قسمت6
قسمت6
-جریان حلقه چیه؟چرا تو کامیار اون حلقه های یه شکلو دادید؟چرا بابا وقتی می بینتشون می ره تو فکر
آرمین سرشو به طرف شونه ی راستش متمایل کرد ولی بر نگشت نیمرخشو میدیدم ،پک عمیقی به سیگار زدوبعد تو جاسیگاری کنار پا تختی لهش کردو از جا بلند شد ،یه شلوار راسته ی نخی سفید پاش بود که به اون تن برنزه اش جلوه میداد چقدر هیکلشو دوست داشتم ،فیت نس با عضلاتش چه کرده بود درست مثل یه مدل شده بود عضلات برجسته ی سرشونه ،سینه،بازو،سیکس پک شکمش…اون شوهر منه؛ دلم فرو ریخت لعنتی تورو به بدترین شکل آزار داده ،تمام هستو نیستتو گرفته …دلت براش فرو میریزه این چه حماقتیه؟!!!خاک برسرت …نمی دونم فقط باید جای من بود تا این حالو حس کرد راست میگه خوب تشبیهمون کرده من همون جوجه ایم که تو بغل ببرم میدونم یه لقمه اشم میدونم ببر گوشت خواره گرسنه که بشه بهم حمله میکنه ولی اون در حین خوی وحشی داشتن منو تو بغلش میگیره تا حمایتم کنه وقتی نوازشم میکنه یادم میره توی این جنگل تاریک من طعمه اشم تا شکار بزرگتر ی بکنه …حال خودمو درک نمیکنم ازش بیزارم به خدا هرگز نمی بخشمش ولی قلبم…قلب لعنتیم…آه بهش…آه…
آرمین- براش یه حلقه خریده بود ،یه حلقه ی تک نگین ،طلا سفید،درست عین حلقه ی تو ،حلقه ی پدرمو در آورده بود اون حلقه ی خیانتو انداخته بود چون عشق کثیفش براش خریده بود چون قاتل بابام تو دستش کرده بود چون بابای بی شرفت اون حلقه رو جای شرافت پدرم بهش هدیه کرده بود …«عصبی با نفس های بلند و نامنظم نگام کرد سرش متمایل به زیر بود و چشماش به طرف من بلند شده بود ،سینه اش با هر نفس چقدر بالا می اومدو با هر بازدم فرو می رفت،گردنش شد رنگ خون مشتاشو کنار پاش نگه داشته بود دستش از فشار گره ی مشتش می لرزید نفهمیدم کی بلند شدم و خودمو رسوندم بهش صورتشو به احاطه ی دستم در آوردم و تو چشماش نگرانیمو ریختم ودیگه هیچی مهم نبود نمی خواستم تو اون حال باشه آهسته گفتم:
-آروم باش«با همون نگاه عصبی و سینه ای برافروخته نگاهم میکرد آرامشو نگرانیمو تو چشماش پخش کردم با انگشتام آروم صورتشو لمس کردم زیر لب گفتم:»
-باشه ،باشه عزیزم آروم باش،آروم
هنوز عصبی بود ولی نگاهش تو چشمام سرگردون شد تو قرنیه ی چشمم به راست و چپ حرکت میکرد ،نفسش آهسته از شدتش کاسته شد فک منقبضشو از انقباض آزاد کرد ،سرشو به طرف کف دست چپم که رو گونه اش بود متمایل کرد وکف دستمو بوسید چشماشو بسته بود ،دستاش دورم پیچید و چشماشو باز کردو به گردنم چشم دوخت و آروم گفت:
-منو آروم نکن وقتی تو اوج خشمم،داغونم میکنی…
«بی اختیار بود انگار لبمو بوسید ولی عصبی سرشو عقب کشوند ولم نکرد فقط سرشو عقب کشوند نگاه به لبم کرد و بعد به چشمام و دوباره به لبم ، زیر لب گفت:»
-عادت به محبت ندارم ،با من این کار رو نکن
دوباره منو بیشتر به خودش نزدیک کرد و همون بوسه همون عقب نشینی ،نفساش تو سینه اش نیمه کاره بالا وپایین میکردن کمی دور حصار دور کمرمو شل کرد و نگاهشوبه دستاش دوخت وزیر لب گفت:
-نمی تونم
حصار رو بست و به تخت هدایتم کرد….
نه این قاتل آینده ام نیست …مگه قاتلا این طوری رفتار میکنن ؟ داره منو دیوونه میکنه ،انگار با هر بوسه اش افسون میشدم من به بدبختیم توی اون حال گریه می کردم ولی آرمین چرا چشماش خیس؟!!!…
صبح از سر و صدا بیدار شدم ، یادم افتاد تو اتاق آرمینم …هول شدم تا خواستم بلند بشم،دستشو دورم پیچوند و جدی گفت:
-بخواب
-وای آرمین مهمونا اومدن الان مامانم میاد تو اتاق نگین، تا بیدارم کنه بریم آرایشگاه،کامیار هم اونجاست معلوم نیست بیدار شده یا نه مامانم اگر ببینتشون چی؟
-گفتم :«بخواب»
اصلا محل به حرفم نذاشت و گفتم«بذار چند دقیقه بگذره خوابش برد بلند میشم ولی تا زمانی که مامانم صدا نزده بود «نفس» همینطور دورم می پیچید و نمیذاشت من جنب بخورم تا هم حرف میزدم میگفت:
-سیس نمیخوام چیزی بشنوم
نمیدونستم از هولم چطوری آماده بشم و برم بیرون
آرمین دست چپشو جک زده بود زیر سرشو منو نگاه میکردو گفت:
-دور وبر اون پسره نمیریا ،بعد هم برای تو بد میشه هم اون، نذار که عروسی رو به عزا تبدیل کنم
روسریمو سرم کردمو گفت:
-حلقه اتم از دستت در نمیاری فهمیدی یا نه؟
-در اتاقو آروم باز کردمو گفتم:
-یعنی کامیار…«دیدم کامیار پله ها رو سلانه سلانه اومد بالا تا منو دید گفتم:»
-مامانم دیدتون؟
-کامیار عاصی شده گفت:
-نه نه نه
آرمین –اون فقط بلده بگه مامانم دیشب تا صبح خواب مامانشو دیدم
کامیار –من دیشب تا صبح از بس که هول مامانشو داشت که بیدار نشه بیاد تو اتاقمون ،نخوابیدم
به کامیار و آرمین نگاه کردم و گفتم:
-میدونید چیه ،اگر لو هم نمیدادید که برادرید از این اخلاقای گندتون معلوم میشد که هم خونی
-جریان حلقه چیه؟چرا تو کامیار اون حلقه های یه شکلو دادید؟چرا بابا وقتی می بینتشون می ره تو فکر
آرمین سرشو به طرف شونه ی راستش متمایل کرد ولی بر نگشت نیمرخشو میدیدم ،پک عمیقی به سیگار زدوبعد تو جاسیگاری کنار پا تختی لهش کردو از جا بلند شد ،یه شلوار راسته ی نخی سفید پاش بود که به اون تن برنزه اش جلوه میداد چقدر هیکلشو دوست داشتم ،فیت نس با عضلاتش چه کرده بود درست مثل یه مدل شده بود عضلات برجسته ی سرشونه ،سینه،بازو،سیکس پک شکمش…اون شوهر منه؛ دلم فرو ریخت لعنتی تورو به بدترین شکل آزار داده ،تمام هستو نیستتو گرفته …دلت براش فرو میریزه این چه حماقتیه؟!!!خاک برسرت …نمی دونم فقط باید جای من بود تا این حالو حس کرد راست میگه خوب تشبیهمون کرده من همون جوجه ایم که تو بغل ببرم میدونم یه لقمه اشم میدونم ببر گوشت خواره گرسنه که بشه بهم حمله میکنه ولی اون در حین خوی وحشی داشتن منو تو بغلش میگیره تا حمایتم کنه وقتی نوازشم میکنه یادم میره توی این جنگل تاریک من طعمه اشم تا شکار بزرگتر ی بکنه …حال خودمو درک نمیکنم ازش بیزارم به خدا هرگز نمی بخشمش ولی قلبم…قلب لعنتیم…آه بهش…آه…
آرمین- براش یه حلقه خریده بود ،یه حلقه ی تک نگین ،طلا سفید،درست عین حلقه ی تو ،حلقه ی پدرمو در آورده بود اون حلقه ی خیانتو انداخته بود چون عشق کثیفش براش خریده بود چون قاتل بابام تو دستش کرده بود چون بابای بی شرفت اون حلقه رو جای شرافت پدرم بهش هدیه کرده بود …«عصبی با نفس های بلند و نامنظم نگام کرد سرش متمایل به زیر بود و چشماش به طرف من بلند شده بود ،سینه اش با هر نفس چقدر بالا می اومدو با هر بازدم فرو می رفت،گردنش شد رنگ خون مشتاشو کنار پاش نگه داشته بود دستش از فشار گره ی مشتش می لرزید نفهمیدم کی بلند شدم و خودمو رسوندم بهش صورتشو به احاطه ی دستم در آوردم و تو چشماش نگرانیمو ریختم ودیگه هیچی مهم نبود نمی خواستم تو اون حال باشه آهسته گفتم:
-آروم باش«با همون نگاه عصبی و سینه ای برافروخته نگاهم میکرد آرامشو نگرانیمو تو چشماش پخش کردم با انگشتام آروم صورتشو لمس کردم زیر لب گفتم:»
-باشه ،باشه عزیزم آروم باش،آروم
هنوز عصبی بود ولی نگاهش تو چشمام سرگردون شد تو قرنیه ی چشمم به راست و چپ حرکت میکرد ،نفسش آهسته از شدتش کاسته شد فک منقبضشو از انقباض آزاد کرد ،سرشو به طرف کف دست چپم که رو گونه اش بود متمایل کرد وکف دستمو بوسید چشماشو بسته بود ،دستاش دورم پیچید و چشماشو باز کردو به گردنم چشم دوخت و آروم گفت:
-منو آروم نکن وقتی تو اوج خشمم،داغونم میکنی…
«بی اختیار بود انگار لبمو بوسید ولی عصبی سرشو عقب کشوند ولم نکرد فقط سرشو عقب کشوند نگاه به لبم کرد و بعد به چشمام و دوباره به لبم ، زیر لب گفت:»
-عادت به محبت ندارم ،با من این کار رو نکن
دوباره منو بیشتر به خودش نزدیک کرد و همون بوسه همون عقب نشینی ،نفساش تو سینه اش نیمه کاره بالا وپایین میکردن کمی دور حصار دور کمرمو شل کرد و نگاهشوبه دستاش دوخت وزیر لب گفت:
-نمی تونم
حصار رو بست و به تخت هدایتم کرد….
نه این قاتل آینده ام نیست …مگه قاتلا این طوری رفتار میکنن ؟ داره منو دیوونه میکنه ،انگار با هر بوسه اش افسون میشدم من به بدبختیم توی اون حال گریه می کردم ولی آرمین چرا چشماش خیس؟!!!…
صبح از سر و صدا بیدار شدم ، یادم افتاد تو اتاق آرمینم …هول شدم تا خواستم بلند بشم،دستشو دورم پیچوند و جدی گفت:
-بخواب
-وای آرمین مهمونا اومدن الان مامانم میاد تو اتاق نگین، تا بیدارم کنه بریم آرایشگاه،کامیار هم اونجاست معلوم نیست بیدار شده یا نه مامانم اگر ببینتشون چی؟
-گفتم :«بخواب»
اصلا محل به حرفم نذاشت و گفتم«بذار چند دقیقه بگذره خوابش برد بلند میشم ولی تا زمانی که مامانم صدا نزده بود «نفس» همینطور دورم می پیچید و نمیذاشت من جنب بخورم تا هم حرف میزدم میگفت:
-سیس نمیخوام چیزی بشنوم
نمیدونستم از هولم چطوری آماده بشم و برم بیرون
آرمین دست چپشو جک زده بود زیر سرشو منو نگاه میکردو گفت:
-دور وبر اون پسره نمیریا ،بعد هم برای تو بد میشه هم اون، نذار که عروسی رو به عزا تبدیل کنم
روسریمو سرم کردمو گفت:
-حلقه اتم از دستت در نمیاری فهمیدی یا نه؟
-در اتاقو آروم باز کردمو گفتم:
-یعنی کامیار…«دیدم کامیار پله ها رو سلانه سلانه اومد بالا تا منو دید گفتم:»
-مامانم دیدتون؟
-کامیار عاصی شده گفت:
-نه نه نه
آرمین –اون فقط بلده بگه مامانم دیشب تا صبح خواب مامانشو دیدم
کامیار –من دیشب تا صبح از بس که هول مامانشو داشت که بیدار نشه بیاد تو اتاقمون ،نخوابیدم
به کامیار و آرمین نگاه کردم و گفتم:
-میدونید چیه ،اگر لو هم نمیدادید که برادرید از این اخلاقای گندتون معلوم میشد که هم خونی
۱۳۸.۴k
۰۱ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.