قسمت9
قسمت9
فرشته:اگه داشتی شک میکردم این داداش دکترت مگه ازاین جورچیزامیخره برات؟تازه به قاقالی لی های منم توهین میکنه ومیگه آت وآشغال
خندیدم وگفتم:به چی توتوهین میکنه؟
فرشته:قاقالی لی
صدای خندم رفت بالاتر.
فرشته:چرامیخندی؟!
_هیچی همینجوری
فرشته:بشین خودتومسخره کن بی ادب
_خب حالاقهرنکن برو قاقالی لی بخربیا که فیلم ببینیم
فرشته:نوکربابات غلام سیاه
_برودیگه جون آبجی
فرشته:خیلی خب میرم ولی بخاطرخودم
_باماشین برو زودتر بری وبیای
فرشته:باشه....
ازرفتن فرشته چنددقیقه نگذشته بودکه کسی به درکوبیدبه هوای اینکه فرشتس گفتم:بازچی جاگذاشتی؟!
دروبازکردم ولی کسی که جلوم وایستاده بود فرشته نبود.
شیرین:سلام
شیرین همراه سولمازروبروم ایستاده بودن ازدیدنشون تعجب کردم.
_سلام
سولماز:گونش اگه اجازه بدی اومدیم درموردیه سری چیزاباهات حرف بزنیم
_اگه درمورد سرداره لازم نکرده
شیرین:گونش اجازه بده بیایم تو حرفامون خیلی مهمه
زشت بوداینجوری جلوی درنگهشون دارم هم اینکه کنجکاوشده بودک بفهمم حرف مهمشون چیه که باعث شده بیاین اینجا.
همه دورهم روی مبل نشستیم بدون هیچ تعارفی رفتم سراصل مطلب
_خب من گوش میدم
شیرین:گونش حرفایی که میخوایم بگیم راحت نیس حداقل واسه من یکی نیس اشتباهات وخودخواهی های من باعث خراب شدن زندگی تو وسردار شد
_هیچ کدوم ازاین اتفاقا تقصیرتونیس همش تقصیره سرداره
سولماز:داری اشتباه فکرمیکنی تنهاکسایی که این وسط بی گناهن تو وسردارین
شیرین:گونش منوببخش
_ببخشم؟!برای چی؟!من نمیفهمم شماهاچی میگین میشه واضح ترحرف بزنین؟
شیرین:بزارین اول من شروع کنم
من وسردارازبچگی باهم بزرگ شدیم ارتباط خانوادگی داشتیم اولش برای هم مثه خواهر وبرادربودیم ولی وقتی که بزرگ وبزرگ ترشدیم فهمیدم که حس من نسبت به سردارمثه حس یه خواهر وبردار نیس من سردار رودوست داشتم واین حس اونقدری قوی بودکه واسه داشتنش هرکاری میکردم.خاله مریم منوعروس خودش معرفی میکردسردار هم سکوت میکردوحرفی نمیزدوهمه این سکوتش رومیزاشتن پای اینکه اونم راضیه وهمین سکوتش باعث شدکه مابشیم نامزدهم ومن فک کنم سردارهم منودوست داره....دل تودلم نبود سردارمال من شده بودوکنار من بود...هرچقدرکه میگذشت شهرت سردار بیشترمیشدودخترای زیادی عاشقش میشدن.بااینکه من نامزدش بودم ولی اون هیچ وقت اینورسمااعلام نکردتاهمه بدونن که نامزدش کیه وهروقت هم دراین مورد باهاش حرف میزدم میگفت الان وقتش نیس....چندماه قبل ازاومدن توبه زندگی سردار رفتاراش سردترازقبل شده بود.هیچ خبری ازبرنامه هاش نداشتم جواب تلفن هام روبه زورمیداد ازاین واون میشنیدم که اومده ایران وقتی کنارم بودبه هربهونه ای ازپیشم میرفت من اینارومیدیدم ولی به روی خودم نمی آوردم باخودم فکرمیکردم وقتی ازدواج کنیم همه چی حل میشه....راسته که میگن عشق آدم روکور میکنه....واسه تعطیلات عیدرفته بودیم دریا....وقتی مامان زنگ زدبه خاله مریم فهمیدم که اونام اونجان...هرچقدربه سردار زنگ میزدم جواب نمیداد عصبانی شدم وهمراه مامان وبابارفتیم پیش خاله مریم ولی گفتن که سردار رفته خرید....
وقتی اومد بااون همه دلخوریم ازش باز باهاش گرم رفتارکردم ولی اون هنوزم رفتار سردش روتغییر نداده بودکه هیچ تازه اخماشم توهم بود.اونجابودکه باتو آشناشدم اولش دختر خوب ومهربونی میومدی واقعاهم همینطوربودولی وقتی فهمیدم که سردار دلش پیش تو ازت بدم اومد.طاقت نگاه های سردار رونسبت به تونداشتم شایدتواینونفهمیده باشی ولی من که همه حواسم پیش سرداربود این رومیفهمیدم وقتی که افتادی توآب مطمئن ترهم شدم.افتادن تو توی آب کارمن بود وقتی یادم میومد که سردار دوست داره دوست داشتم خفت کنم وقتی که سولماز وسردار حواسشون پرت ایلیا شد منم ازپشت هلت دادم برام مهم نبودکه چه بلایی سرت میاد فقط میخواستم نباشی...
حال وروز سردار رو وقتی افتادی توآب باید میدیدی...جونش داشت درمی اومد... وقتی فهمید نفس نمیکشی نفس خودش هم درنمی اومد...ازاین همه احساسی که داشت دلم میخواست بمیرم ولی نبینم....
حال توخوب بودولی بدجورسرماخورده بودی منم که طاقت دیدن اون همه عشق وعلاقه سردار رونداشتم ازاونجارفتم ولی ای رفتنم دلیل براین نشدکه سردار روول کنم حالادیگه مصمم تربودم که نزارم شمادوتا بهم برسین گذشتن ازسردار مساوی بامرگ بود...دیدن سردار کنار یکی دیگه عذابم میداد... من بیشترازاینکه عاشق باشم خودخواه بودم...یه خودخواه به تمام معناکه باهمه خودخواهیش فقط خودش مهم بودواحساس بقیه هیچ اهمیتی نداشت....اون روز که سردار رفته بود دیدن اسبش فک کردم تنهاست وخواستم سوپرایزش کنم ولی وقتی شمادوتاروکنارهم شادوخوشحال ولبخندبه لب دیدم عصبانی شدم وعصبانیتم باعث شد اون حرفاروبهت بزنم.وقتی تورفتی سردار دنبالت دویدولی بهت نرسید بعدازداد وبیدادی که سرمن راه ا
فرشته:اگه داشتی شک میکردم این داداش دکترت مگه ازاین جورچیزامیخره برات؟تازه به قاقالی لی های منم توهین میکنه ومیگه آت وآشغال
خندیدم وگفتم:به چی توتوهین میکنه؟
فرشته:قاقالی لی
صدای خندم رفت بالاتر.
فرشته:چرامیخندی؟!
_هیچی همینجوری
فرشته:بشین خودتومسخره کن بی ادب
_خب حالاقهرنکن برو قاقالی لی بخربیا که فیلم ببینیم
فرشته:نوکربابات غلام سیاه
_برودیگه جون آبجی
فرشته:خیلی خب میرم ولی بخاطرخودم
_باماشین برو زودتر بری وبیای
فرشته:باشه....
ازرفتن فرشته چنددقیقه نگذشته بودکه کسی به درکوبیدبه هوای اینکه فرشتس گفتم:بازچی جاگذاشتی؟!
دروبازکردم ولی کسی که جلوم وایستاده بود فرشته نبود.
شیرین:سلام
شیرین همراه سولمازروبروم ایستاده بودن ازدیدنشون تعجب کردم.
_سلام
سولماز:گونش اگه اجازه بدی اومدیم درموردیه سری چیزاباهات حرف بزنیم
_اگه درمورد سرداره لازم نکرده
شیرین:گونش اجازه بده بیایم تو حرفامون خیلی مهمه
زشت بوداینجوری جلوی درنگهشون دارم هم اینکه کنجکاوشده بودک بفهمم حرف مهمشون چیه که باعث شده بیاین اینجا.
همه دورهم روی مبل نشستیم بدون هیچ تعارفی رفتم سراصل مطلب
_خب من گوش میدم
شیرین:گونش حرفایی که میخوایم بگیم راحت نیس حداقل واسه من یکی نیس اشتباهات وخودخواهی های من باعث خراب شدن زندگی تو وسردار شد
_هیچ کدوم ازاین اتفاقا تقصیرتونیس همش تقصیره سرداره
سولماز:داری اشتباه فکرمیکنی تنهاکسایی که این وسط بی گناهن تو وسردارین
شیرین:گونش منوببخش
_ببخشم؟!برای چی؟!من نمیفهمم شماهاچی میگین میشه واضح ترحرف بزنین؟
شیرین:بزارین اول من شروع کنم
من وسردارازبچگی باهم بزرگ شدیم ارتباط خانوادگی داشتیم اولش برای هم مثه خواهر وبرادربودیم ولی وقتی که بزرگ وبزرگ ترشدیم فهمیدم که حس من نسبت به سردارمثه حس یه خواهر وبردار نیس من سردار رودوست داشتم واین حس اونقدری قوی بودکه واسه داشتنش هرکاری میکردم.خاله مریم منوعروس خودش معرفی میکردسردار هم سکوت میکردوحرفی نمیزدوهمه این سکوتش رومیزاشتن پای اینکه اونم راضیه وهمین سکوتش باعث شدکه مابشیم نامزدهم ومن فک کنم سردارهم منودوست داره....دل تودلم نبود سردارمال من شده بودوکنار من بود...هرچقدرکه میگذشت شهرت سردار بیشترمیشدودخترای زیادی عاشقش میشدن.بااینکه من نامزدش بودم ولی اون هیچ وقت اینورسمااعلام نکردتاهمه بدونن که نامزدش کیه وهروقت هم دراین مورد باهاش حرف میزدم میگفت الان وقتش نیس....چندماه قبل ازاومدن توبه زندگی سردار رفتاراش سردترازقبل شده بود.هیچ خبری ازبرنامه هاش نداشتم جواب تلفن هام روبه زورمیداد ازاین واون میشنیدم که اومده ایران وقتی کنارم بودبه هربهونه ای ازپیشم میرفت من اینارومیدیدم ولی به روی خودم نمی آوردم باخودم فکرمیکردم وقتی ازدواج کنیم همه چی حل میشه....راسته که میگن عشق آدم روکور میکنه....واسه تعطیلات عیدرفته بودیم دریا....وقتی مامان زنگ زدبه خاله مریم فهمیدم که اونام اونجان...هرچقدربه سردار زنگ میزدم جواب نمیداد عصبانی شدم وهمراه مامان وبابارفتیم پیش خاله مریم ولی گفتن که سردار رفته خرید....
وقتی اومد بااون همه دلخوریم ازش باز باهاش گرم رفتارکردم ولی اون هنوزم رفتار سردش روتغییر نداده بودکه هیچ تازه اخماشم توهم بود.اونجابودکه باتو آشناشدم اولش دختر خوب ومهربونی میومدی واقعاهم همینطوربودولی وقتی فهمیدم که سردار دلش پیش تو ازت بدم اومد.طاقت نگاه های سردار رونسبت به تونداشتم شایدتواینونفهمیده باشی ولی من که همه حواسم پیش سرداربود این رومیفهمیدم وقتی که افتادی توآب مطمئن ترهم شدم.افتادن تو توی آب کارمن بود وقتی یادم میومد که سردار دوست داره دوست داشتم خفت کنم وقتی که سولماز وسردار حواسشون پرت ایلیا شد منم ازپشت هلت دادم برام مهم نبودکه چه بلایی سرت میاد فقط میخواستم نباشی...
حال وروز سردار رو وقتی افتادی توآب باید میدیدی...جونش داشت درمی اومد... وقتی فهمید نفس نمیکشی نفس خودش هم درنمی اومد...ازاین همه احساسی که داشت دلم میخواست بمیرم ولی نبینم....
حال توخوب بودولی بدجورسرماخورده بودی منم که طاقت دیدن اون همه عشق وعلاقه سردار رونداشتم ازاونجارفتم ولی ای رفتنم دلیل براین نشدکه سردار روول کنم حالادیگه مصمم تربودم که نزارم شمادوتا بهم برسین گذشتن ازسردار مساوی بامرگ بود...دیدن سردار کنار یکی دیگه عذابم میداد... من بیشترازاینکه عاشق باشم خودخواه بودم...یه خودخواه به تمام معناکه باهمه خودخواهیش فقط خودش مهم بودواحساس بقیه هیچ اهمیتی نداشت....اون روز که سردار رفته بود دیدن اسبش فک کردم تنهاست وخواستم سوپرایزش کنم ولی وقتی شمادوتاروکنارهم شادوخوشحال ولبخندبه لب دیدم عصبانی شدم وعصبانیتم باعث شد اون حرفاروبهت بزنم.وقتی تورفتی سردار دنبالت دویدولی بهت نرسید بعدازداد وبیدادی که سرمن راه ا
۱۲۶.۸k
۲۲ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.