قسمت2
قسمت2
آرمین-ظاهراًنفس با…،اسمتو نمیدونم (منظورش شروین بود)
خانم شمس با ذوق گفت: «شروین» مهندس جان
نگین زیر لب آروم گفت :
-نفس این زنه تنش میخاره انگار، نگاه چشم پسره رو از کاسه دراورد «نگاه کردم به خانم شمس ،نگین راست میگفت کاردو چنگال کم داشت»
آرمین – با شروین همکلاس بودن؟
خانم شمس با حالت نه چندان خوشایندی گفت:
-بله علت آشنایی ملیکاو نعیمم هم کلاس بودن شروین و نفس بوده
آرمین به من نگاه کرد و قاشقو چنگالشو تو بشقابش گذاشت و دست به سینه شد و تکیه داد به پشتیه صندلی و گفت: موضوع جالب شد ،
خُب؟
به شروین نگاه کردم همیشه نیشش باز بود از جرز دیوار هم خنده اش میگرفت ؛با خنده گفت:
-خیلی هم جالبه
آرمین از گوشه چشم با همون فیگورش نگاش کرد البته به علاوه ی سردی وجذبه ای که تو نگاش هویدا بودو بعد به من نگاه کرد بی احساس !بدون منظور !بعد هم چشماشو دیمونی کرد ومحکم تر گفت :خُُــــــــب نفس؟
نگین آروم گفت:اگر میدونستم با دانشگاه رفتنت بانی این ازدواج میشی کاری میکردم که دانشگاه قبول نشی
شروین جای من به آرمین جواب داد:خونه ما همین دو سه تا چهارراه بالا تره خب بیشتر اوقات من نفسو میرسوندم …«آرمین به من نگاه کرد …وا!!! عین قصاب که به بُزش نگاه میکنه ،نگام کرد حالا خوبه خودش با دخترا کوری میذاره نوری برمیداره ها» شروین ادامه میداد:
-یه روز ملیکا به من زنگ زد و گفت :«سر راه بیا دنبالم »منم رفتم دنبالشو سه تایی تو ماشین بودیم که از قضا تو بزرگراه با نعیم تصادف کردم همین که پیاده شدو دید نفس همراه ماست، آقا ،ماشینو ول کردو یقه مارو چسبیدبه قول معروف غیرت تروکوند اگر ملیکا پیاده نمیشد و میانجه گری نمیکردو چشمه نعیم بهش نمیخورد الان من بین حور و پریا بودم ..«جمع جز منو آرمین که چشم دوخته بود به منو جدی نگام میکرد ،خنده ی کوتاهی کردن و شروین گفت:»
-الانم که دیگه پاگشاشونه
نگین آهسته گفت:
-پاش میشکست پیاده نمیشد
آرمین مسخره خندیدو گفت :
-چه جالب و«جدّی باز منو نگاه کردوبدون اینکه نگاه از من بگیره به شروین گفت:»
-نعیم، فکر میکرد تو دوست پسر نفسی؟
شروین با خنده گفت:آره
آرمین چشماشو کمی ریز کردو به نعیم نگاه کردو گفت:نعیم اگر واقعیت داشت چیکار میکردی؟
غذا پرید تو گلوم آرمین آخ که چقدر دلم میخواد نخو سوزن بیارم لباتو بدوزم ،آخه این چه سوالیه آدم حسابی ؟
نگین زد پشتم و بعد هم یه لیوان آب برام ریخت به اعضای حاضر نگاه کردم مامانم که از چشمش خون می بارید ،بابا که سکوت کرده بود با یه من اخم سرش به زیر بود… خب چی بگن آقا رئیسه نمیشه حرف زد بهش …ولی بالاخره بابا سر بلند کردو با خنده گفت:
-چه سوا…لیه مهندس جان؟
آرمین –اگر میخوای جواب بده همین طوری پرسیدم
«پس مرض داری که میپرسی؟»
نعیم سینه ای صاف کردو گفت:
-نفسو که میکشتم
آرمین هم نه گذاشت نه برداشت با تمسخر گفت:
-مگه با شروین فرار کرده بود ؟«با چشمای گرد به آرمین نگاه کردم و نعیم گفت:»
-ما این چیزارو نمی پذیریم جناب مهندس«تأکید به شیوه زندگی آرمین داشت»
ارمین خونسرد پوز خندی زدو گفت: عجب!پس تو و ملیکا بدون هیچ شناختی با هم ازدواج کردید ؟ اره ؟
شروین که خوب منظور آرمینو فهمید خندیدو گفت:
-نخیر ،یه هفت هشت ماهی…(سرشو تکون دادو گفت): آره
آرمین از افق به نعیم نگاه کردو با لحن محکمو قاطعیی گفت:
-پس تو از اون دست آدمایی که کاری رو نهی میکنه و دقیقاًاون کاررو خودش میکنه
سریع به مامان نگاه کردم واییی به سوگلیش حرف گنده زدن الانه که مامان آمپر بترکونه سریع برای عوض کردن جوّ گفتم :
-کی دسر میخواد؟
آقای شمس- من.
آرمین با نگاهی پیروزمندانه به من چشم دوخت و گفتم:
-شما هم میخوایید جناب شوکت؟
آرمین –نه ممنون
بعد صرف شام آرمین بلند شدو گفت:
-جناب پناهی ،من میخوام سیگار بکشم
بابا- نفس جان ،آقای مهندس و به بالکن راهنمایی کن
بالکن واقع در اتاق من بود واینو آرمین خوب می دونست با شیطنت منو نگاه کرد ومن از آشپز خونه به طرف اتاقم رفتم و آرمین هم پشت سر من اومدو گفت:
-به این پسره قبل شام چی میگفتی؟انگار نیشش وقتی با تو حرف میزنه باز تر میشه
برگشتم آرمینو نگاه کردم و گفتم:
-برای روز اول خیلی سخت نمیگیری؟
آرمین-من روز اولی نیست که تورو میبینم
-در جای صنم جدیدی که وادارم کردین با هاتون داشته باشم چرا روز اوله.
آرمین-اونم سه ماهه و تو الان تو قلمروی منی اینو قبلاًهم گفته بودم .
-حرف خاصی نبود «در اتاقو باز کردم و اول خودم داخل شدم بعد اون اومدو در هم طبق معمول که هر کی تو میومد در خودبه خود پیش میشد،پیش شد»
آرمین جدّی تر پرسید :چی؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
-در مورد ادامه تحصیل بود
آرمین -خب؟
-پیشنهاد کار دادو مامانم هم گفت :درسش واجب تره
آرمین با لحن خشکی گفت:
-ازش خوشم نمیاد ،س
آرمین-ظاهراًنفس با…،اسمتو نمیدونم (منظورش شروین بود)
خانم شمس با ذوق گفت: «شروین» مهندس جان
نگین زیر لب آروم گفت :
-نفس این زنه تنش میخاره انگار، نگاه چشم پسره رو از کاسه دراورد «نگاه کردم به خانم شمس ،نگین راست میگفت کاردو چنگال کم داشت»
آرمین – با شروین همکلاس بودن؟
خانم شمس با حالت نه چندان خوشایندی گفت:
-بله علت آشنایی ملیکاو نعیمم هم کلاس بودن شروین و نفس بوده
آرمین به من نگاه کرد و قاشقو چنگالشو تو بشقابش گذاشت و دست به سینه شد و تکیه داد به پشتیه صندلی و گفت: موضوع جالب شد ،
خُب؟
به شروین نگاه کردم همیشه نیشش باز بود از جرز دیوار هم خنده اش میگرفت ؛با خنده گفت:
-خیلی هم جالبه
آرمین از گوشه چشم با همون فیگورش نگاش کرد البته به علاوه ی سردی وجذبه ای که تو نگاش هویدا بودو بعد به من نگاه کرد بی احساس !بدون منظور !بعد هم چشماشو دیمونی کرد ومحکم تر گفت :خُُــــــــب نفس؟
نگین آروم گفت:اگر میدونستم با دانشگاه رفتنت بانی این ازدواج میشی کاری میکردم که دانشگاه قبول نشی
شروین جای من به آرمین جواب داد:خونه ما همین دو سه تا چهارراه بالا تره خب بیشتر اوقات من نفسو میرسوندم …«آرمین به من نگاه کرد …وا!!! عین قصاب که به بُزش نگاه میکنه ،نگام کرد حالا خوبه خودش با دخترا کوری میذاره نوری برمیداره ها» شروین ادامه میداد:
-یه روز ملیکا به من زنگ زد و گفت :«سر راه بیا دنبالم »منم رفتم دنبالشو سه تایی تو ماشین بودیم که از قضا تو بزرگراه با نعیم تصادف کردم همین که پیاده شدو دید نفس همراه ماست، آقا ،ماشینو ول کردو یقه مارو چسبیدبه قول معروف غیرت تروکوند اگر ملیکا پیاده نمیشد و میانجه گری نمیکردو چشمه نعیم بهش نمیخورد الان من بین حور و پریا بودم ..«جمع جز منو آرمین که چشم دوخته بود به منو جدی نگام میکرد ،خنده ی کوتاهی کردن و شروین گفت:»
-الانم که دیگه پاگشاشونه
نگین آهسته گفت:
-پاش میشکست پیاده نمیشد
آرمین مسخره خندیدو گفت :
-چه جالب و«جدّی باز منو نگاه کردوبدون اینکه نگاه از من بگیره به شروین گفت:»
-نعیم، فکر میکرد تو دوست پسر نفسی؟
شروین با خنده گفت:آره
آرمین چشماشو کمی ریز کردو به نعیم نگاه کردو گفت:نعیم اگر واقعیت داشت چیکار میکردی؟
غذا پرید تو گلوم آرمین آخ که چقدر دلم میخواد نخو سوزن بیارم لباتو بدوزم ،آخه این چه سوالیه آدم حسابی ؟
نگین زد پشتم و بعد هم یه لیوان آب برام ریخت به اعضای حاضر نگاه کردم مامانم که از چشمش خون می بارید ،بابا که سکوت کرده بود با یه من اخم سرش به زیر بود… خب چی بگن آقا رئیسه نمیشه حرف زد بهش …ولی بالاخره بابا سر بلند کردو با خنده گفت:
-چه سوا…لیه مهندس جان؟
آرمین –اگر میخوای جواب بده همین طوری پرسیدم
«پس مرض داری که میپرسی؟»
نعیم سینه ای صاف کردو گفت:
-نفسو که میکشتم
آرمین هم نه گذاشت نه برداشت با تمسخر گفت:
-مگه با شروین فرار کرده بود ؟«با چشمای گرد به آرمین نگاه کردم و نعیم گفت:»
-ما این چیزارو نمی پذیریم جناب مهندس«تأکید به شیوه زندگی آرمین داشت»
ارمین خونسرد پوز خندی زدو گفت: عجب!پس تو و ملیکا بدون هیچ شناختی با هم ازدواج کردید ؟ اره ؟
شروین که خوب منظور آرمینو فهمید خندیدو گفت:
-نخیر ،یه هفت هشت ماهی…(سرشو تکون دادو گفت): آره
آرمین از افق به نعیم نگاه کردو با لحن محکمو قاطعیی گفت:
-پس تو از اون دست آدمایی که کاری رو نهی میکنه و دقیقاًاون کاررو خودش میکنه
سریع به مامان نگاه کردم واییی به سوگلیش حرف گنده زدن الانه که مامان آمپر بترکونه سریع برای عوض کردن جوّ گفتم :
-کی دسر میخواد؟
آقای شمس- من.
آرمین با نگاهی پیروزمندانه به من چشم دوخت و گفتم:
-شما هم میخوایید جناب شوکت؟
آرمین –نه ممنون
بعد صرف شام آرمین بلند شدو گفت:
-جناب پناهی ،من میخوام سیگار بکشم
بابا- نفس جان ،آقای مهندس و به بالکن راهنمایی کن
بالکن واقع در اتاق من بود واینو آرمین خوب می دونست با شیطنت منو نگاه کرد ومن از آشپز خونه به طرف اتاقم رفتم و آرمین هم پشت سر من اومدو گفت:
-به این پسره قبل شام چی میگفتی؟انگار نیشش وقتی با تو حرف میزنه باز تر میشه
برگشتم آرمینو نگاه کردم و گفتم:
-برای روز اول خیلی سخت نمیگیری؟
آرمین-من روز اولی نیست که تورو میبینم
-در جای صنم جدیدی که وادارم کردین با هاتون داشته باشم چرا روز اوله.
آرمین-اونم سه ماهه و تو الان تو قلمروی منی اینو قبلاًهم گفته بودم .
-حرف خاصی نبود «در اتاقو باز کردم و اول خودم داخل شدم بعد اون اومدو در هم طبق معمول که هر کی تو میومد در خودبه خود پیش میشد،پیش شد»
آرمین جدّی تر پرسید :چی؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
-در مورد ادامه تحصیل بود
آرمین -خب؟
-پیشنهاد کار دادو مامانم هم گفت :درسش واجب تره
آرمین با لحن خشکی گفت:
-ازش خوشم نمیاد ،س
۴۰۴.۲k
۳۰ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.