خیلی وقت بود ندیده بودمش. کارهایم را ول کرده بودم، آمده ب
خیلی وقت بود ندیده بودمش. کارهایم را ول کرده بودم، آمده بودم قم، درس بخوانم و زندگی کنم. آن روز، بعد از نماز جمعه، آمد خانه ی ما. گفت «...چرا نمی آی جبهه، خدمت رزمنده ها؟»
گفتم «...دستم به ساختن خونه بنده.»
عصبانی شد و گفت «...این همه آجر روی هم می ذاری برای خونه ی دنیا، برای خونه ی آخرتت هم فکر کرده ای؟»
یادگاران، جلد 5 کتاب شهید عبدالله میثمی ، ص 59
شادی روح شهدا و امام شهدا،خصوصا شهید میثمی صلوات...
گفتم «...دستم به ساختن خونه بنده.»
عصبانی شد و گفت «...این همه آجر روی هم می ذاری برای خونه ی دنیا، برای خونه ی آخرتت هم فکر کرده ای؟»
یادگاران، جلد 5 کتاب شهید عبدالله میثمی ، ص 59
شادی روح شهدا و امام شهدا،خصوصا شهید میثمی صلوات...
۳.۴k
۰۵ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.