قسمت7
قسمت7
آرمین با اخم گفت:
-اِ!شلوغش نکن ،مامانمو چیکار کردی؟با مامانت چیکار دارم؟نگفتم که مُرد گفتم حالش خوش نبود
زدم به شونه اشو گفتم:
-خدا نکنه زبونتو گاز بگیر
آرمین –حالش بد شد رسوندم بیمارستان
-وای یا علی چی شد؟ چه بلایی سرش اومد؟
ارمین شاکی و عاصی شده گفت:
-میذاری زر بزنم یا نه؟گفتم رسوندمش بیمارستان ،موندم تا مرخص بشه همون شب هم مرخص بود ولی گفتم :«بمونه حالش کاملا جا بیاد »این طوری شد که دیر شد، گوشیم هم شارژش تموم شده، خاموش شده
-مامانم الان کجاست؟
-تهران
-چی گفتی بهش؟
-گفتم بابات خیانت میکنه فقط همین
جیغ زدم :همین؟مامان منو فرستاده بیمارستان میگه« فقط همین»
آرمینو با مشتای بی جونم میزدمو میگفتم:
-تو داداشت چرا انقدر با کارتون پای مامان بیچاره ی منو به بیمارستان می کشونید چی از جونش میخوایید ؟خدا ازتون نگذره «آرمین یه کم خونسرد نگام کردو بعد عاصی شده با یه حرکت جفت دستامو گرفت وگفت:»
-باید بهت بگم که من مثل تو نیستم یه بار تجربه ی نگفتن خیانتو به بابام دارم اگر روزی که فهمیدم مادرم خیانت میکنه به بابام میگفتم شاید همه چیز با یه طلاق تموم می شد و الان هم مادرمو داشتم هم پدرمو
به مامانت گفتم ،چون مادرت دقیقا نقش پدر منو داره من نمی تونستم از این حقیقت بگذرم
با حرص گفتم:
-الان؟الان که فهمید نگین حامله است و حالش بد شد؟
آرمین-الان بهترین موقعه بود ،وقتی داشت موضوع نگینو هضم میکرد این موضوع هم هضم میکنه
با حرص در حالی که دندونام رو هم بود تو دستاش تقلا کردمو گفتم:
-ایه ،ولم کن مامانمو به کشتن دادی خیالت راحت شد؟
-مامانت خوبه الکی حرف نزن صریحو سلام
-کجا بردیش؟
آرمین- گفت برام آژانس بگیر ،گفتم :خودم می برمتون
اتفاقا مامانت از اینکه از زندگی نکبتیش باخبرش کردم ازم ممنون هم بود انقدرکه تموم راهو تا تهران برام دردو دل کرد و از کارا و صبوری هایی که برای بابای بی لیاقتت کرده گفت تا سبک بشه ،بعد هم رسوندمش خونه ی بابات تا لوازمشو جمع کنه…
-لوازمشو جمع کنه؟!!!!کجا بره؟!!!آرمین بهت گفتم «مامانم جایی نداره که بره ازت خواهش کردم توی این سن و سال آواره ی خونه ی فکو فامیلش نکن…که منت خاله و داییم رو سرش بمونه ذلت خونه ی شوهرش بهتر از منت و ذلت خونه ی مردمه یه عمر مامانم با عزت زندگی کرده ولی انداختیش به ذلت ،حد اقل اونطوری بی خبر راحت بود ،تو چرا اینطوری میکنی؟ای خدا «همون جا دم باغچه ی حیاط بیمارستان ،که ایستاده بودیم نشستم در حالی که هنوز جفت مچ دستام تو دستای آرمین بود ،دستموول کردو همونطور بالا سرم ایستادو سیگار کشید چندین دقیقه گذشت حدوداً نیم ساعت که من همون طوری زار میزدم و گریه میکردم که خونسرد گفت:
-واسه همین نذاشتم مامانت بره خونه ی فک وفامیلش
سر بلند کردمو یکه خورده نگاش کردمو گفتم:
-پس کجا بردیش؟!!!
-در مورد من چه فکری کردی؟من میخوام باباتو بد بخت کنم ولی در عوض نمیخوام صدمه ای به مامانت وارد بشه
-آره معلومه دیروز که دوبار فرستادیش بیمارستان
-زبون تشکر بلد نیستی؟
-کجا بردی آرمین، تو کاری نمیکنی که بر خلاف نقشه ات باشه ،این گوشه ای از نقشه اته
لبخندی پر رنگ زدو سرمو نوازشی کردو گفت:
-کلید یه خونه رو دادم بهشو گفتم تا طلاق اونجا باشه تا حق و حقوقشو از بابات بگیرم گفتم براش وکیل هم میگیرم ،می بینی عزیزم من هوای مامانتو چقدر دارم
با حرص زدم به ساق پاشو اخم کردو گفتم:
-آرمین!تو فقط هوای کینه ی خودتو داری و بس
آرمین از بالا سرم با تکبر نگام کردو با جذب گفت:
-میدونی کلید کجا رو دادم؟کلید خونه ی مادرمو
-تو دیوونه ای
آرمین- که وقتی بابات میره دنبالش یادش بیاد که تو چه خونه ای اسب هوس سوار بوده و ببینه پایان مسابقه کجاست…داره بازی کم کم تموم میشه نفس پناهی
سرمو مأیوس رو زانوم گذاشتمو گفتم:
-خودکشی حلال منه میدونم
با صدای خش دار گفت:
-تو بی جا میکنی
سر بلند کردم دوباره زدم به پاشو با حرص گفتم:
-راحت شدی؟
آرمین نفسی کشیدو گفت:
-آره یه باری از رو شونه ام برداشته شد
با حرص نگاش کردمو گفتم:
-شماره ی خونه اشو بگیر باهاش حرف بزنم ببینم حالش چطوره
-حالش خوبه خدمتکاری که همیشه میاد خونه امو تمیز میکنه هم فرستادم پیشش می بینی نفس من چقدر به فکر مامانتم بگو که حال کردی
جلوی روم چنپاتمه زد و چونه امو بین انگشتاش گرفتو گفت:
-بگو عزیزم که حال کردی فکر نمی کردی من انقدر مهربون باشم ،نه؟
دستشو با حرص پس زدمو گفتم:
-دستتو بکش
-خیلی بی تربیتی نفس«با حالت مسخره ای گفتم:»
-دستت درد نکنه فدات شم و«بعد با حرص گفتم»
-پدر صاحب منو در آوردی انتظار تربیتم ازم داری ؟
از لبه ی باغچه بلند شدمو اونم بلند شدوخونسردو آسوده خاطر گفت:
-خیلی بی لیاقتی نفس حیف من که پاسوز تو شدم
برگشتم با حرص نگاش کردمو با لبخ
آرمین با اخم گفت:
-اِ!شلوغش نکن ،مامانمو چیکار کردی؟با مامانت چیکار دارم؟نگفتم که مُرد گفتم حالش خوش نبود
زدم به شونه اشو گفتم:
-خدا نکنه زبونتو گاز بگیر
آرمین –حالش بد شد رسوندم بیمارستان
-وای یا علی چی شد؟ چه بلایی سرش اومد؟
ارمین شاکی و عاصی شده گفت:
-میذاری زر بزنم یا نه؟گفتم رسوندمش بیمارستان ،موندم تا مرخص بشه همون شب هم مرخص بود ولی گفتم :«بمونه حالش کاملا جا بیاد »این طوری شد که دیر شد، گوشیم هم شارژش تموم شده، خاموش شده
-مامانم الان کجاست؟
-تهران
-چی گفتی بهش؟
-گفتم بابات خیانت میکنه فقط همین
جیغ زدم :همین؟مامان منو فرستاده بیمارستان میگه« فقط همین»
آرمینو با مشتای بی جونم میزدمو میگفتم:
-تو داداشت چرا انقدر با کارتون پای مامان بیچاره ی منو به بیمارستان می کشونید چی از جونش میخوایید ؟خدا ازتون نگذره «آرمین یه کم خونسرد نگام کردو بعد عاصی شده با یه حرکت جفت دستامو گرفت وگفت:»
-باید بهت بگم که من مثل تو نیستم یه بار تجربه ی نگفتن خیانتو به بابام دارم اگر روزی که فهمیدم مادرم خیانت میکنه به بابام میگفتم شاید همه چیز با یه طلاق تموم می شد و الان هم مادرمو داشتم هم پدرمو
به مامانت گفتم ،چون مادرت دقیقا نقش پدر منو داره من نمی تونستم از این حقیقت بگذرم
با حرص گفتم:
-الان؟الان که فهمید نگین حامله است و حالش بد شد؟
آرمین-الان بهترین موقعه بود ،وقتی داشت موضوع نگینو هضم میکرد این موضوع هم هضم میکنه
با حرص در حالی که دندونام رو هم بود تو دستاش تقلا کردمو گفتم:
-ایه ،ولم کن مامانمو به کشتن دادی خیالت راحت شد؟
-مامانت خوبه الکی حرف نزن صریحو سلام
-کجا بردیش؟
آرمین- گفت برام آژانس بگیر ،گفتم :خودم می برمتون
اتفاقا مامانت از اینکه از زندگی نکبتیش باخبرش کردم ازم ممنون هم بود انقدرکه تموم راهو تا تهران برام دردو دل کرد و از کارا و صبوری هایی که برای بابای بی لیاقتت کرده گفت تا سبک بشه ،بعد هم رسوندمش خونه ی بابات تا لوازمشو جمع کنه…
-لوازمشو جمع کنه؟!!!!کجا بره؟!!!آرمین بهت گفتم «مامانم جایی نداره که بره ازت خواهش کردم توی این سن و سال آواره ی خونه ی فکو فامیلش نکن…که منت خاله و داییم رو سرش بمونه ذلت خونه ی شوهرش بهتر از منت و ذلت خونه ی مردمه یه عمر مامانم با عزت زندگی کرده ولی انداختیش به ذلت ،حد اقل اونطوری بی خبر راحت بود ،تو چرا اینطوری میکنی؟ای خدا «همون جا دم باغچه ی حیاط بیمارستان ،که ایستاده بودیم نشستم در حالی که هنوز جفت مچ دستام تو دستای آرمین بود ،دستموول کردو همونطور بالا سرم ایستادو سیگار کشید چندین دقیقه گذشت حدوداً نیم ساعت که من همون طوری زار میزدم و گریه میکردم که خونسرد گفت:
-واسه همین نذاشتم مامانت بره خونه ی فک وفامیلش
سر بلند کردمو یکه خورده نگاش کردمو گفتم:
-پس کجا بردیش؟!!!
-در مورد من چه فکری کردی؟من میخوام باباتو بد بخت کنم ولی در عوض نمیخوام صدمه ای به مامانت وارد بشه
-آره معلومه دیروز که دوبار فرستادیش بیمارستان
-زبون تشکر بلد نیستی؟
-کجا بردی آرمین، تو کاری نمیکنی که بر خلاف نقشه ات باشه ،این گوشه ای از نقشه اته
لبخندی پر رنگ زدو سرمو نوازشی کردو گفت:
-کلید یه خونه رو دادم بهشو گفتم تا طلاق اونجا باشه تا حق و حقوقشو از بابات بگیرم گفتم براش وکیل هم میگیرم ،می بینی عزیزم من هوای مامانتو چقدر دارم
با حرص زدم به ساق پاشو اخم کردو گفتم:
-آرمین!تو فقط هوای کینه ی خودتو داری و بس
آرمین از بالا سرم با تکبر نگام کردو با جذب گفت:
-میدونی کلید کجا رو دادم؟کلید خونه ی مادرمو
-تو دیوونه ای
آرمین- که وقتی بابات میره دنبالش یادش بیاد که تو چه خونه ای اسب هوس سوار بوده و ببینه پایان مسابقه کجاست…داره بازی کم کم تموم میشه نفس پناهی
سرمو مأیوس رو زانوم گذاشتمو گفتم:
-خودکشی حلال منه میدونم
با صدای خش دار گفت:
-تو بی جا میکنی
سر بلند کردم دوباره زدم به پاشو با حرص گفتم:
-راحت شدی؟
آرمین نفسی کشیدو گفت:
-آره یه باری از رو شونه ام برداشته شد
با حرص نگاش کردمو گفتم:
-شماره ی خونه اشو بگیر باهاش حرف بزنم ببینم حالش چطوره
-حالش خوبه خدمتکاری که همیشه میاد خونه امو تمیز میکنه هم فرستادم پیشش می بینی نفس من چقدر به فکر مامانتم بگو که حال کردی
جلوی روم چنپاتمه زد و چونه امو بین انگشتاش گرفتو گفت:
-بگو عزیزم که حال کردی فکر نمی کردی من انقدر مهربون باشم ،نه؟
دستشو با حرص پس زدمو گفتم:
-دستتو بکش
-خیلی بی تربیتی نفس«با حالت مسخره ای گفتم:»
-دستت درد نکنه فدات شم و«بعد با حرص گفتم»
-پدر صاحب منو در آوردی انتظار تربیتم ازم داری ؟
از لبه ی باغچه بلند شدمو اونم بلند شدوخونسردو آسوده خاطر گفت:
-خیلی بی لیاقتی نفس حیف من که پاسوز تو شدم
برگشتم با حرص نگاش کردمو با لبخ
۱۱۹.۷k
۰۱ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.