حقایقی از یک انجمن شعر،
حقایقی از یک انجمن شعر،
(( دست ها برای چه به صدا در می آیند؟ ))
غنچه ای از ذهنم می چینم، می گذارمش در کوله پشتی امتحان، راهی می شوم به باغ انجمن، آبش نمی دهم، می خواهم ساده باشد.
شبنمی از خاطره ،می تابد روی ذهنم، جیرجیرکی ، در پی نوشیدن آن ، آواز سر می دهد. کوله ام را می تکانم، در زمان حال...از اتاق بوی ماه مهر می آید...
خودم را در گوشه ای می یابم...من از اشکال هندسی، مربع را می پسندم، مربعی که درون یک دایره باشد.
برگی از درخت کوله پشتی ام سیاه می شود، کلاس از تپش می افتد و هوا گرم شده ، زمان به عقب می نگرد، تابستان می شود ، بعد پاییز.
اتاق انجمن پر از اشکال هندسیست;مربع ، دایره، استوانه، خط باز... هوای اتاق نم کشیده...
صدایی می آید...یکی شعر می خواند، گره ی کوله پشتی ذهنم را محکم می سازم، می ترسم واژه ای بی خودی، ویروس گنجینه ی کلماتم گردد. تیرهای بی هدف پرتاب می شوند...
و دوباره صدایی می آید...بوی باران می شنوم...غبارهای ثانیه را می روبد...باران ، پیک معرفت خداست. افسوس که باران در خاک های خسیس، بی اثر است.
و باز، صدایی نه چندان دور ...پروانه ای بال گشوده... در هوای بارانی از حقایق شمع...کوله پشتی ام را می گشایم...نگاه پروانه ، سوی غنچه ی شعرم می تابد...غنچه لبخند زده و گل می پوشد...
عطر قرآن می آید... نوری از لوح گل به انجمن می پاشد... سایه ای سکوت می چیند، شاید می ترسد از باران حقایق.
کوله بار شعری از زاویه ای نزدیک، در زمانی دور گشوده شده... زن های همسایه ، همان آدم های همسایه اند...از شعر بیرون زده، و می چرخند در اتاق... هوا گرم و گرم تر و اوج تابستان است.
صدایی می آید ، کسی شعر می خواند... عطر خرمای خوبی ها، در اتاق می پیچد...کسی کودکی اش را ورق می زند... یکی روبانی سیاه، بر قاب عکس پدربزرگ کشیده از تلاوت باران مهتاب ، تنها قابی می بیند لوزی، با انگشتانش...
برنامه ی نود شروع می شود...کاش شیپورم را می آوردم ، اما من که اهل فریادهای شیپوری نیستم...پیام های بازرگانی به دادمان می رسند...
اما ، از سویی دیگر ، اتاق ناگهان شکاف برداشته، کوچه ای بن بست در انجمن سبز می گردد. کودکی که تمام دنیایش ، همان کوچه است، دنیا را توصیف می کند; کوچه ی بن بست را می خواند : ایران.
گردباد به پا می گردد و مسافری گم می شود از راه خود. نیما و سهراب ، در گوشه ای می گریند...
یکی به حافظ زنگ می زند ... اما صدایی می گوید :
(( مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد...))
شاعران معاصر ، به عزای ذهن های غارت شده از گردباد، می گریند...
احساس می کنم ، شعر حافظ را... (( نه هر که آینه سازد، سکندری داند ))
و در پایان ، از شوره زار انجمن، شعرم را می چینم و می گویم :
(( هر گونه برداشت از شعر من آزاد است ))
(( دست ها برای چه به صدا در می آیند؟ ))
غنچه ای از ذهنم می چینم، می گذارمش در کوله پشتی امتحان، راهی می شوم به باغ انجمن، آبش نمی دهم، می خواهم ساده باشد.
شبنمی از خاطره ،می تابد روی ذهنم، جیرجیرکی ، در پی نوشیدن آن ، آواز سر می دهد. کوله ام را می تکانم، در زمان حال...از اتاق بوی ماه مهر می آید...
خودم را در گوشه ای می یابم...من از اشکال هندسی، مربع را می پسندم، مربعی که درون یک دایره باشد.
برگی از درخت کوله پشتی ام سیاه می شود، کلاس از تپش می افتد و هوا گرم شده ، زمان به عقب می نگرد، تابستان می شود ، بعد پاییز.
اتاق انجمن پر از اشکال هندسیست;مربع ، دایره، استوانه، خط باز... هوای اتاق نم کشیده...
صدایی می آید...یکی شعر می خواند، گره ی کوله پشتی ذهنم را محکم می سازم، می ترسم واژه ای بی خودی، ویروس گنجینه ی کلماتم گردد. تیرهای بی هدف پرتاب می شوند...
و دوباره صدایی می آید...بوی باران می شنوم...غبارهای ثانیه را می روبد...باران ، پیک معرفت خداست. افسوس که باران در خاک های خسیس، بی اثر است.
و باز، صدایی نه چندان دور ...پروانه ای بال گشوده... در هوای بارانی از حقایق شمع...کوله پشتی ام را می گشایم...نگاه پروانه ، سوی غنچه ی شعرم می تابد...غنچه لبخند زده و گل می پوشد...
عطر قرآن می آید... نوری از لوح گل به انجمن می پاشد... سایه ای سکوت می چیند، شاید می ترسد از باران حقایق.
کوله بار شعری از زاویه ای نزدیک، در زمانی دور گشوده شده... زن های همسایه ، همان آدم های همسایه اند...از شعر بیرون زده، و می چرخند در اتاق... هوا گرم و گرم تر و اوج تابستان است.
صدایی می آید ، کسی شعر می خواند... عطر خرمای خوبی ها، در اتاق می پیچد...کسی کودکی اش را ورق می زند... یکی روبانی سیاه، بر قاب عکس پدربزرگ کشیده از تلاوت باران مهتاب ، تنها قابی می بیند لوزی، با انگشتانش...
برنامه ی نود شروع می شود...کاش شیپورم را می آوردم ، اما من که اهل فریادهای شیپوری نیستم...پیام های بازرگانی به دادمان می رسند...
اما ، از سویی دیگر ، اتاق ناگهان شکاف برداشته، کوچه ای بن بست در انجمن سبز می گردد. کودکی که تمام دنیایش ، همان کوچه است، دنیا را توصیف می کند; کوچه ی بن بست را می خواند : ایران.
گردباد به پا می گردد و مسافری گم می شود از راه خود. نیما و سهراب ، در گوشه ای می گریند...
یکی به حافظ زنگ می زند ... اما صدایی می گوید :
(( مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد...))
شاعران معاصر ، به عزای ذهن های غارت شده از گردباد، می گریند...
احساس می کنم ، شعر حافظ را... (( نه هر که آینه سازد، سکندری داند ))
و در پایان ، از شوره زار انجمن، شعرم را می چینم و می گویم :
(( هر گونه برداشت از شعر من آزاد است ))
۸.۸k
۲۰ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.