغی مصفا در اختیار داشته باشد و ما نداشته باشیم ؟!
سردار گفت شما دستمزد خویش را گرفته اید و او هم برای آبادی روستای شما زحمت کشیده است پس چطور امروز این قدر پر ادعا و نالان شده اید؟
روستایی گفت :دانشمند پرهیزگاری چند روزی است میهمان ما شده او گفت درست نیست که کسی بیشتر و فزون تر از دیگری داشته باشد و اینکه آن مرد باغدار هم از زحمت شما روستاییان باغدار شده و باید بین شما تقسیم اش کند .
ابومسلم پرسید: این مردک عالم این چند روزی که میهمان روستا بوده پولی هم به شما پرداخته ؟
روستایی گفت: ما با کمال مهربانی از او پذیرایی کرده ایم و به او پول هم داده ایم چون حرفهایش دلنشین است .
سردار دستور داد آن شیاد عالم را بیاورند و در مقابل چشم مردم روستا به فلک بستن اش .
شیاد به زاری و التماس افتاده و از بابت نیرنگ و دسیسه خویش طلب بخشش و عفو می نمود . آنقدر او را فلک نمودند که از پاهایش خون می چکید سوار بر خرش کرده و از روستا دورش نمودند .
مردم روستا بر خود می لرزیدند ابومسلم رو به آنها کرده و گفت : شما مردم بیچاره ایی هستید !
کسی که ثروتش را به پای روستای شما ریخته برایتان کار و زندگی به وجود آورده را پست جلوه می دهید و می گویید در داشته های او سهیم هستید و کسی را که در پی شیادی به اینجا آمده و از دسترنج شما شکم خویش را سیر می کند عزیز می دارید چون از مال دیگری به شما می بخشد !
هر کس با ثروتش جایی را آباد کند و با اینکار زندگی خویش و دیگران را پر روزی کند گرامی است و باید پاس اش داشت .
مردم از ابومسلم خراسانی بخشش خواستند . و از آن پس هر یک به سهم خویش قانع بودند و آن روستا هر روز آبادتر و زیباتر می گشت .
جمعی از مردم آن روستا تقاضای دیدار با او را داشتند یکی از آنها را اجازه دادند تا نزد سردار ایرانی بیاید او گفت : ما مردان روستا از شما می خواهیم ثروت روستا را بین ما تقسیم کنید و ادامه داد باغ بزرگی در کنار روستا است که اگر تقسیم اش کنید هر کدام از ما صاحب باغ کوچکی می شویم و همیشه دعاگوی شما خواهیم بود .
سردار پرسید اگر صاحب باغ هستید پس چرا به پیش من آمده اید ؟! بروید و بین خویش تقسیم اش کنید .
مرد گفت : در حال حاضر باغ از آن ما نیست اما ما آن را سبز کردیم ابومسلم متعجب شد و پرسید : داستان این باغ چیست ؟! از آغازش برایم بگویید.
آن مرد گفت :مردم روستای ما 15 سال پیش تنها چند باغ کوچک داشتند تا اینکه مرد مسافری شبی در روستای ما میهمان شد و فردای آن ، مسافر بخشی از زمینهای اطراف روستا را از مردم روستا خرید و بخشی از مردان و زنان روستا را به کار گرفت تا باغ سبز شد .
سردار پرسید :در این مدت مزد کارگر و سهم زحمت مردم روستا را پرداخته است ؟ و روستایی گفت آری پرداخته اما ریشه او از روستای ما نیست و مردم روستا می گویند چرا او دارایی بیشتری نسبت به ما دارد؟ و باغی مصفا در اختیار داشته باشد و ما نداشته باشیم ؟!
سردار گفت شما دستمزد خویش را گرفته اید و او هم برای آبادی روستای شما زحمت کشیده است پس چطور امروز این قدر پر ادعا و نالان شده اید؟
روستایی گفت :دانشمند پرهیزگاری چند روزی است میهمان ما شده او گفت درست نیست که کسی بیشتر و فزون تر از دیگری داشته باشد و اینکه آن مرد باغدار هم از زحمت شما روستاییان باغدار شده و باید بین شما تقسیم اش کند .
ابومسلم پرسید: این مردک عالم این چند روزی که میهمان روستا بوده پولی هم به شما پرداخته ؟
روستایی گفت: ما با کمال مهربانی از او پذیرایی کرده ایم و به او پول هم داده ایم چون حرفهایش دلنشین است .
سردار دستور داد آن شیاد عالم را بیاورند و در مقابل چشم مردم روستا به فلک بستن اش .
شیاد به زاری و التماس افتاده و از بابت نیرنگ و دسیسه خویش طلب بخشش و عفو می نمود . آنقدر او را فلک نمودند که از پاهایش خون می چکید سوار بر خرش کرده و از روستا دورش نمودند .
مردم روستا بر خود می لرزیدند ابومسلم رو به آنها کرده و گفت : شما مردم بیچاره ایی هستید !
کسی که ثروتش را به پای روستای شما ریخته برایتان کار و زندگی به وجود آورده را پست جلوه می دهید و می گویید در داشته های او سهیم هستید و کسی را که در پی شیادی به اینجا آمده و از دسترنج شما شکم خویش را سیر می کند عزیز می دارید چون از مال دیگری به شما می بخشد !
هر کس با ثروتش جایی را آباد کند و با اینکار زندگی خویش و دیگران را پر روزی کند گرامی است و باید پاس اش داشت .
مردم از ابومسلم خراسانی بخشش خواستند . و از آن پس هر یک به سهم خویش قانع بودند و آن روستا هر روز آبادتر و زیباتر می گشت .
۱.۲k
۲۹ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.