قسمت 4
قسمت 4
- یعنی تو این مدت...
ارمین سرشو تکون داد.
هوران باورش نمی شد. چطور ممکن بود؟ کسی که تو این چند ساله همیشه همراهش بوده ... همیشه پشتش بوده تو زرد از اب در اومده؟؟!! باورش نمیشد که تنها کسی که داشته یه پلیس بوده.. اونم مواد مخدر..
– ببینید ما میدونیم شما الان تو شوک ...
– اینارو برای چی به من گفتید؟
در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود به ارمین نگاه کرد.
دوست داشت سرشو به دیوار بکوبه!
– چی؟
- اینارو برای چی به من گفتید؟
ارمین نگاهی به سرهنگ امیری کرد.
امیری سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.
ارمین روبه سمت هوران کرد و گفت : چون ما جاشو پیدا کردیم.
– چی؟
- برای همینم هست که شما اینجایین.
هوران به اترین نگاه کرد.
اترین خونسردانه دست به سینه به میز توالت تکیه داده بود.
– یعنی دارین میگین...
– احتمالش هست چون تنها کسی که می تونسته ردیاب روشن کنه خود محمد بوده مگر اینکه اتفاقی روشن باشه که ...
هوران از جاش بلند شد.
اضطراب شدیدی وجودشو گرفته بود حالا که فهمیده بود احتمال زنده بودن محمد هست هم خوشحال بود و هم نگران. – چه کاری از دست من برمیاد؟
- ما از شما می خوایم که هرچی از دیشب یادتونه رو به ما بگین.
بعد از اینکه یه نفس عمیق کشید دوباره گوشه ی تخت نشست و چشماشو بست. سعی کرد دیشب یادش بیاد .
– دیروز صبح من و محمد طبق نقشه ای که دیشب چیده بودیم قرار گذاشتیم....
**********
محمد با نگاهی خشمگین به مرد قوی هیکل روبه روش نگاه کرد .
تنها چند لحظه بود که مرد از کتک زدنش دست کشیده بود.
اونقدر خورده بود که دیگه جونی برای باز نگه داشتن چشماش نداشت.
چشماشو اروم بست.
سرشو به سمت عقب برد و به صندلی تکیه داد. صدایی شنید.
- بلندش کنید!
به دستور مرد یکی از نوچه هاش سطل اب سردی را اورد و اون رو بی رحمانه روی صورت محمد پاشید.
در اثر برخورد اب یخ با صورتش شوکی بهش وارد شد و چشماشو سریع باز کرد. از دیدن دوباره صورت مرد آهی کشید. مرد خلافکار گفت : چی شده نکنه از دیدنم ناراحت شدی؟ .... آخی متاسفم چون باید حالا حالاها تحملم کنی!
محمد با همون یه ذره توانی که داشت گفت :چی از جونم میخوای؟ چرا دست از سرم یر نمیداری؟ من که گفتم .... نمیدونم کجاست! نمیدونم لعنتی!
- نچ نچ نچ! این طرز صحبت کردن با من درست نیس داداش کوچیکه!
تنها همین یه کلمه کافی بود که تعجب سراسر وجود افراد مرد خلافکار فرا بگیره.
- بین ما هیچ نسبتی نیس و توهم اینو خوب میدونی!
- اینو نگو داداشی ....
اروم حرکت کرد و پشت محمد ایستاد.
سرشو نزدیک اورد و دم گوش محمد گفت : با اینکه حتی تو اون پدر بی شرفم منو تو سرما ی زمستون از خونه بیرون کردین ولی این دلیل نمیشه که ما باهم ..
محمد که از این همه گستاخی و نمک نشناسی بردار بزرگترش عصبانی شده بود داد زد : تو فکر کردی پدر خوشحال بود ؟ خوشحال بود از اینکه ببینه که باید همچین کاری رو بکنه؟ بدبخت... بابا واسه خاطر خودت این کارو کرد! وگرنه الان باید سینه قبرستون می بودی!
- چه فرقی کرد ! من یا اون!بلاخره که خودش رفت!
- د اخه احمق! بابا به خاطر تو اون کارو کرد .
مرد بلند داد زد: مگه من گفتم؟ مگه من گفتم که قتل اون زنیکه ی هرزه رو گزدن بگیره؟ مگه من گفتم که ....
-خـــــــــــــفه شو!
صدای داد محمد توی کل محوطه پیچید.
مستقیم به چشمای برادرش زل زد. کسی که مسئول مرگ مادر و پدرش بود... کسی که حالا با تموم اون کارایی که کرده بود پدرشو یه بیشرف و مادرشو یه هرزه میدونست! دیگه خونش به جوش اومده بود .. تحمل این همه پررویی رو نداشت.
مرد دستشو بالا برد و لحظه ای بعد فضای اتاق کاملا خالی شد. تنها اون مونده بود وبرادرش . کسی اون و پدرشو مقصر مرگ تنها خواهرش می دونست... کسی که مادرشو تنها عامل از بین رفتن خانوادش می دونست....
- چرا ؟ چرا نمی خوای دست از این کارات برداری امیر؟ چرا هنوزم فکر می کنی مامان .... ؟
- فکر نمی کنم مطمئنم! ....
از محمد دور شد و شروع به چرخیدن دور اتاق کرد.
- اون بود که با اون مرتیکه عوضی خوابیده بود ... نکنه اینا رو یادت..
- اینا همش یه حرف بود .. و هیچ وقتم ثابت نشد!
- ثابت نشد چون پدر نمی خواست که اون زنیکه بی شرف ابروی چندین و چند سالشو ببره ... برای همینم کشتمش تا کسی نتونه ابروی پدر ببره... مــــن مامان کشتم و خوشحالم که اینکارو کردم ... همه چی برای اینکه صحنه یه خودکشی به نظر بیاد اماده بود همه چی جز... یه نفر... یه نفر که منو هنگام کشتن مامان دیده بود.. یه مزاحم ... بهت گفته بودم چقدر از همسایه های فضول بدم میاد؟
- باورم نمیشه... باورم نمیشه امیر که تو اینا رو بگی!
- تازه خبر نداری
- یعنی تو این مدت...
ارمین سرشو تکون داد.
هوران باورش نمی شد. چطور ممکن بود؟ کسی که تو این چند ساله همیشه همراهش بوده ... همیشه پشتش بوده تو زرد از اب در اومده؟؟!! باورش نمیشد که تنها کسی که داشته یه پلیس بوده.. اونم مواد مخدر..
– ببینید ما میدونیم شما الان تو شوک ...
– اینارو برای چی به من گفتید؟
در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود به ارمین نگاه کرد.
دوست داشت سرشو به دیوار بکوبه!
– چی؟
- اینارو برای چی به من گفتید؟
ارمین نگاهی به سرهنگ امیری کرد.
امیری سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.
ارمین روبه سمت هوران کرد و گفت : چون ما جاشو پیدا کردیم.
– چی؟
- برای همینم هست که شما اینجایین.
هوران به اترین نگاه کرد.
اترین خونسردانه دست به سینه به میز توالت تکیه داده بود.
– یعنی دارین میگین...
– احتمالش هست چون تنها کسی که می تونسته ردیاب روشن کنه خود محمد بوده مگر اینکه اتفاقی روشن باشه که ...
هوران از جاش بلند شد.
اضطراب شدیدی وجودشو گرفته بود حالا که فهمیده بود احتمال زنده بودن محمد هست هم خوشحال بود و هم نگران. – چه کاری از دست من برمیاد؟
- ما از شما می خوایم که هرچی از دیشب یادتونه رو به ما بگین.
بعد از اینکه یه نفس عمیق کشید دوباره گوشه ی تخت نشست و چشماشو بست. سعی کرد دیشب یادش بیاد .
– دیروز صبح من و محمد طبق نقشه ای که دیشب چیده بودیم قرار گذاشتیم....
**********
محمد با نگاهی خشمگین به مرد قوی هیکل روبه روش نگاه کرد .
تنها چند لحظه بود که مرد از کتک زدنش دست کشیده بود.
اونقدر خورده بود که دیگه جونی برای باز نگه داشتن چشماش نداشت.
چشماشو اروم بست.
سرشو به سمت عقب برد و به صندلی تکیه داد. صدایی شنید.
- بلندش کنید!
به دستور مرد یکی از نوچه هاش سطل اب سردی را اورد و اون رو بی رحمانه روی صورت محمد پاشید.
در اثر برخورد اب یخ با صورتش شوکی بهش وارد شد و چشماشو سریع باز کرد. از دیدن دوباره صورت مرد آهی کشید. مرد خلافکار گفت : چی شده نکنه از دیدنم ناراحت شدی؟ .... آخی متاسفم چون باید حالا حالاها تحملم کنی!
محمد با همون یه ذره توانی که داشت گفت :چی از جونم میخوای؟ چرا دست از سرم یر نمیداری؟ من که گفتم .... نمیدونم کجاست! نمیدونم لعنتی!
- نچ نچ نچ! این طرز صحبت کردن با من درست نیس داداش کوچیکه!
تنها همین یه کلمه کافی بود که تعجب سراسر وجود افراد مرد خلافکار فرا بگیره.
- بین ما هیچ نسبتی نیس و توهم اینو خوب میدونی!
- اینو نگو داداشی ....
اروم حرکت کرد و پشت محمد ایستاد.
سرشو نزدیک اورد و دم گوش محمد گفت : با اینکه حتی تو اون پدر بی شرفم منو تو سرما ی زمستون از خونه بیرون کردین ولی این دلیل نمیشه که ما باهم ..
محمد که از این همه گستاخی و نمک نشناسی بردار بزرگترش عصبانی شده بود داد زد : تو فکر کردی پدر خوشحال بود ؟ خوشحال بود از اینکه ببینه که باید همچین کاری رو بکنه؟ بدبخت... بابا واسه خاطر خودت این کارو کرد! وگرنه الان باید سینه قبرستون می بودی!
- چه فرقی کرد ! من یا اون!بلاخره که خودش رفت!
- د اخه احمق! بابا به خاطر تو اون کارو کرد .
مرد بلند داد زد: مگه من گفتم؟ مگه من گفتم که قتل اون زنیکه ی هرزه رو گزدن بگیره؟ مگه من گفتم که ....
-خـــــــــــــفه شو!
صدای داد محمد توی کل محوطه پیچید.
مستقیم به چشمای برادرش زل زد. کسی که مسئول مرگ مادر و پدرش بود... کسی که حالا با تموم اون کارایی که کرده بود پدرشو یه بیشرف و مادرشو یه هرزه میدونست! دیگه خونش به جوش اومده بود .. تحمل این همه پررویی رو نداشت.
مرد دستشو بالا برد و لحظه ای بعد فضای اتاق کاملا خالی شد. تنها اون مونده بود وبرادرش . کسی اون و پدرشو مقصر مرگ تنها خواهرش می دونست... کسی که مادرشو تنها عامل از بین رفتن خانوادش می دونست....
- چرا ؟ چرا نمی خوای دست از این کارات برداری امیر؟ چرا هنوزم فکر می کنی مامان .... ؟
- فکر نمی کنم مطمئنم! ....
از محمد دور شد و شروع به چرخیدن دور اتاق کرد.
- اون بود که با اون مرتیکه عوضی خوابیده بود ... نکنه اینا رو یادت..
- اینا همش یه حرف بود .. و هیچ وقتم ثابت نشد!
- ثابت نشد چون پدر نمی خواست که اون زنیکه بی شرف ابروی چندین و چند سالشو ببره ... برای همینم کشتمش تا کسی نتونه ابروی پدر ببره... مــــن مامان کشتم و خوشحالم که اینکارو کردم ... همه چی برای اینکه صحنه یه خودکشی به نظر بیاد اماده بود همه چی جز... یه نفر... یه نفر که منو هنگام کشتن مامان دیده بود.. یه مزاحم ... بهت گفته بودم چقدر از همسایه های فضول بدم میاد؟
- باورم نمیشه... باورم نمیشه امیر که تو اینا رو بگی!
- تازه خبر نداری
۱۰۷.۴k
۰۸ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.