قسمت 10
قسمت 10
در باز کردم و رفتم داخل. دکتر داشت با طلا صحبت می کرد. یکی دیگه از خدمتکارام داشت سرنگی رو توی سرم هوران میزد. دکتر با دیدن من برگشت سمتم. – سلام جناب سرگرد. – سلام.. حالش چطوره؟! – به موقع خبر کردین. .. نزدیک به بیست و چهارساعته که چیزی به بدنش نرسیده برای همینم قش کردم و به خاطر اظطراب زیادم قندش رفته بود بالا که الان حالش خوبه. به هوران نگاه کردم. – اگه دیگه با من کاری ندارین... – نه میتونین برین مرسی که اومدین. ..طلا اقا رو راهنمایی کن . –بله! و از اتاق رفتند بیرون .رفتم نزدیک هوران. – مهسا تویی؟ مهسا به سمتم برگشت. – بله اقا!..سلام! – سلام!...حدس میزدم.. به هرحال می تونی بری.. مامانت بهت نیاز داره. – با اجازه!مهسا تنها کسی بود که به غیر من روش تزریق سرنگ خونده بود اونم به خاطر اینکه پزشکی می خوند. مهساهم دختر کوچیک نسترن خانوم بود . کنکور سراسری قبول شده بوددختر باهوشی بود. وقتی همه رفتند منم چند دقیقه بعد اونجارو ترک کردم و به اتاق خودم رفتم. سریع تیشرتم در اوردم و انداختم روی صندلی . اصلا نمی تونستم با لباس بچرخم.پرده رو کنار زدم و بیرونو نگاه کردم. خبری نبود. یعنی نرفتند؟.. رفتم سمت تلفن و یه دکمه رو زدم. بعد از چند دقیقه صدای طلا پیچید. – بله؟ - الو طلا؟ ..اینا نرفتن؟ - نه قربان.. فقط عمو وزنموتون رفتن. – یعنی شیده هنوز هست؟ - بله . – باشه . و گوشیو گذاشتم.اوووووووف! از دست اینا ! دستمو کشیدم لایه موهام. یک دفعه چشمم بهش افتاد. رفتم سمتش وبرش داشتم.ورفتم روی تختم نشستم. کوکش کردم و اهنگ مورد علاقمو با گیتار زدم. اهنگ عشق تو نمی میرد از اقای عارف.همیشه این اهنگ بهم ارامش میداد. چشمام بستم و سعی کردم فقط روی اهنگ تمرکز کنم و ذهنم خالی کنم. وقتی تموم شد چشمام باز کردم. گیتارو گذاشتم روی پایش و بلند شدم. یه کش و قوس به خودم دادم و رفتم سمت کتابخونه.– می گم دزدکی نگاه کردن کار خوبی نیستا! – ممم . من .. راستش .. برگشتم سمتش. – می شنوم. از چهارچوب در جدا شد و به سمتم اومد. – من کمکتو میخوام. – برای انتقام؟ - اوهوم.با دستم به تخت اشاره کردم و گفتم : بشین. روی تخت نشست. اون کتابی رو که می خواستم برداشتم و رفتم کنارش نشستم. کتاب به سمتش گرفتم . –این چیه؟ - بازش کن. با تردید کتاب ازم گرفت و بازش کرد. - این..این..یه .. – تپانچه TT-33 TOKAREV با کالیبر 25 × 62/7 یا۶۲/7 مازور و مکانیزم ماشه شم توی یک مرحلست .طولش 116 سانتی متر و وزنش 910 گرم . ظرفیت خشابشم هشتا تیر. فکر کنم برای یه سروان کافی باشه ؟ با بهت بهم نگاه میکرد. پوزخندی زدم و از جام پاشدم. – نظرت چیه؟ - من.. مم.. –میدونم. غافلگیر شدی! ولی هنوز تموم نشده...
همینجوری مات داشت نگام می کرد. که یهو در باز شد. – اترین جون چرا.. لبخند روی لبای شیده با دیدن هوران خشک شد. هوران که غافلگیر شده بود با دستپاچگی از جاش بلند شد. – سـ..سلام! شیده سرشو تکون داد. – اترین معرفی نمی کنی؟ می خواستم بگم نه !اگه میخواستم معرفیش میکردم..یا مثلا مگه تو فضولی .. یا اینکه بگم دوس دخترمه که از شرش راحت شم ولی جلوی خودمو گرفتم و با خونسردی گفتم : قضیش مفصله ... حالا کارتو بگو.شیده که معلوم بود بدجوری توی پوزش خورده چپ چپ به هوران نگاه کرد.هوران سرشو پایین انداخت و گفت : من فعلا برم. بعدا میـ.. – هوران بشین! هوران با تعجب بهم نگاه کرد. منم خیلی مصمم تکرار کردم : گفتم بشین..کارم باهات تموم نشده.. شیده توام اگه کاری داری بگو و گرنه کار دارم.با اینکه چهرش نشون نمیداد ولی می تونستم عصبانیت تو چشماش ببینم .. ولی اونقدر پررو بود که بگه : هیچی عزیزم. گفتم بهت یه سری بزنم. اوووف! از دست این دختر. – خیله خوب حالا میتونی بری. و با ناز اشوه ای تهوع اور رفت. دستمو لایه موهام کشیدم وگفتم : خوب کجا بودیم؟ - هان؟.. – اهان گفتم که ... ای بابا! رفتم سمت تلفن. عصبانی گفتم : بــــــله! – اقا اترین..بخشید مزاحم شدم. * نسترن خانوم شمایین . خواهش میکنم. بفرمائید. – پسرم میشه یه دقیقه بیای پایین؟ صدای جیغ و داد از پشت تلفن میومد. – چی شده؟ - یه دقیقه بیای می فهمی. – باشه الان میام. و تلفن گذاشتم. – من یه دقیقه میرم پایین .. و رفتم سمت در. – میشه منم بیام؟ ... نگاش کردم. – میرم تو اتاقم. – بیا. – واقعا؟رفتم سمت تخت وتی شرتمو برداشتم وپوشیدم. دم در وایستاده بود.در باز کردم و پشت سر من حرکت کرد.همینطور که پایین میرفتیم صدای پارس سگ و جیغ بنفش شیده پیچیده بود. در باز کردم و وارد حیاط شدیم. سمت چپمون دیدمشون. شیده رفته بود پشت درخت و ارمینم با زور رکس نگه داشته بود. رفتم سمتشون. – اینجا چه خبره؟ شیده با دیدن یهو به سمت دوید و عین کنه خودشو به من چسبوند. – اترین..نجاتم بده ..از دست این سگه! مامانمم یه طرف . سرهن
در باز کردم و رفتم داخل. دکتر داشت با طلا صحبت می کرد. یکی دیگه از خدمتکارام داشت سرنگی رو توی سرم هوران میزد. دکتر با دیدن من برگشت سمتم. – سلام جناب سرگرد. – سلام.. حالش چطوره؟! – به موقع خبر کردین. .. نزدیک به بیست و چهارساعته که چیزی به بدنش نرسیده برای همینم قش کردم و به خاطر اظطراب زیادم قندش رفته بود بالا که الان حالش خوبه. به هوران نگاه کردم. – اگه دیگه با من کاری ندارین... – نه میتونین برین مرسی که اومدین. ..طلا اقا رو راهنمایی کن . –بله! و از اتاق رفتند بیرون .رفتم نزدیک هوران. – مهسا تویی؟ مهسا به سمتم برگشت. – بله اقا!..سلام! – سلام!...حدس میزدم.. به هرحال می تونی بری.. مامانت بهت نیاز داره. – با اجازه!مهسا تنها کسی بود که به غیر من روش تزریق سرنگ خونده بود اونم به خاطر اینکه پزشکی می خوند. مهساهم دختر کوچیک نسترن خانوم بود . کنکور سراسری قبول شده بوددختر باهوشی بود. وقتی همه رفتند منم چند دقیقه بعد اونجارو ترک کردم و به اتاق خودم رفتم. سریع تیشرتم در اوردم و انداختم روی صندلی . اصلا نمی تونستم با لباس بچرخم.پرده رو کنار زدم و بیرونو نگاه کردم. خبری نبود. یعنی نرفتند؟.. رفتم سمت تلفن و یه دکمه رو زدم. بعد از چند دقیقه صدای طلا پیچید. – بله؟ - الو طلا؟ ..اینا نرفتن؟ - نه قربان.. فقط عمو وزنموتون رفتن. – یعنی شیده هنوز هست؟ - بله . – باشه . و گوشیو گذاشتم.اوووووووف! از دست اینا ! دستمو کشیدم لایه موهام. یک دفعه چشمم بهش افتاد. رفتم سمتش وبرش داشتم.ورفتم روی تختم نشستم. کوکش کردم و اهنگ مورد علاقمو با گیتار زدم. اهنگ عشق تو نمی میرد از اقای عارف.همیشه این اهنگ بهم ارامش میداد. چشمام بستم و سعی کردم فقط روی اهنگ تمرکز کنم و ذهنم خالی کنم. وقتی تموم شد چشمام باز کردم. گیتارو گذاشتم روی پایش و بلند شدم. یه کش و قوس به خودم دادم و رفتم سمت کتابخونه.– می گم دزدکی نگاه کردن کار خوبی نیستا! – ممم . من .. راستش .. برگشتم سمتش. – می شنوم. از چهارچوب در جدا شد و به سمتم اومد. – من کمکتو میخوام. – برای انتقام؟ - اوهوم.با دستم به تخت اشاره کردم و گفتم : بشین. روی تخت نشست. اون کتابی رو که می خواستم برداشتم و رفتم کنارش نشستم. کتاب به سمتش گرفتم . –این چیه؟ - بازش کن. با تردید کتاب ازم گرفت و بازش کرد. - این..این..یه .. – تپانچه TT-33 TOKAREV با کالیبر 25 × 62/7 یا۶۲/7 مازور و مکانیزم ماشه شم توی یک مرحلست .طولش 116 سانتی متر و وزنش 910 گرم . ظرفیت خشابشم هشتا تیر. فکر کنم برای یه سروان کافی باشه ؟ با بهت بهم نگاه میکرد. پوزخندی زدم و از جام پاشدم. – نظرت چیه؟ - من.. مم.. –میدونم. غافلگیر شدی! ولی هنوز تموم نشده...
همینجوری مات داشت نگام می کرد. که یهو در باز شد. – اترین جون چرا.. لبخند روی لبای شیده با دیدن هوران خشک شد. هوران که غافلگیر شده بود با دستپاچگی از جاش بلند شد. – سـ..سلام! شیده سرشو تکون داد. – اترین معرفی نمی کنی؟ می خواستم بگم نه !اگه میخواستم معرفیش میکردم..یا مثلا مگه تو فضولی .. یا اینکه بگم دوس دخترمه که از شرش راحت شم ولی جلوی خودمو گرفتم و با خونسردی گفتم : قضیش مفصله ... حالا کارتو بگو.شیده که معلوم بود بدجوری توی پوزش خورده چپ چپ به هوران نگاه کرد.هوران سرشو پایین انداخت و گفت : من فعلا برم. بعدا میـ.. – هوران بشین! هوران با تعجب بهم نگاه کرد. منم خیلی مصمم تکرار کردم : گفتم بشین..کارم باهات تموم نشده.. شیده توام اگه کاری داری بگو و گرنه کار دارم.با اینکه چهرش نشون نمیداد ولی می تونستم عصبانیت تو چشماش ببینم .. ولی اونقدر پررو بود که بگه : هیچی عزیزم. گفتم بهت یه سری بزنم. اوووف! از دست این دختر. – خیله خوب حالا میتونی بری. و با ناز اشوه ای تهوع اور رفت. دستمو لایه موهام کشیدم وگفتم : خوب کجا بودیم؟ - هان؟.. – اهان گفتم که ... ای بابا! رفتم سمت تلفن. عصبانی گفتم : بــــــله! – اقا اترین..بخشید مزاحم شدم. * نسترن خانوم شمایین . خواهش میکنم. بفرمائید. – پسرم میشه یه دقیقه بیای پایین؟ صدای جیغ و داد از پشت تلفن میومد. – چی شده؟ - یه دقیقه بیای می فهمی. – باشه الان میام. و تلفن گذاشتم. – من یه دقیقه میرم پایین .. و رفتم سمت در. – میشه منم بیام؟ ... نگاش کردم. – میرم تو اتاقم. – بیا. – واقعا؟رفتم سمت تخت وتی شرتمو برداشتم وپوشیدم. دم در وایستاده بود.در باز کردم و پشت سر من حرکت کرد.همینطور که پایین میرفتیم صدای پارس سگ و جیغ بنفش شیده پیچیده بود. در باز کردم و وارد حیاط شدیم. سمت چپمون دیدمشون. شیده رفته بود پشت درخت و ارمینم با زور رکس نگه داشته بود. رفتم سمتشون. – اینجا چه خبره؟ شیده با دیدن یهو به سمت دوید و عین کنه خودشو به من چسبوند. – اترین..نجاتم بده ..از دست این سگه! مامانمم یه طرف . سرهن
۸۲.۵k
۰۸ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.