اتاق ۲۱۹! اینجا جایی بود که سرنوشت مرا رقم می زد. این اتا
اتاق ۲۱۹! اینجا جایی بود که سرنوشت مرا رقم میزد. این اتاق ۳ شمارهای در دادسرای ناحیه۱۹تهران قرار بود مرا به جایی نامعلوم پرتاب کند. عرق کرده بودم، دستهایم میلرزید. به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟» چشمهای مادر قرمز بود و نگاهم نمیکرد: «قسمت این بود.» قسمت، تقدیر، سرنوشت… کلماتی که یک عمر باید زیر سایه سنگینشان راه میرفتم و زندگی میکردم. کلماتی که همیشه از آنها میترسیدم و فرار میکردم و فکر میکردم آدم آنقدر قدرت دارد که بخواهد تقدیر را در مشتش بگیرد و سهم بیشتری از قسمت داشته باشد. اما یک شب، فقط یک شب کافی است تا تمام رؤیاها به خاک سیاه بنشیند.اواخر خرداد بود باران میآمد. مسعود پنجره را باز کرد؛ «بهبه! بارونو نگاه!» بوی خاک باران خورده میآمد. نسیم خنکی برگها را تکان میداد. نور چراغ ماشینها کف خیس خیابان افتاده بود. توی دلم گفتم: این همان لحظه بزرگ خوشبختی است. به مسعود گفتم: «نسکافه میخوری؟»خندید: «معلومه که» تکیه کلامش بود. خندیدم. کتری را به برق زدم. قلقل آبجوش توی رنگ آبی کتری را دوست داشتم. تمام وسایل خانه نو بود. از نگاه کردن به خانه لذت میبردم. بوی چوب تازه توی فضای خانه پیچیده بود. پردهها از تمیزی برق میزد. مسعود خیره شده بود به عکس عروسی. لیوان داغ نسکافه را به دستش دادم: «چیه؟ خودشیفته شدی؟» مسعود چشم از عکس برنداشت. «من همیشه زن آیندهم رو همین جوری تصور میکردم. خیلی جالبه که صورتت خیلی با تصورات من فرق نداره.» نسکافه را سر کشیدم. داغ بود. زبانم سوخت. چشمهایم پر از اشک شد. مسعود خندید: «همشهریهای من وقتی نوشابه میخورند از چشماشون اشک میاد.» خندیدم: «پاشو فردا خیلی کار داریم، ناسلامتی عروسی برادرمهها! من ۱۰ صبح باید آرایشگاه باشم.» مسعود موهایش را گرفت و سرش را عقب برد. «چرا آخه؟ مگه میخوان چی کار کنن؟ خب مثه آدم بخوابید، ظهر برید آرایشگاه تا ۵ و ۶ آماده میشید دیگه! من نمیفهمم چرا شما زنها اینقدر خودتون رو عذاب میدید؟» راست میگفت به روی خودم نیاوردم.آرایشگاه شلوغ بود. لباس شبم را روی چوبلباسی آویزان کردم و روی صندلی انتظار نشستم. خانم آرایشگر صدایم زد: «مریم …!» بلند شدم. «شما از طرف نازیجون اومدی؟» با لبخند گفتم: «آره ببخشید اینقدر اصرار کردم. عروسی برادرمه. نازیجون خیلی از شما تعریف کرده» یکی از کارمندان آرایشگاه که لباس فرم پوشیده بود، جلو آمد: «میترا جون خانم دباغ منتظرند. ناهار دعوتن!» میترا به من نگاه کرد: «میبینی فقط به خاطر نازی قبول کردم وگرنه واقعا زودتر از ۱۰ روز وقت نمیدم. الان میام».
مسعود راست میگفت. تمام وقت مفیدی که صرف آرایش مو و صورتم شده بیشتر از ۳ ساعت نشد. همیشه فکر میکردم واقعا باید از صبح تا غروب را در آرایشگاه بمانی تا به آن فرمی که میخواهی برسی. انگار صورت آدم برنج بود که باید دم میکشید یا خورش بود که باید جا میافتاد. از این فکر خندهام گرفت. میترا گفت: «نخند!» داشت
خطهای صورتم را برای آخرینبار با کرم پودر پر میکرد. میتراگفت: «چند وقته ازدواج کردی؟» صبر کردم کارش تمام شود. «۲ ماه، یعنی ۲ ماهه که رفتیم سرخونه زندگیمون» میترا دورتر ایستاد و نگاهم کرد: «ولی امشب قشنگتر شدی، مطمئنم» از جلوی آینه کنار رفت. تمام این مدت سعی کرده بودم در آینه نگاه نکنم. از دیدن خودم جا خوردم. از شب عروسیام قشنگتر شده بودم. گفتم: «کارت حرف نداره نازی راست میگفت.» میترا خندید. گوشی همراهم را از کیفم درآوردم و دستم را روی اسم مسعود نگه داشتم: «منتظرترین مرد دنیا بفرمایید.» خندیدم… «بیا دنبالم تموم شد.»
میترا با جعبهای در دستهایش جلو آمد. معلوم بود زن زیبایی بوده اما برجستگی پروتزی که توی گونهها و لبهایش گذاشته بود، توی ذوق میزد و قیافهاش را مصنوعی میکرد. «لنز؟» میترا در جعبه را باز کرد: «گفتی لباست مشکیه؟» سرم را تکان دادم. لنز سبز را نوک انگشتش گرفت و دستش را جلو آورد: «بالا رو نگاه کن» . هر دو لنز را گذاشت: «چند بار پلک بزن» پلکهایم را چند بار بستم و باز کردم. برگشتم طرف آینه، عالی شده بودم!
لباسم را پوشیدم و حساب و کتاب کردم. از آنچه حساب کرده بودم خیلی بیشتر شد. به خودم گفتم: «مگر چند تا برادر دارم؟ همین یک شبه دیگه!» میترا را بوسیدم و از تمام کارمندهای آرایشگاه خداحافظی کردم. از پلهها پایین آمدم و دل توی دلم نبود تا عکسالعمل مسعود را ببینم. مسعود از ماشین پیاده شد. چشمهایش برق میزد: «اگه میدونستم تبدیل به حوری میشی از دیشب میآوردمت آرایشگاه» اخم کردم: «لوس نشو» در ماشین را باز کرد: «بفرمایید خانم محترم». به نظرم به تمام چیزهایی که از خدا آرزو میکردم رسیده بودم. مسعود جلوی در تالار پیادهام کرد و رفت تا ماشین را پارک کند. خودش هم در آن کت و شلوار سرم
مسعود راست میگفت. تمام وقت مفیدی که صرف آرایش مو و صورتم شده بیشتر از ۳ ساعت نشد. همیشه فکر میکردم واقعا باید از صبح تا غروب را در آرایشگاه بمانی تا به آن فرمی که میخواهی برسی. انگار صورت آدم برنج بود که باید دم میکشید یا خورش بود که باید جا میافتاد. از این فکر خندهام گرفت. میترا گفت: «نخند!» داشت
خطهای صورتم را برای آخرینبار با کرم پودر پر میکرد. میتراگفت: «چند وقته ازدواج کردی؟» صبر کردم کارش تمام شود. «۲ ماه، یعنی ۲ ماهه که رفتیم سرخونه زندگیمون» میترا دورتر ایستاد و نگاهم کرد: «ولی امشب قشنگتر شدی، مطمئنم» از جلوی آینه کنار رفت. تمام این مدت سعی کرده بودم در آینه نگاه نکنم. از دیدن خودم جا خوردم. از شب عروسیام قشنگتر شده بودم. گفتم: «کارت حرف نداره نازی راست میگفت.» میترا خندید. گوشی همراهم را از کیفم درآوردم و دستم را روی اسم مسعود نگه داشتم: «منتظرترین مرد دنیا بفرمایید.» خندیدم… «بیا دنبالم تموم شد.»
میترا با جعبهای در دستهایش جلو آمد. معلوم بود زن زیبایی بوده اما برجستگی پروتزی که توی گونهها و لبهایش گذاشته بود، توی ذوق میزد و قیافهاش را مصنوعی میکرد. «لنز؟» میترا در جعبه را باز کرد: «گفتی لباست مشکیه؟» سرم را تکان دادم. لنز سبز را نوک انگشتش گرفت و دستش را جلو آورد: «بالا رو نگاه کن» . هر دو لنز را گذاشت: «چند بار پلک بزن» پلکهایم را چند بار بستم و باز کردم. برگشتم طرف آینه، عالی شده بودم!
لباسم را پوشیدم و حساب و کتاب کردم. از آنچه حساب کرده بودم خیلی بیشتر شد. به خودم گفتم: «مگر چند تا برادر دارم؟ همین یک شبه دیگه!» میترا را بوسیدم و از تمام کارمندهای آرایشگاه خداحافظی کردم. از پلهها پایین آمدم و دل توی دلم نبود تا عکسالعمل مسعود را ببینم. مسعود از ماشین پیاده شد. چشمهایش برق میزد: «اگه میدونستم تبدیل به حوری میشی از دیشب میآوردمت آرایشگاه» اخم کردم: «لوس نشو» در ماشین را باز کرد: «بفرمایید خانم محترم». به نظرم به تمام چیزهایی که از خدا آرزو میکردم رسیده بودم. مسعود جلوی در تالار پیادهام کرد و رفت تا ماشین را پارک کند. خودش هم در آن کت و شلوار سرم
۱۳.۵k
۰۴ بهمن ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.