دروغ ندارم که بگویم!
دروغ ندارم که بگویم!
به جانِ همین پاییز رو به زمستان!
گاهی دنده عقب گرفتن روی تقویم و نبش قبر، مازوخیسم لذتبخشی ست. هر چند احمقانه. گاهی فکر میکنی هنوز باید ساعت را روی هفت صبح کوک کنی و مواظب باشی تا صدای خوابالودِ آنطرف خط خواب نمانَد. گاهی دلتنگ دیوانگی های دلچسب می شوی. تمام شب بیداری ها و اس ام اس های پشت سر هم.
دیوانگی می تواند شعرخوانی های پشت تلفن باشد و حرفهای تمام نشدنی. حس غریبیست وقتی آشنای گمشده ای را بیابی تا تمامِ دیوانگی هایتان را شعر کنید و بنویسید، و بعد هی بگویید: "ما دیوانه ایم. ما می توانیم یک شهر را به هم بریزیم".
تقویم می تواند ماشین زمانِ زوار در رفته ای باشد که تو را به دیوانه وار ترین کدهای رمزی و "اولین" ها ببرد. جوری که همین حالا هم دنبال اس ام اس های کهنه ای بگردی. تقویم می تواند چیز بی رحمی باشد. می تواند مثل خانه ی آبنباتی هانسل و گرتل تو را در خودش حبس کند و تبدیل به کلبه ای سنگی شود.
اما شاید آنقدر غرق از دست رفته های دلپذیر شوی و لبخند بزنی که حتی اگر در آن لحظه جانت را بگیرند، تو در زمان دیگری زنده باشی. گاهی خاطرات آنچنان در تو نفوذ می کنند که دیگر با هیچ اتفاق تازه ای معاصر نیستی. گاهی آگاهانه، در زیرزمینی متروک، میان گذشته ها گُم می شوی و مثل بچه ای لجباز، دستهای ساعت را پس می زنی، پا می کوبی و می گویی: نه! نمی آیم.
دروغ ندارم که بگویم
خوبم اما...خوبم
ما جایی بودیم که هیچ دیوانه ای نبود
به جانِ همین پاییز رو به زمستان!
گاهی دنده عقب گرفتن روی تقویم و نبش قبر، مازوخیسم لذتبخشی ست. هر چند احمقانه. گاهی فکر میکنی هنوز باید ساعت را روی هفت صبح کوک کنی و مواظب باشی تا صدای خوابالودِ آنطرف خط خواب نمانَد. گاهی دلتنگ دیوانگی های دلچسب می شوی. تمام شب بیداری ها و اس ام اس های پشت سر هم.
دیوانگی می تواند شعرخوانی های پشت تلفن باشد و حرفهای تمام نشدنی. حس غریبیست وقتی آشنای گمشده ای را بیابی تا تمامِ دیوانگی هایتان را شعر کنید و بنویسید، و بعد هی بگویید: "ما دیوانه ایم. ما می توانیم یک شهر را به هم بریزیم".
تقویم می تواند ماشین زمانِ زوار در رفته ای باشد که تو را به دیوانه وار ترین کدهای رمزی و "اولین" ها ببرد. جوری که همین حالا هم دنبال اس ام اس های کهنه ای بگردی. تقویم می تواند چیز بی رحمی باشد. می تواند مثل خانه ی آبنباتی هانسل و گرتل تو را در خودش حبس کند و تبدیل به کلبه ای سنگی شود.
اما شاید آنقدر غرق از دست رفته های دلپذیر شوی و لبخند بزنی که حتی اگر در آن لحظه جانت را بگیرند، تو در زمان دیگری زنده باشی. گاهی خاطرات آنچنان در تو نفوذ می کنند که دیگر با هیچ اتفاق تازه ای معاصر نیستی. گاهی آگاهانه، در زیرزمینی متروک، میان گذشته ها گُم می شوی و مثل بچه ای لجباز، دستهای ساعت را پس می زنی، پا می کوبی و می گویی: نه! نمی آیم.
دروغ ندارم که بگویم
خوبم اما...خوبم
ما جایی بودیم که هیچ دیوانه ای نبود
۴.۲k
۰۴ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.