فصل چهارم
فصل چهارم
" مهدیس "
از حموم امدم بیرون و مستقیم به طرف اتاقم رفتم ....
لباسامو عوض کردمو موهامم خشک کردم .... کمی هم آرایش ملایمی کردم تا به این چهره ی زرد و بی رنگ و روم نما بدم .
مامان _ مهدیسسسسسس ... مهدیسسسسسسسس ...
آخ این دوباره آژیرش شروع کرد به کار کردن !!!!
_ بله .. الآن میام ...
مامان _ مهدیسسسسسس ...
اوف بهتره برم ببینم چیکارم داره تا خونه رو سرم خراب نکرده ...!!!
پله هارو دوتایکی پایین رفتم تا رسیدم تو هال ...
بی بی مشغول غذا دادن به گربه اش بود ... باباهم هنوز ازشرکت برنگشته بود و مامانم تو آشپزخونه مشغول پختن غذا بود ...
سریع به طرف آشپزخونه رفتم از چند کیلومتری بوی فسنجونی که مامان واسه ناهار بار گذاشته بود به مشامم میرسید ...
وارد آشپزخونه شدم ...
_ جانم مامان جان چرا انقدر داری داد میزنی ؟!
مامان _ یعنی چی این چجور حرف زدنه ؟؟؟
_ مگه چجوری حرف زدم ؟ ... دارم مثل خانوما باهات حرف میزنم دیگه .. شما داری آژیر میکشی !!!
مامان با تندی جواب داد _ الآن تو خیلی مثل خانوما حرف زدی ؟؟؟...
پوزخندی زدم و خودمو لوس کردم و به سمت مامان رفتم ...
_ مامان جونم کمک نمی خوای ؟ تو رو خدا تعارف نکنید !
مامان _ نه دخترم ( سپس با خنده اضافه کرد ... تو کمک نکنی خودش یه جور کمک واسه من حساب میشه !!!
من که حسابی از این حرف مامانم جا خوردم متعجب پرسیدم :
_ وااااااااا ، برا چی ؟؟؟؟
مامان بدون جواب به من فقط خندید و به کاراش ادامه داد ...
_ حالا میشه همون امروتون رو که باعث شد منو از اتاق کت بسته بکشید بیرون رو بفرمایید !
مامان لبخند زد و با ملایمت گفت :
مامان _ حدس بزن امروز کی زنگ زد ؟
_ بابا ؟
_ نه !
_ ترانه ؟
_ نه !
_ صحرا ؟
_ نه !
_ عمو ؟
_نه !
با حرص گفتم : خاستگار ؟!
مامان با تعجب گفت : وااااااااا ... مهدیس خجالت بکش این حرفا چیه دختر ؟ .... ( سپس با پوزخند اضافه کرد ...
مامان _ اَی دختره شیطون ...
_ متعجب چشمامو ریز کردم و ابرو هامو بالا انداختم _ واسه چی ؟؟؟؟؟
مامان _ چون درست حدس زدی قراره واسه ات خاستگار بیاد !.... یه خانومی زنگ زد گفت مادر یکی از همکلاسی یاته ، قرار گذاشتیم که فردا شب بیان خاستگاری خانوم خانوما ....
با شنیدن این حرف مامان احساس کردم خونم داره منجمت میشه ... یعنی ممکن بود ... چقدر زود ترانه بهشون خبر داد ... اوناهم از خدا خواسته سریع قبول کردن ... وایی ، جدی .. جدی سپهر قراره بیاد خاستگاری من !!!!! .... اصن باورم نمیشه ....
با صدای مامان از فکر و خیال در امدم ..
مامان _ مهدیس .. مهدیس .. چی شد دختر ؟؟؟
یه آن به خودم امدم و سریع خودمو جمع و جور کردم ...
_ هیچی ...
مامان لبخند تمسخر آمیزی زد _ آره ارواح عمه ات ، تا اسم خاستگارو شنیدی شروع کردی به تصمیم گرفتن واسه زندگیت ... آره دیگه شما دخترای امروزی همین شکلی هستید ... سریع تا اسم خاستگار میشنوید شروع میکنید به فکر کردن که مدل لباس عروسیتون چی باشه ، ماشینتون چی باشه ، ماه عسل کجا برید ، قیافه شوهرت چه شکلی باشه ....
با عجله حرف مامانو قطع کردم و با خنده گفتم :
_ نه من این شکلی نیستم ... یه قدم جلوترم ، من اسم بچه ام انتخاب می کنم !!!!
مامان _ اِی دختره ی چشم سفید ، خجالتم نمیکشی به مامانت این حرفا رو میزنی ؟؟؟؟ ....
نا خواسته شروع کردم به خندیدن و به طرف مامان رفتم و از پشت دستانم را دور گردنش حلقه کردم و بوسه ای به گونه اش زدم ....
_ الهی قربونت برم من ، این چه حرفیه میزنی داشتم شوخی می کردم وگرنه من یه تارموشما رو به صدتا از همین پسراعوض نمی کنم
مامان با گوشه ی دست اشک هایش را که از گوشه ی چشمانش میریختند وروی گونه هاش جاباز می کردن را پاک کرد و لبخند مهربانی زد ....
مامان _ بسه دیگه شیطون بازی هاتونو بزارکنار ، گریه منم در اوردی با این حرفات !
_ هه .. دورت بگردم الهی ، گریه دیگه واسه چی ؟ ، خودم تا عمر دارم نکرتم ...
مامان با لحن عصبی گفت : مهدیس ، تو دوباره این شکلی حرف زدی !
_ آخ ، ببخشید حواسم نبود ....
مامان _ خوب دیگه برو بزار منم به کارام برسم ...
دستمو گذاشتم روی سینه ام و بادی به گلوم انداختم و با لحن تمسخر آمیزی گفتم :
_ چشم کار دیگه ای نداردید ...
مامان _ برووووووووووو ...
با عجله از آشپزخونه امدم بیرون و به سمت اتاقم رفتم ....
وایی ...
کمی کشید تا نفسم بالا امد ...
نمیدونم چرا ، ولی وقتی مامان بهم گفت که قراره فردا شب سپهر اینا بیان خاستگاریم یه حس عجیبی بهم دست داد .. حسی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم ..... این حسی که دارم نه نفرت و نه چیز دیگه ....
شاید بشه اسم این حسو گذاشت علاقه !
علاقه به سپهر
یک روز بعد ...
...
وایی .. چی بپوشم ؟ ...
اووووووووووووووووم این مانتو سفیده
" مهدیس "
از حموم امدم بیرون و مستقیم به طرف اتاقم رفتم ....
لباسامو عوض کردمو موهامم خشک کردم .... کمی هم آرایش ملایمی کردم تا به این چهره ی زرد و بی رنگ و روم نما بدم .
مامان _ مهدیسسسسسس ... مهدیسسسسسسسس ...
آخ این دوباره آژیرش شروع کرد به کار کردن !!!!
_ بله .. الآن میام ...
مامان _ مهدیسسسسسس ...
اوف بهتره برم ببینم چیکارم داره تا خونه رو سرم خراب نکرده ...!!!
پله هارو دوتایکی پایین رفتم تا رسیدم تو هال ...
بی بی مشغول غذا دادن به گربه اش بود ... باباهم هنوز ازشرکت برنگشته بود و مامانم تو آشپزخونه مشغول پختن غذا بود ...
سریع به طرف آشپزخونه رفتم از چند کیلومتری بوی فسنجونی که مامان واسه ناهار بار گذاشته بود به مشامم میرسید ...
وارد آشپزخونه شدم ...
_ جانم مامان جان چرا انقدر داری داد میزنی ؟!
مامان _ یعنی چی این چجور حرف زدنه ؟؟؟
_ مگه چجوری حرف زدم ؟ ... دارم مثل خانوما باهات حرف میزنم دیگه .. شما داری آژیر میکشی !!!
مامان با تندی جواب داد _ الآن تو خیلی مثل خانوما حرف زدی ؟؟؟...
پوزخندی زدم و خودمو لوس کردم و به سمت مامان رفتم ...
_ مامان جونم کمک نمی خوای ؟ تو رو خدا تعارف نکنید !
مامان _ نه دخترم ( سپس با خنده اضافه کرد ... تو کمک نکنی خودش یه جور کمک واسه من حساب میشه !!!
من که حسابی از این حرف مامانم جا خوردم متعجب پرسیدم :
_ وااااااااا ، برا چی ؟؟؟؟
مامان بدون جواب به من فقط خندید و به کاراش ادامه داد ...
_ حالا میشه همون امروتون رو که باعث شد منو از اتاق کت بسته بکشید بیرون رو بفرمایید !
مامان لبخند زد و با ملایمت گفت :
مامان _ حدس بزن امروز کی زنگ زد ؟
_ بابا ؟
_ نه !
_ ترانه ؟
_ نه !
_ صحرا ؟
_ نه !
_ عمو ؟
_نه !
با حرص گفتم : خاستگار ؟!
مامان با تعجب گفت : وااااااااا ... مهدیس خجالت بکش این حرفا چیه دختر ؟ .... ( سپس با پوزخند اضافه کرد ...
مامان _ اَی دختره شیطون ...
_ متعجب چشمامو ریز کردم و ابرو هامو بالا انداختم _ واسه چی ؟؟؟؟؟
مامان _ چون درست حدس زدی قراره واسه ات خاستگار بیاد !.... یه خانومی زنگ زد گفت مادر یکی از همکلاسی یاته ، قرار گذاشتیم که فردا شب بیان خاستگاری خانوم خانوما ....
با شنیدن این حرف مامان احساس کردم خونم داره منجمت میشه ... یعنی ممکن بود ... چقدر زود ترانه بهشون خبر داد ... اوناهم از خدا خواسته سریع قبول کردن ... وایی ، جدی .. جدی سپهر قراره بیاد خاستگاری من !!!!! .... اصن باورم نمیشه ....
با صدای مامان از فکر و خیال در امدم ..
مامان _ مهدیس .. مهدیس .. چی شد دختر ؟؟؟
یه آن به خودم امدم و سریع خودمو جمع و جور کردم ...
_ هیچی ...
مامان لبخند تمسخر آمیزی زد _ آره ارواح عمه ات ، تا اسم خاستگارو شنیدی شروع کردی به تصمیم گرفتن واسه زندگیت ... آره دیگه شما دخترای امروزی همین شکلی هستید ... سریع تا اسم خاستگار میشنوید شروع میکنید به فکر کردن که مدل لباس عروسیتون چی باشه ، ماشینتون چی باشه ، ماه عسل کجا برید ، قیافه شوهرت چه شکلی باشه ....
با عجله حرف مامانو قطع کردم و با خنده گفتم :
_ نه من این شکلی نیستم ... یه قدم جلوترم ، من اسم بچه ام انتخاب می کنم !!!!
مامان _ اِی دختره ی چشم سفید ، خجالتم نمیکشی به مامانت این حرفا رو میزنی ؟؟؟؟ ....
نا خواسته شروع کردم به خندیدن و به طرف مامان رفتم و از پشت دستانم را دور گردنش حلقه کردم و بوسه ای به گونه اش زدم ....
_ الهی قربونت برم من ، این چه حرفیه میزنی داشتم شوخی می کردم وگرنه من یه تارموشما رو به صدتا از همین پسراعوض نمی کنم
مامان با گوشه ی دست اشک هایش را که از گوشه ی چشمانش میریختند وروی گونه هاش جاباز می کردن را پاک کرد و لبخند مهربانی زد ....
مامان _ بسه دیگه شیطون بازی هاتونو بزارکنار ، گریه منم در اوردی با این حرفات !
_ هه .. دورت بگردم الهی ، گریه دیگه واسه چی ؟ ، خودم تا عمر دارم نکرتم ...
مامان با لحن عصبی گفت : مهدیس ، تو دوباره این شکلی حرف زدی !
_ آخ ، ببخشید حواسم نبود ....
مامان _ خوب دیگه برو بزار منم به کارام برسم ...
دستمو گذاشتم روی سینه ام و بادی به گلوم انداختم و با لحن تمسخر آمیزی گفتم :
_ چشم کار دیگه ای نداردید ...
مامان _ برووووووووووو ...
با عجله از آشپزخونه امدم بیرون و به سمت اتاقم رفتم ....
وایی ...
کمی کشید تا نفسم بالا امد ...
نمیدونم چرا ، ولی وقتی مامان بهم گفت که قراره فردا شب سپهر اینا بیان خاستگاریم یه حس عجیبی بهم دست داد .. حسی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم ..... این حسی که دارم نه نفرت و نه چیز دیگه ....
شاید بشه اسم این حسو گذاشت علاقه !
علاقه به سپهر
یک روز بعد ...
...
وایی .. چی بپوشم ؟ ...
اووووووووووووووووم این مانتو سفیده
۲۱۷.۲k
۰۲ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.