قسمت 5
قسمت 5
دایان توبهترین بیمارستان گنبداستخدام شدومطبش روهم زد.دقیقاواحدبالایی من روهم خرید.ازسردارهیچ خبری نبود دیگه قبول کردم که ماراهمون جداشده....دفتر من وسردار برای همیشه بسته شد.مهم اینه که سردارخوشبخت باشه حالایاکنارشیرین یاهرکس دیگه.....سخته بخاطرخوشبختی عشقت ازخودش بگذری ولی مجبوری تحمل کنی.درموردسردارهنوز به دایان چیزی نگفتم.شایدهم هیچ وقت نگفتم ولی ازاین پنهون کردن یه حس بدی داشتم چون این اولین باربودکه یه چیزی روازدایان پنهون میکردم.
کلاسای دانشگاه هم شروع شده بود.عروسی آقاحسام وسایناهم نزدیک بودوهمه سرشون گرم کارای عروسی بود.هنوز درمورد دایان چیزی نمیدونستن.دایان سه وعده غذایی خونه من بوداصلاخونه خودش رو دکوری خریده بودفقط واسه خواب میرفت اونجا.گاهی شباهم نمیومدخونه وتوبیمارستان شیفت شب میموند.ماشالله داداشم توکارش عالی بود تواین مدت کم معروف شده بودواسمش به عنوان بهترین جراح ثبت شده بود.کلی پیشنهادکارتوبیمارستان شهرهای مختلف براش می اومدولی اون شهرخودش رودوست داشت ومیخواست همینجابمونه.
دلم برای مامان وبابا وسردارخیلی تنگ بود ولی مجبوربودم تحمل کنم.من محکوم بودم به این دلتنگی....دلتنگی که هرلحظه کنارم بودوهیچ وقت ازم جدانمیشد.وقتایی که دایان نبودیواشکی به عکس سردارنگاه میکردم وباهاش حرف میزدم....خدایا پس من کی قراره فراموشش کنم؟
آخرای آبان بودوامشب عروسی ساینا...وقتی سایناکارت عروسیش روآوردکلی تاکیدکردکه حتمابیام واگه نرم منومیکشه منم ازش اجازه گرفتم که باخودم یه همراه ببرم اونم باروی باز قبول کرد.به دایان گفتم که کاراشوطوری تنظیم کنه که شب باهم بریم عروسی.دایان بعدازظهر ازسرکاربرگشت قبل ازاومدنش لباساش روآماده کردم.دایان کت وشلوارطوسی باپیراهن سفیدوکراوات طوسی پوشید.لباس منم طوسی بود.لباس بلندکه یقش گردبود وبسته وازپشت کمی به صورت هفت باز میشدآستیناشم حلقه ای بود.لباس کمی دنباله داشت درعین سادگی ولی شیک وزیبابود.موهامو محکم بالابستم اینجوری ابروهام به سمت بالاکشیده شده بود.آرایشم تیره بود.رژمم قرمز خوش رنگ بود.ازاتاق اومدم بیرون دایان سرش رو به پشتی مبل تکیه داده بودبه قول خودش داشت استراحت میکردحالااین چه جور استراحتی هس خدامیدونه؟همینطورکه داشتم گوشی ووسایل لازم رومیزاشتم توکیف دستی مشکیم وسرمم پایین بود گفتم:دایان من حاضرم بریم.
کمی بعددایان سوتی زدبا سوتش سرم روبلندکردم.ازجاش بلندشده بودوداشت میومدسمت من.
دایان:اوووولالا بپاندزدنت خانم کوچولو..بچرخ ببینم
_دایان لوس نشوبریم که اگه دیربرسم ساینا منومیکشه
دایان:جون دایان بچرخ
چرخی زدم وگفتم:خوب شد؟
دایان:ازپیش من جم نمیخوری فهمیدی؟
_خو حالا واسه من تریپ غیرت بر ندار خوبه این همه سال خارج بودی هااا
دایان:حالا هی بزن تو ذوقم
_دایاااان دیر شد...
دایان:خیلی خب بابا بریم چراداد میزنی
_چون زیاد حرف میزنی
همراه دایان سوارماشینش شدیم وبه سمت تالاررفتیم خداروشکرقبل رسیدن ساینااونجابودم.ازدیدن دوباره سردار استرس داشتم ولی نمیخواستم دایان بفهمه برای همین هرجوربود این استرس روتو دلم مخفی کردم تادایان نفهمه.به تالار رسیدیم.بازودایان روگرفتم وباهم وارد شدیم جلوی درآقا ایمان وخلیل خان وبابای آقاحسام وپدرساینا وچندتامرددیگه بودن.به همه سلام دادیم وبعدواردشدیم.سولمازبادیدنم سریع اومدپیشم.
سولماز:وای گونش چه خوشگل شدی
_توکه خوشگل تری
سولماز:نه به اندازه تو
_مرسی عزیزم
سولمازنگاهی به دایان انداخت وسلام داد بعدروکردبه من وگفت:معرفی نمیکنی؟
_دایان پسرداییم (روبه دایان)دایان جان سولمازجون روکه میشناسی؟
دایان:بله کیه که نشناسه؟
سولماز:ازآشنایی باهاتون خوشبختم
دایان:منم همینطور
سولماز:گونش جان من برم به بقیه مهمونابرسم بازمیام پیشت
_باشه عزیزم توراحت باش
بامریم خانم ومامان ساینا وآقاحسام هم سلام احوال پرسی کردم وبعدهمراه دایان دوریه میزکه خالی بودنشستیم.
دایان:نگفتی بامشهورادوستی
_قصش درازه بعدابرات تعریف میکنم
دایان:باشه
ازدورایلیا رودیدم که داشت میدویدسمت من.تیپش شلوارمشکی،پیراهن سفید،پاپیون مشکی باکمربند دوبنده مشکی بود.
ایلیا:خاله جونم....
_جان خاله کجایی توپسر دلم برات یه ذره شده؟
ایلیا:من هستم خاله تونمیای
_ببینم چه خوشتیپ شدی توامشب
ایلیا:توهم خیلی خوشگلی خاله
ازروی چالش بوسیدم وگفت:من فدای توبشم عشق خاله
شیرین:به به ببین کی اینجاس
سرم روبلندکردم.شیرین دستاشوقفل کرده بودتو دستای سردار.لباش بلندقرمزشیرین خیلی بهش میومدخیلی خوشگل شده بود سردارهم کت وشلوارمشکی باپیراهن سفید وکراوات نازک مشکی پوشیده بود.
ازروی زمین بلندشدم وبالبخندگفتم:سلام
شیرین:سلام عزیزم خوبی؟
ازاین صمیمیتش تعجب کردم این شیرینم قاط میزد ها یه روزخوب بود یه روز بد...سردارجوا
دایان توبهترین بیمارستان گنبداستخدام شدومطبش روهم زد.دقیقاواحدبالایی من روهم خرید.ازسردارهیچ خبری نبود دیگه قبول کردم که ماراهمون جداشده....دفتر من وسردار برای همیشه بسته شد.مهم اینه که سردارخوشبخت باشه حالایاکنارشیرین یاهرکس دیگه.....سخته بخاطرخوشبختی عشقت ازخودش بگذری ولی مجبوری تحمل کنی.درموردسردارهنوز به دایان چیزی نگفتم.شایدهم هیچ وقت نگفتم ولی ازاین پنهون کردن یه حس بدی داشتم چون این اولین باربودکه یه چیزی روازدایان پنهون میکردم.
کلاسای دانشگاه هم شروع شده بود.عروسی آقاحسام وسایناهم نزدیک بودوهمه سرشون گرم کارای عروسی بود.هنوز درمورد دایان چیزی نمیدونستن.دایان سه وعده غذایی خونه من بوداصلاخونه خودش رو دکوری خریده بودفقط واسه خواب میرفت اونجا.گاهی شباهم نمیومدخونه وتوبیمارستان شیفت شب میموند.ماشالله داداشم توکارش عالی بود تواین مدت کم معروف شده بودواسمش به عنوان بهترین جراح ثبت شده بود.کلی پیشنهادکارتوبیمارستان شهرهای مختلف براش می اومدولی اون شهرخودش رودوست داشت ومیخواست همینجابمونه.
دلم برای مامان وبابا وسردارخیلی تنگ بود ولی مجبوربودم تحمل کنم.من محکوم بودم به این دلتنگی....دلتنگی که هرلحظه کنارم بودوهیچ وقت ازم جدانمیشد.وقتایی که دایان نبودیواشکی به عکس سردارنگاه میکردم وباهاش حرف میزدم....خدایا پس من کی قراره فراموشش کنم؟
آخرای آبان بودوامشب عروسی ساینا...وقتی سایناکارت عروسیش روآوردکلی تاکیدکردکه حتمابیام واگه نرم منومیکشه منم ازش اجازه گرفتم که باخودم یه همراه ببرم اونم باروی باز قبول کرد.به دایان گفتم که کاراشوطوری تنظیم کنه که شب باهم بریم عروسی.دایان بعدازظهر ازسرکاربرگشت قبل ازاومدنش لباساش روآماده کردم.دایان کت وشلوارطوسی باپیراهن سفیدوکراوات طوسی پوشید.لباس منم طوسی بود.لباس بلندکه یقش گردبود وبسته وازپشت کمی به صورت هفت باز میشدآستیناشم حلقه ای بود.لباس کمی دنباله داشت درعین سادگی ولی شیک وزیبابود.موهامو محکم بالابستم اینجوری ابروهام به سمت بالاکشیده شده بود.آرایشم تیره بود.رژمم قرمز خوش رنگ بود.ازاتاق اومدم بیرون دایان سرش رو به پشتی مبل تکیه داده بودبه قول خودش داشت استراحت میکردحالااین چه جور استراحتی هس خدامیدونه؟همینطورکه داشتم گوشی ووسایل لازم رومیزاشتم توکیف دستی مشکیم وسرمم پایین بود گفتم:دایان من حاضرم بریم.
کمی بعددایان سوتی زدبا سوتش سرم روبلندکردم.ازجاش بلندشده بودوداشت میومدسمت من.
دایان:اوووولالا بپاندزدنت خانم کوچولو..بچرخ ببینم
_دایان لوس نشوبریم که اگه دیربرسم ساینا منومیکشه
دایان:جون دایان بچرخ
چرخی زدم وگفتم:خوب شد؟
دایان:ازپیش من جم نمیخوری فهمیدی؟
_خو حالا واسه من تریپ غیرت بر ندار خوبه این همه سال خارج بودی هااا
دایان:حالا هی بزن تو ذوقم
_دایاااان دیر شد...
دایان:خیلی خب بابا بریم چراداد میزنی
_چون زیاد حرف میزنی
همراه دایان سوارماشینش شدیم وبه سمت تالاررفتیم خداروشکرقبل رسیدن ساینااونجابودم.ازدیدن دوباره سردار استرس داشتم ولی نمیخواستم دایان بفهمه برای همین هرجوربود این استرس روتو دلم مخفی کردم تادایان نفهمه.به تالار رسیدیم.بازودایان روگرفتم وباهم وارد شدیم جلوی درآقا ایمان وخلیل خان وبابای آقاحسام وپدرساینا وچندتامرددیگه بودن.به همه سلام دادیم وبعدواردشدیم.سولمازبادیدنم سریع اومدپیشم.
سولماز:وای گونش چه خوشگل شدی
_توکه خوشگل تری
سولماز:نه به اندازه تو
_مرسی عزیزم
سولمازنگاهی به دایان انداخت وسلام داد بعدروکردبه من وگفت:معرفی نمیکنی؟
_دایان پسرداییم (روبه دایان)دایان جان سولمازجون روکه میشناسی؟
دایان:بله کیه که نشناسه؟
سولماز:ازآشنایی باهاتون خوشبختم
دایان:منم همینطور
سولماز:گونش جان من برم به بقیه مهمونابرسم بازمیام پیشت
_باشه عزیزم توراحت باش
بامریم خانم ومامان ساینا وآقاحسام هم سلام احوال پرسی کردم وبعدهمراه دایان دوریه میزکه خالی بودنشستیم.
دایان:نگفتی بامشهورادوستی
_قصش درازه بعدابرات تعریف میکنم
دایان:باشه
ازدورایلیا رودیدم که داشت میدویدسمت من.تیپش شلوارمشکی،پیراهن سفید،پاپیون مشکی باکمربند دوبنده مشکی بود.
ایلیا:خاله جونم....
_جان خاله کجایی توپسر دلم برات یه ذره شده؟
ایلیا:من هستم خاله تونمیای
_ببینم چه خوشتیپ شدی توامشب
ایلیا:توهم خیلی خوشگلی خاله
ازروی چالش بوسیدم وگفت:من فدای توبشم عشق خاله
شیرین:به به ببین کی اینجاس
سرم روبلندکردم.شیرین دستاشوقفل کرده بودتو دستای سردار.لباش بلندقرمزشیرین خیلی بهش میومدخیلی خوشگل شده بود سردارهم کت وشلوارمشکی باپیراهن سفید وکراوات نازک مشکی پوشیده بود.
ازروی زمین بلندشدم وبالبخندگفتم:سلام
شیرین:سلام عزیزم خوبی؟
ازاین صمیمیتش تعجب کردم این شیرینم قاط میزد ها یه روزخوب بود یه روز بد...سردارجوا
۱۴۳.۰k
۱۶ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.