قسمت 2
قسمت 2
چند دقیقه بعد مرد بیرون رفت. بهنام پوشه رو روی میز خودش گذاشت و به صورتش دست کشید.
خودکار رو کنار طرح های بی هدفی که گوشه ی کاغذ کشیده بودم انداختم و گفتم: این چه رفتاری بود؟!
-اتفاقا خوب شد که دید!
گیج نگاهش کردم که گفت: برادر ِ زن دوممه.
-زن دومت؟!!
-زن دوم سابقم!
-ظاهرت نشون نمیده انقدر تنوع طلب باشی!
-موقعیت وسوسه انگیزی دارم که دیگران نمی تونند مقاومت کنند!
-داشتی.
-دارم.
-دلت رو خوش نکن. هیچ آدم عاقلی به مردی که دو بار جدا شده، فکر نمی کنه! ... تازه اگر تحقیق کنه و بفهمه چرا!
با خنده گفت: می خوای چند تاش رو معرفی کنم؟
-من گفتم «عاقل» !!
با خونسردی کاغذ های روی میز من رو مرتب کرد و گفت: طبق قوانینی که توی این پوشه هست، شروع کن. هر جا ابهام داشتی از خودم بپرس.
سر تکون دادم و ورق اول رو جلوم گذاشتم. دوباره گفت: عجله ای هم نیست. هر چقدر بخوای وقت هست.
-باشه مرسی.
نیم ساعت گذشته بود. من مشغول خوندن متنی بودم که هیچی ازش سر در نمی آوردم، بهنام هم سرش با لپ تاپش گرم بود. یه جرعه از چایم رو خوردم که بهنام گفت: دیدی اگه تو خونه بودی بهتر بود؟
-من که مشکلی ندارم.
در واقع تو این مدت انقدر جون سخت شده بودم که با هر شرایطی کنار میومدم. شونه بالا انداخت که گفتم: دومی رو چرا طلاق دادی؟
از سوال بی مقدمه م جا خورد. لپ تاپش رو بست و گفت: به درد هم نمی خوردیم.
-دکتر بود؟
-نه. ورزشکار بود.
خندیدم و گفتم: از روی اندامشون تصمیم می گرفتی؟
بلند شد و از روی میز من چند تا برگه ی ویرایش شده برداشت و مشغول خوندن شد.
-مشاور هم همین رو گفت. ولی نه! اینطور نبود.
-زن سومت حتما مانکنه؟!
-نه دیگه. به سه تا نرسیده.
پشت صندلیم ایستاد. برگه رو جلوم گرفت و خم شد تا سطری از متن رو نشون بده و گفت: این تیکه رو خط بزن.
خط زدم و گفتم: نکنه بچه دار نمیشی؟
-تراژدی درست کردی واسه خودت؟ دکتر اطفالی که بچه دار نمیشه!
-شاید هم...
-شاید چی؟
-نکنه گرایش جنسی ت متفاوته و هنوز نفهمیدی؟ من دوستی داشتم که اینطور بود.
وقتی متوجه سکوتش شدم، صندلی رو به عقب چرخوندم که دیدم دست به سینه و با خنده نگاهم می کنه.
تاکید کردم: من جدی گفتم.
با همون خنده گفت: اتفاقاً فکرم رو مشغول کرد!
دست هاش رو روی دسته های صندلی گذاشت و خم شد. در حالیکه خنده ش رو کنترل می کرد، گفت: کمک می کنی بفهمم؟
صورتش رو نزدیک تر آورد و نگاهش روی لب هام افتاد. سریع هولش دادم و سعی کردم بلند شم که اون من رو روی صندلی هول داد و عقب کشید. صندلی رو یه دور کامل چرخوند و به سمت میز خودش رفت.
میز رو گرفتم که جلوی چرخش بیشتر رو بگیرم. عصبانی نگاهش کردم که گفت: این کار رو کردم که یاد بگیری بچه ها درباره ی گرایش جنسی با مردهای همسن من حرف نمی زنند!!
مرجان صداش رو آروم تر، در حد پچ پچ کرد و گفت: خیلی سراغت رو می گیره!
-قول دادم یه ماه بمونم.
-چیزی بینتون هست که به من نمیگی؟
-معلومه که نه!
-تو دیگه چرا آروم حرف می زنی؟
-جدی؟
تک سرفه ای کرد و با صدای معمولی گفت: بیا با خودش صحبت کن. اومد تو اتاق من. گوشی.
صدای مهیار اومد که گفت: پاک ما رو فراموش کردی خانوم هاشمی!
-این چه حرفیه؟
-مرجان بهم گفت یه ماه مرخصی می خوای. آره؟
-بدون حقوق.
-رو چه حسابی فکر کردی می تونی یه ماه مرخصی بگیری؟
-وقتی رئیس آدم برادر دوستش باشه، نیازی به حساب و کتاب نیست.
خندید و با لهجه ی اصفهانی که همیشه من رو به خنده مینداخت، گفت: حاج خانوم! «بدون حقوق» رو خوب اومدی.
زدم زیر خنده و صدای خنده ی مرجان و مهیار هم از پشت خط میومد.
وقتی خیالم از بابت مرخصی راحت شد، از اتاق بیرون اومدم. بهنام روزهای زوج به انتشارات می رفت و به من هم گفته بود فقط همین روزها برم. بهش نمیومد که انقدر حساس باشه. صبح برای عیادت مامان اومده بود و الان هم توی اتاقش بود، بعد می رفت بیمارستان.
نسرین در حال گردگیری مبل ها بود. بهش نزدیک شدم و گفتم: کمک نمی خوای؟
-نه خانوم! این حرف ها چیه؟
یکی از دستمال ها رو برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن شیشه ی میز. آنا و بهنام از اتاق مامان بیرون اومدند.
نسرین با ترس گفت: خانوم خودم تمیز می کنم. شما چرا؟
-حوصله م سر رفته.
آنا کنار میز ایستاد. پالتوی خوشدوخت مشکی پوشیده بود و آماده ی بیرون رفتن بود. مامان می گفت تو یه فرهنگسرا به صورت افتخاری کار می کنه.
-مثلاً می خوای بگی خیلی خاکی هستی. مگه نه؟
-...
-جلوی کی می خوای جلب توجه کنی؟ بهنام؟
-من 20 روز دیگه بر می گردم. اونی که محتاج توجه بقیه ست، تویی!
کریستال روی میز رو برداشتم و دستمال رو روش کشیدم. به طرف در سالن رفت. بهنام هنوز ایستاده بود. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: اینجا چکار می کنی؟
-خاله رو معاینه کردم.
با نفرت نگاهش کردم
چند دقیقه بعد مرد بیرون رفت. بهنام پوشه رو روی میز خودش گذاشت و به صورتش دست کشید.
خودکار رو کنار طرح های بی هدفی که گوشه ی کاغذ کشیده بودم انداختم و گفتم: این چه رفتاری بود؟!
-اتفاقا خوب شد که دید!
گیج نگاهش کردم که گفت: برادر ِ زن دوممه.
-زن دومت؟!!
-زن دوم سابقم!
-ظاهرت نشون نمیده انقدر تنوع طلب باشی!
-موقعیت وسوسه انگیزی دارم که دیگران نمی تونند مقاومت کنند!
-داشتی.
-دارم.
-دلت رو خوش نکن. هیچ آدم عاقلی به مردی که دو بار جدا شده، فکر نمی کنه! ... تازه اگر تحقیق کنه و بفهمه چرا!
با خنده گفت: می خوای چند تاش رو معرفی کنم؟
-من گفتم «عاقل» !!
با خونسردی کاغذ های روی میز من رو مرتب کرد و گفت: طبق قوانینی که توی این پوشه هست، شروع کن. هر جا ابهام داشتی از خودم بپرس.
سر تکون دادم و ورق اول رو جلوم گذاشتم. دوباره گفت: عجله ای هم نیست. هر چقدر بخوای وقت هست.
-باشه مرسی.
نیم ساعت گذشته بود. من مشغول خوندن متنی بودم که هیچی ازش سر در نمی آوردم، بهنام هم سرش با لپ تاپش گرم بود. یه جرعه از چایم رو خوردم که بهنام گفت: دیدی اگه تو خونه بودی بهتر بود؟
-من که مشکلی ندارم.
در واقع تو این مدت انقدر جون سخت شده بودم که با هر شرایطی کنار میومدم. شونه بالا انداخت که گفتم: دومی رو چرا طلاق دادی؟
از سوال بی مقدمه م جا خورد. لپ تاپش رو بست و گفت: به درد هم نمی خوردیم.
-دکتر بود؟
-نه. ورزشکار بود.
خندیدم و گفتم: از روی اندامشون تصمیم می گرفتی؟
بلند شد و از روی میز من چند تا برگه ی ویرایش شده برداشت و مشغول خوندن شد.
-مشاور هم همین رو گفت. ولی نه! اینطور نبود.
-زن سومت حتما مانکنه؟!
-نه دیگه. به سه تا نرسیده.
پشت صندلیم ایستاد. برگه رو جلوم گرفت و خم شد تا سطری از متن رو نشون بده و گفت: این تیکه رو خط بزن.
خط زدم و گفتم: نکنه بچه دار نمیشی؟
-تراژدی درست کردی واسه خودت؟ دکتر اطفالی که بچه دار نمیشه!
-شاید هم...
-شاید چی؟
-نکنه گرایش جنسی ت متفاوته و هنوز نفهمیدی؟ من دوستی داشتم که اینطور بود.
وقتی متوجه سکوتش شدم، صندلی رو به عقب چرخوندم که دیدم دست به سینه و با خنده نگاهم می کنه.
تاکید کردم: من جدی گفتم.
با همون خنده گفت: اتفاقاً فکرم رو مشغول کرد!
دست هاش رو روی دسته های صندلی گذاشت و خم شد. در حالیکه خنده ش رو کنترل می کرد، گفت: کمک می کنی بفهمم؟
صورتش رو نزدیک تر آورد و نگاهش روی لب هام افتاد. سریع هولش دادم و سعی کردم بلند شم که اون من رو روی صندلی هول داد و عقب کشید. صندلی رو یه دور کامل چرخوند و به سمت میز خودش رفت.
میز رو گرفتم که جلوی چرخش بیشتر رو بگیرم. عصبانی نگاهش کردم که گفت: این کار رو کردم که یاد بگیری بچه ها درباره ی گرایش جنسی با مردهای همسن من حرف نمی زنند!!
مرجان صداش رو آروم تر، در حد پچ پچ کرد و گفت: خیلی سراغت رو می گیره!
-قول دادم یه ماه بمونم.
-چیزی بینتون هست که به من نمیگی؟
-معلومه که نه!
-تو دیگه چرا آروم حرف می زنی؟
-جدی؟
تک سرفه ای کرد و با صدای معمولی گفت: بیا با خودش صحبت کن. اومد تو اتاق من. گوشی.
صدای مهیار اومد که گفت: پاک ما رو فراموش کردی خانوم هاشمی!
-این چه حرفیه؟
-مرجان بهم گفت یه ماه مرخصی می خوای. آره؟
-بدون حقوق.
-رو چه حسابی فکر کردی می تونی یه ماه مرخصی بگیری؟
-وقتی رئیس آدم برادر دوستش باشه، نیازی به حساب و کتاب نیست.
خندید و با لهجه ی اصفهانی که همیشه من رو به خنده مینداخت، گفت: حاج خانوم! «بدون حقوق» رو خوب اومدی.
زدم زیر خنده و صدای خنده ی مرجان و مهیار هم از پشت خط میومد.
وقتی خیالم از بابت مرخصی راحت شد، از اتاق بیرون اومدم. بهنام روزهای زوج به انتشارات می رفت و به من هم گفته بود فقط همین روزها برم. بهش نمیومد که انقدر حساس باشه. صبح برای عیادت مامان اومده بود و الان هم توی اتاقش بود، بعد می رفت بیمارستان.
نسرین در حال گردگیری مبل ها بود. بهش نزدیک شدم و گفتم: کمک نمی خوای؟
-نه خانوم! این حرف ها چیه؟
یکی از دستمال ها رو برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن شیشه ی میز. آنا و بهنام از اتاق مامان بیرون اومدند.
نسرین با ترس گفت: خانوم خودم تمیز می کنم. شما چرا؟
-حوصله م سر رفته.
آنا کنار میز ایستاد. پالتوی خوشدوخت مشکی پوشیده بود و آماده ی بیرون رفتن بود. مامان می گفت تو یه فرهنگسرا به صورت افتخاری کار می کنه.
-مثلاً می خوای بگی خیلی خاکی هستی. مگه نه؟
-...
-جلوی کی می خوای جلب توجه کنی؟ بهنام؟
-من 20 روز دیگه بر می گردم. اونی که محتاج توجه بقیه ست، تویی!
کریستال روی میز رو برداشتم و دستمال رو روش کشیدم. به طرف در سالن رفت. بهنام هنوز ایستاده بود. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: اینجا چکار می کنی؟
-خاله رو معاینه کردم.
با نفرت نگاهش کردم
۲۲۰.۱k
۱۴ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.